par14

1.4K 214 101
                                    

به در خونه ی فلیکس رسیدن.
جیسونگ دست فلیکس رو از توی دستش کشید و گفت:اینجا کجاست؟
فلیکس لبخندی زد و گفت:اینجا خونه ی منه.
جیسونگ نزدیک بود چشماش از حدقه بیرون بزنه.
با تعجب گفت:چی؟ پس چرا خواهرت اومده بود خدمتکاری کنه؟
فلیکس سرش رو پایین انداخت و آروم و با بغض گفت:چون شرکتمون ورشکست شد.
جیسونگ اضافه کرد:خوب این خونه رو می‌فروختید.
فلیکس خنده ی تلخی کرد و گفت:اینجا جائیه که همه ی خاطراتمون توشه.. میخواستیم بفروشیم ولی خوب تا سر معامله رفتیم راچل منصرف شد.
برای اینکه جیسونگ سوال دیگه ای نپرسه سریع گفت:مگه تو نمیخواستی مامانتو ببینی ؟بیا بریم تو دیگه.
و لبخند ندون نمایی زد .
برگشت و کلید رو توی در گذاشت و چرخوند.
جیسونگ از پشت بهش خیره شده بود و داشت به این فکر میکردم که چطور یه پسر بیست ساله میتونه اینقدر زجر و درد رو تحمل کنه و اینقدر مهربون و ساده باشه.
بالاخره در رو باز کرد.
کنار رفت تا جیسونگ وارد بشه. جیسونگ کمی مکث کرد .
فلیکس که مکثشو دید ، لبخندی زد و دستشو کشید و باهم وارد خونه شدن.
جیسونگ نگاهی به باغ پر از گل انداخت و گفت:عههههه.
فلیکس با ترس به سمتش برگشت و گفت:چته؟چیهه؟
جیسونگ نگاهی به فنسی که بین خونه ی فلیکس و خانواده ی بنگ بود انداخت و گفت:توهمسایه ی خانواده ی بنگی؟
فلیکس با مشت به بازوی جیسونگ زد و گفت:ترسیدممم.
جیسونگ خنده ای کرد و بازوی فلیکس رو گرفت و گفت:ببخشید.. ولی امشب باید خیلی باهم حرف بزنیم... خیلی راجبش کنجکاوم.
فلیکس اولش لبخندی زد ولی بافهمیدن موضوعی سریع به جیسونگ نگاه کرد و گفت:امشب نمیری خونه ات؟
جیسونگ با یاد آوری مینهو اخمی کرد وگفت:نه.. نمیخوام ببینمش.
فلیکس با نگرانی گفت:ولی جی....
جیسونگ اوفی کرد و گفت:نمیخوام راجبش حرف بزنم... خوبه منم همش درباره ی هیونجین باهات حرف بزنم؟
فلیکس صورتش رو جمع کرد و گفت:حالا که بهش فکر میکنم اصلا خوب نیست.
و هردو زیرخنده زدن.
فلیکس دستش رو دور شونه ی جیسونگ گره زد و گفت:بریم تو.
جیسونگ اخمی کرد و گفت:ببین بچه... من ازت بزرگترما... با من اینطوری حرف نزن.
فلیکس با تعجب گفت:مگه من چی گفتم.
جیسونگ دست فلیکس رو از شونه اش پس زد و دست خودش رو دور شونه ی فلیکس انداخت و گفت:الان بهتر شد.. بریم داخل.
فلیکس خنده ای کرد و باهم وارد خونه شدن..
به محض وارد شدن خانم هوانگ از روی میز توی اشپز خونه بلند شد و به سمت در برگشت و با لبخند گفت:برگشتی پسر....
با دیدن جیسونگ ادامه ی حرفش رو خورد و سرجاش ایستاد.
جیسونگ عصبانی به سمت مادرش رفت و با چشمای پر از اشک به چشمای اشکی مادرش نگاه کرد و گفت:برای چی نگفتی اینجایی؟
خانم هوانگ مکثی کرد و چیزی نگفت.
جیسونگ ایندفعه بلند تر گفت:چرا ولم کردی؟من بهت نیاز دارم.
خاتم هوانگ سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اشکاش پایین بریزن‌.
جیسونگ هیچ وقت طاقت گریه های مادرش رو نداشت.
پس بدون لحظه ای تاخیر مامانش رو بغل کرد و سفت به خودش فشرد.
خانم هوانگ هم به پیروی از اون بغلش کرد و محکم توی بغلش گرفت.
فلیکس نگاه مهربونی به اون انداخت و برای اینکه مزاحمتون نشه، با قدم های آروم به سمت اتاقش رفت و در رو آروم بست.
روی تخت نشست و با خودش گفت:کاش منم خانواده داشتم. کاش میشد کسی رو داشته باشم که بتونم باهاش حرف بزنم و بدون هیچ ترسی ، همه چیز زندگیم مثل علاقه ام به پسر قاتل خواهرم رو بهش بگم.
تخنده ی تلخی کرد و از روی تختش بلند شد.
به سمت کمدش رفت . یه دست لباس نو از توی کمدش در آورد و برای جیسونگ کنار گذاشت .
خودش هم لباس هاش رو عوض کرد .
با دیدن توت فرنگی های روی تختش فهمید به جای گذاشتن توت فرنگی ها توی آشپزخونه آنها رو باخودش آورده به اتاقش.
آروم به پیشونیش کوبید و لبخندی زد:هنوزم دیونه ای لی فلیکس.
توت فرنگی ها رو روی میز کنار تختش گذاشت و روی تخت بزرگش دراز کشید.
دستش رو زیر سرش گذاشت و شروع به فکر کردن به هیونجین کرد.
با خودش فکر کرد ، کاش بجای اینکه سایه ی کسی باشم که هیونجین عاشقشه، کسی باشم که هیونجین واقعا عاشقش باشه.
کاش میشد اولین های هیونجین من بودم. مثل من که اولین هیونجین بود.
روبه پهلو دراز کشید و چشماش رو بست.
به محض بستن چشماش صحنه ی سکس خودش و هیونجین براش تداعی شد.
یواش چشماش رو باز کرد و بالبخند ارومی گفت:سکس از پهلو خیلی خفنه ها. و آروم شروع به خندیدن کرد.
دوباره به بوسه های خیس هیونجین فکر کرد و با خودش گفت:چی میشد اگر الان اینجا کنارم بود و باهم روی یه تخت بودیم... یعنی میشه دوباره باهم روی یا تخت باشیم؟. یعنی میشه دوباره هیونجین رو توی خودم احساس کنم؟
یعنی میشه دوباره طعم لبای اناریش رو بچشم؟
به افکارش خندید و شروع به تکون خوردن روی تخت کرد که یه دفعه چشمش به عکس خندون راچل افتاد.
خنده اش رو خورد . از روی تخت بلند شد و به سمت عکس رفت. دستی روی صورت خواهرش کشید و برای یه لحظه تمام حس های علاقه ای که به هیونجین داشت به نفرت تبدیل شد.

طلسم انتقام (Spell revenge)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu