part3

2K 276 66
                                    

۵سال از ماجرای مرگ راچل میگذره.فلیکس پسر پونزده ساله ای که دیگه هیچ خانواده ای نداره الان بیست ساله شده بود،تکو تنها روبه روی قبر خواهرش نشسته بود و در حال پز پر کردن گل های رز قرمز بود.
فلیکس:سلام. نونا. ببخشید یه مدت نبودم. اخه میدونی توی این چند ماهی که نبودم در گیر خونه ی هوانگ بودم.هه نونا امشب جشن بالماسکه داره؟چه جشنی داریم امشب. نونا.ببخشید که تنهات گذاشته بودم و هم صحبت نداشتی.
اشکی از چشمش روی گونه اش چکید و با لبخند غمگینی گفت
فلیکس:ولی میدونی نونا...من تورو فقط چند ماه تنها گذاشتم ولی تو تا ابد تنهام گذاشتی.
نفس عمیقی کشید و گفت
فلیکس:دلم برات خیلی تنگ شده نونا...بهت قول میدم نزارم خونت پایمال بشه.
از روی زمین بلند شد و دستی به شلوار لی مشکی رنگش کشید و خاک های روش رو تکون و گفت
فلیکس:خداحافظ نونا... فکر کنم یه مدت نباشم نونا،نگرانم نشو.
از قبر خواهرش چشمی برگردوند و به سمت خونه ی هوانگ به راه افتاد.
توی خونه ی بزرگش که الان نزدیک پنج ساله تنها داخلش زندگی میکنه بود و منتظر رسیدن سفارشش بود.که گوشیش زنگ خورد.
از روی مبل رو به روی تلویزیون بلند شد و به سمت میز نهار خوری رفت. با دیدن اسم چان لبخندی زد و جواب داد.
فلیکس:سلام هیونگ.
چان:سلام عزیزم خوبی؟
کنترل روی از روی میز برداشت و دکمه ی اف رو زد و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت
فلیکس:خوبم هیونگ.
چان مکثی کرد و گفت:فلیکس راستش یسری مشکلات توی شرکت بوجود اومده که واقعا نیازه که باشی.الان نزدیک چهارماهی میشه که نیومدی شرکت، هرچی نباشه تو رئیس این شرکتی. بلند...
حرفش با حرف فلیکس قطع شد.
فلیکس:الان یکم کار دارم هیونگ...تو رئیس اون شرکتی و من فقط یه شریکم.. پس لطفا خودت بهش رسیدگی کن.
زنگ خونه به صدا در اومد به سمت در برگشت و گفت
فلیکس:ببخشید هیونگ باید قطع کنم.
بدون اینکه منتظر جواب چان باشه آیکون قرمز رو زد و به سمت در رفت.
در رو باز کرد و سفارشش رو از پیک گرفت و وارد خونه شد.
وارد اتاقش شد و لباس دخترونه ی خدمتکاری که سفارش داده بود رو به چوب لباسی آویزون کرد و گفت:منتظرم باش هوانگ.
.
.
تمام شرکت دار ها و سهام دارا داخل خونه ی هوانگ جمع شده بودند و لباس ها و ماسک های بالماسکه ای به تن داشتن.
باصدای هوانگ همه به سمت بالای پله ها نگریستند.
آقای هوانگ:از همتون ممنونم که به این جشن اومدید. من این جشن بالماسکه رو بخاطر ورود پسرم به کره گرفت.
نگاهی به سمت چپش کرد و گفت:معرفی میکنم... پسر هیونجین.. اون از بچگی توی آمریکا بوده و بعد از ۲۰ سال به کره برگشته.
هیونجین با کت و شلوار سفید رنگ و ماسک سفید با دور های طلایی کنار پدرش ایستاد و با صدای رسایی گفت:هوانگ هیونجین هستم.
بعد از معرفیش تمام حضار براش دست زد ن و هیونجین گفت:لطفا از جشن لذت ببرید.
به پایین راه افتاد. ولی با یاد آوری چیزی به سمت پدرش برگشت و گفت:فکر نکن از منم مثله جیسونگ میتونی سواستفاده کنی واسم نامزد پیدا کنی هوانگ بزرگ...پس دلتو الکی صابون نزن و مثله یه پدر خوب برو به زندگیت برس...وگرنه میدونی که کل این خونه رو مثل آب خوردن ازت میگیرم.
و با حالت مسخره ای گفت:اخه میدونی این خونه ماله منه.
تکخنده ای به چهره ی قرمز شده پدرش زد و از پله ها پایین رفت.
