part18

1.6K 194 215
                                    

با خروج ماشین هیونجین از امارت، چشمش رو ازش برگردوند و به سمت در اتاق رفت.
در رو باز کرد و از اتاق خارج شد.
از پله ها پایین و به سمت سالن غذاخوری رفت.
آقای سونگ با دیدن چهره ی شکسته ی فلیکس اخماش تو هم رفت و آه ناراحتی کشید.
به سمت همسرش رفت و گفت:صبحانه شونو بیار.
نائون با ناراحتی سری تکون داد و وارد آشپزخونه شد و با سینی بزرگی از غذابرگشت.
سینی رو به همسرش داد و باهم وارد سالن شدن.
آقای سونگ لبخندی زد و گفت:صبح بخیر ارباب جوان.
فلیکس لبخندی زد و گفت:صبح شماهم بخیر زوج عزیز.
آقای سونگ و همسرش لبخندی زدن و شروع به چیدن میز کردن.
چینش که تمام شد، آقای سونگ و نائون میخواستن برن که فلیکس گفت:لطفا بمونید و با من صبحانه بخورید.
به بقیه ی خدمتکارها هم بگید بیان صبحانه بخورن.
آقای سونگ نگاهی به همسرش انداخت و خواست مخالفت کنه که فلیکس گفت:تنهایی غذاخوردن منو یا راچل و ۵سال تنهاییم میندازه ... لطفا قبول کنید.
آقای سونگ لبخندی زد و گفت:حتما قربان... الان به خدمتکارها میگم بیان.
فلیکس با ذوق بچگانه ای دستاش رو بهم کوبید و گفت:ایول.
آقای سونگ خدمتکارهارو دور میز جمع کرد و همشون بعد از احترام به فلیکس شروع به خوردن صبحانه و حرف زدن کردن.
فلیکس همانطور که صبحانه می‌خورد گفت:خب به نظرتون چیکار کنیم تا حوصله مون سر نره؟
یکی از خدمتکارهای پسر گفت:قربان نظرتون چیه اول فلیکس کینه رو نگاه کنیم و بعدش جرئت حقیقت بازی کنیم؟
فلیکس سری تکون داد و گفت:کینه ترسناکه؟
خدمتکار لبخندی زد و گفت:بله قربان.
فلیکس کمی مکث کرد و گفت:پس شب باید یکیتون پیشم بخوابه ها.
همه ی خدمتکارها و خود فلیکس شروع به خندیدن کردن .
بعد از جمع شدن میز ناهارخوری، سیجون به سمت تلویزیون رفت و کینه رو گذاشت.
فلیکس با داد بلندی گفت:بیایین شروع شد.
همه ی خدمتکارهاوارد سالن شدن و روی مبل و زمین نشستن و مشغول تماشا شدن.
سیجون به سمت فلیکس رفت و کنارش نشست.
فلیکس لبخندی بهش زد و یکم عقب تر رفت تا سیجون کنارش راحت باشه.
سیجون با دیدن لبخند فلیکس حس کرد دنیارو بهش هدیه دادن.
اون هم متقابلا لبخند زد ولی برخلاف فلیکس نتونست نگاهش رو ازش بگیره.
یک ساعت از شروع شدن فلیکس میگذشت و همه از ترس توی بغل هم نشسته بودن.
فلیکس خیلی سعی کرد که خودش رو نگه داره و نترسه ولی با دیدن این صحنه نتونست جلوی خودشو بگیره.
همزمان با خدمتکارهای دختر جیغ بلندی کشید و خودش رو داخل بغل سیجون انداخت.
سیجون حس کرد نفسش داره میره.
دستش رو دور شونه های فلیکس انداخت و توی دلش گفت:متاسفم واست هوانگ هیونجین... این موجود طلایی و کوچولو رو توب دستات داری و قدرشو نمیدونی؟
پس من اونو ازت میگیرم.
فلیکس که سیجون رو مثل برادرش میدونست و حتی یه درصدها احتمال نمی‌داد که سیجون بهش چشم داشته باشه، همونطور توی بغلش موند و ادامه ی فیلم رو نگاه کرد غافل از اینکه سیجون تمام مدت با فکر خوابیدن و بوسیدن فلیکس داشت نگاش میکرد.
نزدیک سه ساعت طول کشید تا فیلم تمام شد .
فلیکس با ترس از بغل سیجون بیرون اومد و گفت:خیلی ترسناک بود.
همه ی خدمتکارها حرفش رو تایید کردن .
آقای سونگ و نائون باهم وارد سالن شدن و آقای سونگ گفت:قربان من و نائون برای خرید میریم بیرون.
فلیکس لبخندی زد و گفت:مواظب خودتون باشید.
آقای سونگ هم لبخندی زد و گفت:چشم قربان.
و خطاب به خدمتکارها گفت:مراقبشون باشید تا ما برگردیم.
خدمتکارها سری تکون دادن و باشه ی بلندی گفتن و آقای سونگ و همسرش با لبخند خونه رو ترک کردن.
فلیکس خنده ی شیرینی کرد و گفت:خب بریم واسه بازی؟
خدمتکارها یکصدا گفتن:بله .
از روی مبل بلند شدن و همشون به صورت دایره ای روی زمین نشستن و بطری مشروب رو وسط گذاشتن.
سیجون شروع به توضیح قوانین کرد:خب... این بازی جرئت و حقیقتِ و مطمئنم بیشتریا آشنایی دارید ولی من توضیح میدم.
من این بطری رو میچرخونم ... اگر سرش به سمت فردی باشه اون باید سوال بپرسه و طرفی که ته بطری روبه روش قرار بگیره باید جواب بده.
و اما قسمت جذابش اینکه هرکس جواب نده یا جرئتش رو انجام نده باید الکل بخوره.
فلیکس دستاش رو بهم کوبید و گفت:خب شروع کنیم.
سیجون رو به روی فلیکس نشست و گفت:البته.
و بطری رو چرخوند.
بطری به طرف یکی از خدمتکارها و فلیکس افتاد.
خدمتکار به فلیکس گفت:قربان میتونم باهاتون راحت باشم؟
فلیکس لبخندی زد و گفت:البته.
خدمتکار هم لبخندی زد و با جدیت گفت:تاحالا باجناب هوانگ خوابیدید؟
فلیکس لبخند غمگینی زد و جواب نداد و به جاش الکل رو انتخاب کرد و یه بطری رو تانصفه سر کشید.
همه ی خدمتکارها هووووو بلندی کشیدن و دست زدن.
فلیکس از جاش بلند شد و گفت:حالا من میچرخونم.
بطری رو چرخوند و ته بطری برای یکی از خدمتکارها و سر بطری برای سیجون افتاد.
خدمتکار گفت:جرئت یا حقیقت؟
سیجون:حقیقت
خدمتکار:تاحالا عاشق شدی؟
سیجون نگاهی به فلیکس کرد و با دیدن گونه های گل انداخته بخاطر مشروب گفت:اره.
دوباره همه هوووو بلندی کشیدن و شروع به خندیدن کردن.
بعد از چند دور بازی و مستی زیاد فلیکس و بسیاری از خدمتکارها ، سیجون از جاش بلند شد و با کمی مستی گفت:این دیگه دور آخره... الان نزدیکه عصره و ما خیلی بازی کردیم.
این دیگه اخریشه.
همه باحالت مستی جواب داد: اوکیهههه.
فلیکس لبخندی از سر مستی زد و بعد از همه گفت:اوکیهههه.
همه ی خدمتکارها شروع به خندیدن کردن.
سیجون بطری رو چرخوند و از شانس خوبش ، سر بطری برای اون افتاد و تهش برای فلیکس.
سیجون نگاه تیز و هیزی به فلیکس انداخت و گفت:جرئت یا حقیقت؟
فلیکس که توی مستی چیزی نمیفهمید گفت:جرئت.
سیجون از فرصت استفاده کرد و گفت:بذارید ببوسمتون.
همه ی خدمتکارها هووو بلندی کشیدن و بخاطر مستی عقلی نداشتن که بخوان جلوی این اتقاق رو بگیرن.
فلیکس لبخندی زد و گفت:اوکییییی.
و از سرجاش بلند شد و تلو تلو خوران به سمت سیجون رفت.
روی پاهای سیجون نشست و لباش رو روی لبای سیجون گذاشت.
سیجون دور کمرش رو گرفت و فلیکس رو روی پاهاش فیکس کرد و شروع به بوسیدن فلیکس کرد.
فلیکس دستش رو دور گردن سیجون انداخت و دهنش رو باز کرد و اجازه ی ورود زبون سیجون رو صادر کرد.
به محض وارد شدن زبون سیجون توی دهنش، هیونجین و جونگین وارد خونه شدن.
هیونجین اخمی کرد و گفت:پس خدمتکارها کجان؟
آقای سونگ و نائون هم چند ثانیه بعد از اون دووارد خونه شدن و نائون با لکنت گفت:دارن... توی سالن با ....با ارباب جوان بازی میکنن قربان.
هیونجین با اخم به سمت آقای سونگ برگشت و گفت:بعدا حسابتو میرسم.
و با جونگین به سمت سالن راه افتاد.
به محض رسیدن به سالن با صحنه ای رو به رو شد که حس کرد قلبش داره تیکه تیکه میشه.
همه ی خدمتکارها از مستی خوابشون برده بود و این وسط سیجون درحالی که فلیکس رو روی زمین خوابونده بود و روش خیمه زده بود، در حال درآوردن بلوزش بود.
هیونجین داد بلندی کشید که همه ی خدمتکارها باترس بیدار شدن و مستی از سرشون پرید.
سیجون هم با ترس از روی فلیکس بلند شد و ایستاد.
فلیکس با شنیدن داد هیونجین ، لبخندی زد و گفت:ب..ب...ببین کی اینجاست.
هیونجین با دیدن صورت سرخ و لبا و چونه ی خیس از بوسه ی فلیکس، عقلش رو از دست داد.
به سمت سیجون رفت.
موهاش رو توی دست گرفت و سرش رو محکم به دیوار کوبید.
چهاربار محکم سرش رو به دیوار زد. سر سیجون شروع به خونریزی کرد.
همونطور که موهای سیجون توی دستش بود ، اون رو به سمت آقای سونگ برد و با داد گفت: بندازش بیرون این حرومزاده رووووو.
فلیکس که کمی سرحال شده بود، به سمت سیجون رفت و گفت:حالت خوبه؟
و شروع به نوازش موهایش کرد.
هیونجین با دیدن این صحنه روانی شد.
به سمت فلیکس رفت.
وسط راه جونگین و نائون سعی کردن جلوش رو بگیرن ولی نتونستن.
فلیکس با شنیدن قدم های سنگین هیونجین، به سمتش برگشت .
وقتی دید که هیونجین با چشمای قرمز و نفس های سخت داره به سمتش میاد، هین بلندی کشید و به سمت پله ها دوید.
هیونجین اخماش بیشتر از قبل توهم رفت و با داد گفت:وایسا هرزههههههههه.
و شروع به دویدن کرد.
فلیکس از ترس هیونجین سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد.
هیونجین پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و قبل از اینکه فلیکس در اتاق رو قفل کنه بهش رسید.
در رو محکم هل داد که فلیکس روی زمین پرت شد.
نگاه ترسناکی بهش انداخت و به سمت در برگشت وخواست در رو ببنده که آقای سونگ و همسرش و جونگین پشت در رسیدن.
آقای سونگ با التماس گفت:قرب...
هیونجین با داد گفت:خفه شوووووو.
و در رو محکم روی صورتاشون بست.
با نگاه غضبناکی به سمت فلیکس برگشت .
چند لحظه ای مکث کرد تا آرامشش رو بدست بیاره ولی وقتی لبای همچنان خیس فلیکس رو دید نتونست.
با عجله به سمتش رفت.
فلیکس خواست فرار کنه ولی بدن دیر حرکت کرد و موهاش توی دست هیونجین گیر کرد.
جیغ بلندی کشید و شروع به التماس کردن کرد:هیونجین.... من..من...من مست بودم.. نفهمیدم دارم چیکار میکنم... لطفا..لطفا منو ببخش.
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و با دیدن چشمای خیسش ، اشک توی چشماش جمع شد و توی دلش گفت:یعنی حس فلیکس هم وقتی من جونگین رو میبوسیدم همین بوده؟
فلیکس دستش رو روی دست هیونجین گذاشت تا کشش کمتر بشه ولی هیونجین محکم تر کشید و اونرو به سمت حموم برد.
فلیکس داد بلندی از کشش موهاش کشید و شروع به هق زدن کرد.
هیونجین همونطور اشک می‌ریخت و قلبش در حال تکه تکه شون بود، فلیکس رو به سمت روشو برد .
صابون رو از توی قفسه برداشت و با حرص زیر آب گرفتش و شروع به کفی کردن دستش کرد.
موهای فلیکس رو دوباره بایک دست گرفت و سرش رو به سمت روشو خم کرد و دست صابونیش رو محکم روی لب های فلیکس کشید.
فلیکس خیلی دردش گرفته بود و برای آروم کردن خودش، با دوتادستش محکم بلوز هیونجین رو گرفت.
هیونجین نگاهی به دستای فلیکس انداخت و آه بلندی کشید.
همونطور که به لباش آب میزد تا شسته بشه، دوتا ضربه ی نسبتا محکم به دهن فلیکس زد و گفت:چرا بوسیدیش ها؟ اون لبای کوفتیت فقط ماله منه احمق.
سر فلیکس رو بالا کشید و بدون توجه به چشمای خیس و سرخش، با داد گفت: زبونت...زبونتو بیار بیرون.
فلیکس فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت:هیو...
هیونجین با داد گفت:بیار بیرون زبونتوووووو .لطفا بیار بیرون زبونتوووو.
جمله ی آخرش رو با ناراحتی تمام گفت.
فلیکس زبونش رو بیرون آورد و منتظر به هیونجین نگاه کرد.
هیونجین دوباره به سمت روشو خمش کرد و شروع به شستن زبونش کرد و همزمان باهاش اشک می‌ریخت.
بعد از شستن زبون فلیکس، سرش رو وحشیانه بالا کشید و با دوتا دست موهاش رو کشید و پیشونی فلیکس رو به پیشونی خودش چسبوند و با دندونای جفت شده گفت:دفعه ی آخرت باشه لی فلیکس... دفعه آخرت باشههههه.
فلیکس سریع سرش رو بالا و پایین کرد و خواست دوباره معذرت خواهی کنه که با کشش دوباره ی موهاش و زیر دوش رفتنش نتونست.
هیونجین با عصبانیت دستش رو روی یقه ی باز فلیکس گذاشت و بلوز خودش که توی تن فلیکس رو پاره کرد.
فلیکس آه دردناکی کشید و گریه هاش شدت گرفت.
هیونجین بلوز پاره رو گوشه ای پرت کرد و به سمت شلوارک فلیکس رفت.
شلوارک و باکسرش رو به همون شدت در آورد و پیش بلوز انداخت.
فلیکس کاملا برهنه جلوی هیونجین ایستاد و از خجالت یه دستش رو روی سینه و دست دیگه اش رو روی عضوش گذاشت.
هیونجین پوزخند معنا داری بین اشکاش زد .
محکم و با عصبانیت دستای فلیکس روجدا کرد و گفت:من قبلا اینارو دیدم و خوردم ... الان برای من داری خجالت میکشی؟
گونه های فلیکس سرخ شدن.
سرش رو پایین انداخت و با یادآوری سکس عاشقانشون اشکاش بیشتر شد .
هیونجین شیر آب رو باز کرد و لیف رو از توی قفسه برداشت.
بعد از خیس کردن لیف و شامپو زدن بهش، به سمت فلیکس رفت و بدون خیس کردن بدنش شروع به کشیدن لیف به بدنش کرد.
فلیکس از درد جیغ های بدی میکشید و هق بلندی میزد.
هیونجین دلش از اشکای فلیکس گرفت ولی کم نیورد و محکم تر لیف رو روی بدن سفید و ظریف فلیکس کشید.
فلیکس از درد زجه میزد و التماس میکرد:هیونجین.. غلط کردم... هیونجیننننن.
هیونجین با شنیدن صدای گرفته ی فلیکس، لیف رو محکم زمین زد و از حمام خارج شد.
فلیکس بدن زخم شده اش رو شست و از حمام خارج شد.
هیونجین با بیرون اومدن فلیکس از حموم به سمتش برگشت و گفت:امشب رو منو جونگین توی اتاق جفتی میخوابیم و تو امشب تنهایی میخوابی... امیدوارم گوش هاتو بگیری چون اصلا دوست ندارم صدای ناله های جونگینم توی گوشت بپیچه.
اشک درشتی از گوشه ی چشمش چکید .
با قدم های سست سمت هیونجین رفت و گفت:چ..چرا؟
بدن من راضیت نمیکنه؟ نمیخوای دیگه منو؟ اون چی داره که من ندارم هیونجین؟ هوم؟
هیونجین اخمی کرد و گفت:خیلی چیزا داره که تو نداری.
فلیکس پایین لباس هیونجین رو گرفت و گفت:مثلا چی داره که من ندارم... بگو هیونجین لطفا...
هیونجین سکوت کرد و حرفی نزد.
فلیکس اینبار با داد گفت: میگم اون چی داره که من ندارم عوضییی؟
هیونجین خیلی عصبی شد . با داد گفت:خانواده.. خانواده داره که میتونه منو بالاتر از اینی که هستم بکشه.. ولی توچی؟ حتی کسی رو نداری که ازت حمایت کنه چه برسه به خا...
و با توی گوشی که از فلیکس خورد حرفش قطع شد.
فلیکس با داد گفت:ازت متنفرم هوانگ هیونجین... امیدوار بودم قبل از اینکه عشقم بهت کم بشه عاشقم بشی ولی الان دیگه برام مهم نیست ... میدونی چرا؟
هیونجین با چشمای ترسیده و لرزون نگاش کرد.
فلیکس ادامه داد: چون دیگه عشقی بهت ندارم که بخواد کم بشه... ازت متنفرم هوانگ هیونجین.
هیونجین دستش رو محکم مشت کرد و گفت:خیلی خوبه که ازم متنفری ... حالا باخیال راحت میتونم جونگینم رو ارضا کنم.
به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
به محض خارج شدنش، فلیکس روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد.
دستش رو مشت کرد و با چشمای پر از اشک و داد گفت:ازت متنفرممممم.
از روی زمین بلند شد.
به سمت بوفه ی الکل ها رفت و هلش داد.
بوفه روی زمین افتاد و تمام شیشه های الکل با شدت زیادی روی زمین افتادن و شکستن.
ناراحتیش کم نشد.
اینبار به سمت میز ادکلن و آیینه رفت.
تمام اجسام روی میز رو روی زمین انداخت. تمام اینکار هارو با داد و جیغ و گفتن ازت متنفرم انجام شد.
بازم از عصبانیتش کم نشد.
دوباره به سمت بوفه ی شکسته رفت و شیشه ی مثلثی بزرگی رو دستش گرفت و روی رگش گذاشت.
تا خواست روی رگش بکشه ، هیونجین به همراه جونگین و آقای سونگ و نائون وارد اتاق شد.
هیونجین با عجله به سمت فلیکس رفت و خواست شیشه رو ازش بگیره که فلیکس شیشه رو روی رگ گردنش گذاشت و محکم توی دستش گرفت که باعث شد کف دستش پاره بشه و شروع به خونریزی کنه.
هیونجین با داد گفت:تمومش کنننن.
فلیکس لبخند غمگینی زد و گفت:برو بیرون.
هیونجین دوباره به سمتش رفت و گفت:شیشه رو بنداز پایین.
فلیکس اینبار با جدیت گفت:برو بیرون هیونجین.
هیونجین دوباره بهش نزدیک شد و گفت:بندازش پایین فلیکس لطفا.
فلیکس خنده ی غمگینی کرد و گفت:خیلی سخته یکی بخاطر بمیره نه؟
نگران نباش هیونجین. من خیلی وقته مردم.. بعد از مرگ پدر و مادرم ... بعد از مرگ خواهرم... بعد از ازدست دادن تو.. مردم و فقط یه جسم متحرک بودم... الان میخوام به این جسم هم پایان بدم.. خوبه نه؟ قراره برم پیش خانواده ام... قرار نیست دیگه مزاحم تو و عشقت به جونگینت بشم.. خوشحالی نه؟ خوشحالی دیگه قرار نیست کسی به اسم فلیکس توی زندگیت باشه نه؟
هیونجین اشک توی چشماش جمع شد .
با داد گفت:تمومش کننننن.
فلیکس سرش رو پایین انداخت و شیشه رو به گردنش فشرد و باعث شد کمی از گردنش پاره بشه و خونریزی کنه.
آقای سونگ با داد و التماس گفت:ارباب جوان لطفا.. لطفا اینکارو نکنید ارباببب.
نائون هم با گریه شروع به التماس کرد:ارباب لطفا...ما بدون شما چیکار کنیم؟
هیونجین به فلیکس نزدیک تر شد و گفت:بزار کنار این شیشه رو فلیکسِ من.
فلیکس با چشمای پر از اشک به چشمای خیس هیونجین نگاه کرد و گفت: خیلی دوست داشتم دوباره اسممو اینطوری ازت بشنوم هیونجین.
هیونجین سرش رو پایین انداخت و گفت:لطفا فلیکس تمومش کن... اشتباه کردم... غلط کردم... ببخش منو.
فلیکس با بغض گفت:میخوای ببخشمت؟
هیونجین سرش رو بالا آورد و گفت:اره.
فلیکس لبخند غمگینی زد و گفت:پس بزار برم.
هیونجین اخمی کرد ولی آروم گفت:باشه... برو.
فلیکس ناامید از اینکه هیونجین اصراری به موندنش نکرد، از کنارشون رد شد و از اتاق خارج شد.
به محض خروجش از اتاق شیشه رو پایین انداخت و شروع به دویدن کرد.
ولی تا خواست پاش رو از امارت هوانگ بیرون بزاره، هیونجین از پشت گرفتش و گفت:فکر کردی با اون نمایش مسخره ات میتونی منو رام کنی؟
فلیکس به سمتش برگشت و گفت:ازت متنفرمممممم.
هیونجین نیشخندی زدو گفت:واسم مهم نیست.
بعد از تمام شدن حرفش دست زخمی فلیکس رو کشید و دوباره از پله ها بالا رفت.
فلیکس تقلا کرد که از دستش خلاص بشه ولی با تو دهنی که از هیونجین خورد ، دست از تقلا برداشت و آروم گرفت.
هیونجین به سمت اتاقی که فلیکس داغونش کرده بود رفت و به آقای سونگ گفت:مرتبش کنید.
و دست فلیکس رو کشید و به سمت اتاق دیگه ای رفت.
به محض ورود به اتاق فلیکس رو روی تخت پرت کرد و گفت: اینجا دیگه چیزی واسه شکستن وجود نداره لی فلیکس. بهت قول میدم تا ابد توی این اتاق زندانیت کنم.
فلیکس بدون گرفتن نگاش از سقف اشکی ریخت و آب دهنش رو آروم پایین فرستاد.
هیونجین ادامه داد:امشب رو مزاحمم نمیشی... خیلی کار دارم.. خوشم نمیاد وسط ارضا شدن صورتت رو ببینم.
فلیکس از روی تخت بلند شد و به سمت هیونجین رفت.
هیونجین نگاهی بهش انداخت و با دیدن گردن خونی فلیکس، اخمی کرد.
فلیکس به چشمای رنگ شب هیونجین خیره شد و گفت: هیونجین...
هیونجین بدون هیچ حرفی بهش خیره شد.
فلیکس با بغض ادامه داد: اگر من جیهون بودم و لی فلیکس نبودم همین رفتار رو باهاش میکردی؟
هیونجین به فکر عمیقی فرو رفت و با خودش گفت: اگر اون واقعا جیهون بود من همین رفتار رو میکردم ؟
فلیکس با مکث هیونجین گفت:پس فقط با من این رفتار رو داری... باشه ... من مشکلی ندارم... هرکاری دوست داری بکن... اصلا واسم مهم نیست دیگه... توکه بهرحال داخل من و جیهون کام کردی... جونگین و بقیه پسرا و دخترا هم روش...ولی یه چیز رو بدون هیونجین... من منتظر برگشتت نمیمونم و مطمئن باش خیلیا هستن که دوست دارن توی من ارضا بشن... پس نیازی به تو ندارم..‌. هرکاری دوست داری بکن.
و بدون توجه به هیونجین سمت تخت رفت و بادیدن ربدوشامبر توی تنش تازه فهمید لباس نداره.