همونطور که از پله ها پایین میرفت چشمش به خدمتکاری افتاد که با یک لباس خدمتکاری سفید مشکی دخترونه و یه ماسک مشکی در حال جابه جا کردن شیرینی های روی میز و مرتب کردنشون بود.
دختر موهای بلند و مشکی داشت ، لب های درشت و قرمزش هرکسی رو فریب میداد و هیونجین هم اغوا شده بود.
تا رسیدن به پایین پله ها درحال نگاه کردن به دختر بود تا اینکه جیسونگ و مینهو جلوش ظاهر شدن.
جیسونگ:هیونگگگ.. کی برگشتی؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:چطوری کوچولو؟دیروز برگشتم.جیسونگ دندون قروچی کرد و گفت:هیونگ من دیگه کوچولو نیستم الان ۲۵ سالمه و ازدواج کردم.
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و گفت:خوب خودتو بهش غالب کردی آقای لی مینهو.
لحظه ای لبخند از صورت جیسونگ و مینهو کنار رفت.
هیونجین با حالت کاملا جدی ادامه داد:ولی اون داداشت نمیتونه مثله تو به خواسته اش برسه. اینو آویزه ی گوش خودت کن و بعد مثله یه پسر خوب برو به خانوادت بگو.
دستی به موهای جیسونگ کشید و گفت:بعدا میبینمت‌.
روش رو از مینهو و جیسونگ گرفت و به سمت میز خوراکی ها راه افتاد ولی هرچقدر که گشت اون دخترک فریبنده رو ندید.
توی دلش فحشی نثار جیسونگ و مینهو کرد و سرش رو برگردوند. به محض برگردوندن سرش دخترک رو دید. لبخند شیطانی زد و به سمتش رفت.
ولی تا قدم اول رو برداشت،مادرش جلوش ظاهر شد و با لبخندی گفت:پسرم باید باهات حرف بزنم.
لبخندی زد و از بالای سر مادرش به جلوش نگاه کرد و گفت:باشه برای بعد من الان کار دارم. تا خواست بره مادرش دستش رو گرفت و گفت:کارم باهات واجبه.
هیونجین نگاهش رو از دخترک گرفت و به مادرش داد.با نگاه تیزی به مادرش گفت:گفتم الان کار دارم.
و دوباره به جلو نگاه کرد ولی دخترک رو ندید. مشتشو با عصبانیت فشار دادو گفت:خب، حرفتو بزن.
خانم هوانگ دست پسرش رو گرفت و گفت:اینجا نمیتونم بگم.
با کشیدن دست هیونجین اون رو به بیرون سالن برد.
.
.
درحال دید زدن هوانگ بود و منتظر تنها شدن اون مردک عوضی بود.
بالاخره بعد از سرگرم کردن خودش با اون شیرینی ها، زمان مناسبش رسید و هوانگ بزرگ تنها شده بود.
با لباس خدمتکاری که دقیقا شبیه به لباس راچل بود و اون کلاه گیس با موهای بلند با یک سینی شراب به سمت هوانگ رفت . هوانگ وارد سالن نسبتا تاریکی شد و فلیکس با سینی شراب پشت سرش رفت و قدم هاش رو تند کرد.
وارد اتاقش شد و کلافه دستی به موهاش کشید و با عصبانیت شروع به قدم زدن طول اتاق کرد و با خودش زمزمه میکرد:پسره ی عوضی.. منو تهدید میکنه‌.. چطور جرئت میکنه.. من پدرشم.
بعد از مرگ راچل و فهمیدن این موضوع که اون دختر دوست صمیمیش بود افسردگی شدیدی گرفته بود و قرص می‌خورد.
به سمت میزش رفت و از توش کشوی چوبی میزش  یه قرص نورتریپتیلین در آورد و خورد.
فلیکس از جای قفل مشغول تماشا کردن هوانگ بود و منتظر بود که اون مردک از اتاق بیرون بیاد.
بلاخره بعد از نیم ساعت صبر کردن و گشت زدن توی خونه ی بزرگ هوانگ ، هوانگ از اتاقش بیرون اومد و از پله ها پایین رفت.
با پایین رفتن هوانگ فلیکس از پشت دیوار بیرون اومد و لبخند یوری زد و با اعتماد بنفس از پله ها پایین اومد.
چراغ ها خاموش شده بود و فقط چند تا نور آبی باعث روشن شدن سالن شده بود.
با رسیدن به دهمین پله و نگاه کردن به اطراف و ندیدن حواس کسی به خودش، دست راستش رو بلند کرد و شروع به تکون دادنش داد.