بیخیال لباس شد و زیر پتو خزید و کامل روی صورتش کشید.
هیونجین نگاه ناراحت و عصبی به فلیکس انداخت و با خشم به سمت در اتاق رفت.
در رو باز کرد و از اون اتاق نفرین شده خارج شد.
فلیکس با بسته شدن در از زیر پتو بیرون اومد و روی تخت نشست و التماس وار زمزمه کرد:نرو هیونجین... لطفا تنهام نذار... نرووووو.
پنج ساعت از تنهایی فلیکس میگذشت .
هیونجین و جونگین توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودن.
تمام فکر و ذکر هیونجین فلیکس و حرفاش بود.
جونگین نگاهی به هیونجین انداخت.
به سمتش رفت و از پشت توی بغل گرفتش و گفت:نظرت چیه یه امشب رو بیخیال همه چیز بشیم و خوش بگذرونیم؟
هیونجین با خودش فکر کرد:شاید با کردن جونگین بتونم فکر فلیکس رو از ذهنم خارج کنم.
به سمت جونگین برگشت و خواست لباش رو ببوسه که آقای سونگ با عجله شروع به در زدن کرد.
هیونجین آه عصبی کشید و گفت:چیه؟
آقای سونگ با استرس پشت در گفت:قر...قربان..
هیونجین بی حوصله گفت:بگو دیگه.
آقای سونگ گفت:ار..ارباب جوان..
هیونجین از روی تخت با عجله بلند شد و به سمت در رفت و با شدت در رو باز کرد.
نگاهی به چشمای خیس آقای سونگ کرد و گفت:فلیکس چی؟
آقای سونگ گفت:ایشون... تب و لرز شدیدی دارن همینطور دارن هزیون میگن و اسم خانوادشون رو به زبون میارن و گریه میکنن.
هیونجین با عجله به سمت اتاق فلیکس رفت.
به محض رسیدن به اتاق، با شدت در رو باز کرد و به سمت تخت رفت.
نگاهی به صورت خیس از عرق و لرز بدنش کرد.
روی تخت جفت فلیکس دراز کشید و گفت:فلیکس... فلیکس چشمات رو باز کن عزیزم.
فلیکس توی خواب شروع به هزیون گفتن کرد:هیونجین.. هیونجین نرو.. من..من..اینجام.. از پیشم نرو.. هق هق.. هیون..هق هق..  جین..هق هق.
هیونجین با ترس روی تخت نیم خیز شد و صورت فلیکس رو توی دستاش گرفت و با صدای تقریبا بلندی گفت:چشمات رو باز کن فلیکس من اینجام.
فلیکس با ترس چشماش رو باز کرد و با دیدن صورت نگران هیونجین، اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
خواست حرفی بزنه که باحس سنگینی معده اش ، سریع هیونجین رو کنار زد و به سمت دستشویی رفت.
هیونجین سریع پشت سرش رفت و گفت:فلیکس..
تا به روشو رسید ، تمام محتویات معداش کاملا خالی کرد و لرزش بدنش بدتر شد.
هیونجین با ترس به سمتش رفت و کمر فلیکس رو گرفت.
لرزش و تب شدیدش از زیر حوله هم به دست هیونجین اصابت میکرد و ترس رو بیشتر میکرد.
با تمام شدن محتویات معده اش ، کمرش رو صاف کرد و خواست از جفت هیونجین رد بشه که سرش گیج رفت و توی بغل هیونجین از هوش رفت.

🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
سلام.
من امروز رو وقتم آزاد بود و از فردا بدبختیم شروع میشه.
گفتم براتون بنویسم و خوشحالتون کنم.
دلم براتون تنگ شده بود. باخودم گفتم حالا که وقتم آزاده چرا آپ نکنم... تاجایی که بتونم امشب براتون مینویسم.. ولی دیگه واقعا از فردا نیستم .. امیدوارم خوشحالمون کرده باشم..مرسی از پیامای انرژی بخشتون.. دوستون دارم و منتظر کامنت هاتون هستم... امیدوارم بیدار باشید.
راستی
به نظرتون فلیکس چشه؟
چرا یه دفعه بیهوش شد؟


طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now