آقای هوانگ بخاطر اینکه پایین پله و رو به روی اونها ایستاده بود فلیکس رو دید و برای یه لحظه حس کرد دیگه قلبش نمیزنه.
زیر لب گفت:را..راچل...
فلیکس با دیدن توجه هوانگ و نگاهای ماتش ماسکش رو از روی چشمش برداشت و نگاه اغوا گرانه ای به هوانگ انداخت و با اون کفشای پاشنه بلندش که ماله راچل بود چشمی از هوانگ برگردوند و از پله ها بالا رفت.
هوانگ با دیدن فلیکس هنگ کرده بود و فکر کرد که روح راچل و برای اذیت کردنش اومده پس با دو به سمت پله ها رفت.
فلیکس وقتی صدای پای هوانگ رو شنید سرعتش  رو بیشتر کرد و شروع به دویدن کرد.
با رسیدن به آخرین پله به سمت هوانگ برگشت و با صدای اغوا گرانه ای گفت:بیا هوانگ... بیا مثل اونشب باهم باشیم‌‌.
و با خنده از هوانگ رو برگردوند و دوید.
هوانگ که با شنیدن صدای نازک فلیکس که دقیقا مثل راچل بود هنگ کرده بود و روی پله ی ۱۴ ایستاده بود، با شنیدن صدا قدم های فلیکس به خودش اومد و دوباره شروع به تعقیب فلیکس کرد.
با رسیدن به راه روی تاریک کسی رو ندید.
یه دفعه صدای دویدن و خندیدن دختری به گوشش رسید که از پشت سرش میومد. سریع سرش رو برگردوند ولی کسی رو ندید.
به سمت صدا رفت و گفت:ت..تو کی هس.. هستی؟
فلیکس از پشت دستش رو روی شونه ی هوانگ گذاشت و گفت:من راچلم‌... هوانگ.. همون کسی که باعث مرگش شدی ... اومدم انتقام بگیرم ازت..
با شنیدن حرفای فلیکس، نتونست به سمتش برگرده و نگاهش کنه. تنها کاری که کرد دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین نشست و شروع به بلند داد زدن و گریه کردن کرد.
فلیکس هم نامردی نکرد و دوباره با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و از هوانگ فاصله گرفت.
بخاطر بلند بودن موسیقی و همچین بالا بودنش کسی صدای دادش رو نمیشنید.
فلیکس بعد از اذیت کردن هوانگ، یاد راچل افتادو اشک از چشماش جاری شد ولی تا به چهار راه خونه رسید، دست راستش کشیده شد ومحکم به سینه ای برخورد کرد.
از دوتا چیز خیلی خوشحال بود.
یک اینکه توی راه خارج شدن از سالن که بود ماسکش رو پوشیده بود و دو اینکه خیلی از هوانگ فاصله گرفته بود، پس مسلما اون شخص متوجه نشده بود.
با نوازش گونه اش توسط پسر چسبیده به دیوار صورتش رو کج کرد و با صدای نازکی گفت:چیکار داری میکنی؟ولم کن.
هیونجین لبخندی زد و گفت:من تازه گرفتمت .بعد تو میگی ولت کنم؟
فلیکس سرش رو بالا آورد و به هوانگ نگاه کرد.
هوانگ با دیدن چشم و لبای براق فلیکس از خود بی خود شد. یه دستش رو که پشت کمر فلیکس بود محکم تر کرد و فلیکس رو بالا تر آورد و با دست دیگه اش مشغول نوازش رون های لخت فلیکس شد.
لحظه ای چینی بین ابرو های هیونجین به وجود اومد و به پایین نگاه کرد.
فلیکس که بخاطر فشار دست هوانگ دور کمرش متوجه برخورد عضوش با عضو هوانگ شده بود، هول کرده بود.
با مکث هیونجین دستاش رو بالا آورد و محکم به سینه ی هیونجین کوبید و ازش فاصله گرفت.هیونجین به سمتش اومد تا دامنش رو بالا بده و از شکش مطمئن بشه، ولی با نزدیک شدن و گرفتن دامن فلیکس ضربه ی محکمی به گوشش خورد و اولین تو گوشی عمرش رو از اون پسر به اصطلاح دختر خورد.
سوزش زیادی توی صورتش احساس کرد. سرش به سمت چپ خم شد بود و جای انگشتای فلیکس روش نمایان بود.
فلیکس بعد از دیدن مکث هیونجین با سرعت شروع به دویدن و دور شدن از هوانگ کرد.
با رفتن فلیکس آروم سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد وبا نیشخند گفت:برای یه پسر زیادی ظریفی.

طلسم انتقام (Spell revenge)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang