part19

1.8K 202 143
                                    

هیونجین با ترس نگاهی به صورت خیس از عرق فلیکس کرد و آروم شروع به ضربه زدن به گونه اش کرد تا بهوش بیاد:فلیکس... فلیکس عزیزم... بلند شو فلیکس..
ولی فلیکس حتی یه ذره هم تکون نخورد.
هیونجین برای دومین بار توی عمرش خیلی ترسید.
یکی زمانی که جیهون گم شد و یکی الان که فلیکس روی دستاش بیهوش شده.
هیونجین با داد گفت:سونگگگگگ... سونگگگگگگ.
آقای سونگ سریع وارد اتاق شد.
با دیدن فلیکس که بیهوش روی دستای هیونجین ، بغضی گلوش رو گرفت و سریع گفت:الان..الان به آقای پارک میگم بیان.
هیونجین سری تکون داد.
فلیکس رو براید استایل بغل کرد و به سمت تخت برد.
آروم روی تخت گذاشتش و پتورو روش کشید.
کنار تخت جفت بدن خیس از عرق و بیهوش فلیکس نشست و گفت:توروخدا بهوش بیا ها؟ لطفا... غلط کردم فلیکس.. اگر بهوش بیای قول میدم دیگه باهات سرد نباشم...قول میدم مثل سابق بشم فقط بهوش بیا... منو ترک نکن... تو مثل جیهون نباش..
دستش رو روی صورت عرق کرده ی فلیکس گذاشت و با پشت دست گونه ی خیسش رو نوازش کرد و ادامه داد: الان... الان فهمیدم من عاشق خودم... من خودتو دوست دارم.. نه به عنوان یه سایه... من وجودتو... قلبتو... نفسای گرمتو دوست دارم... لطفا بهوش بیا فلیکس من نمیتونم از دستت بدم.
با تموم شدن حرفش ، دستش رو دوطرف گونه ی فلیکس گذاشت و لب هاش رو به لب های بی حال و خشک فلیکس نزدیک کرد.
آروم لب پایین فلیکس رو بین لباش مکید و اشکش از روی گونه اش ، روی گونه ی فلیکس افتاد.
بعد از اینکه از بوسیدن لب پایینش آرامش به بدنش تزریق کرد، سراغ لب بالای فلیکس رفت و مکید و لیسید.
بعد از اینکه حسابی لبایی که خیلی دلتنگشون بود رو بوسید، لبش رو از لب فلیکس جدا کرد و خواست دوباره التماس فلیکس کنه که آقای سونگ و آقای پارک وارد اتاق شدن.
از روی تخت بلند شد و به سمت آقای پارک رفت.
آقای پارت با عجله به سمت تخت رفت و وسایلش رو روی میز کنار تخت گذاشت .
همانطور که با گوشی پزشکی ضربان قلب فلیکس رو چک میکرد و فشارش رو میگرفت، گفت:چی مصرف کرده؟
آقای سونگ سریع جواب داد:الکل ... الکل خیلی خوردن.
آقای پارت کیف پزشکی رو باز کرد و همانطور که سرمی از توش در می‌آورد گفت:مشکلات روحی یا ضربه روحی بهش وارد شده؟
آقای سونگ نگاهی به هیونجین کرد و سرش رو پایین انداخت..
هیونجین با شرم گفت:اره.
آقای پارک با بهت سمتش برگشت و گفت:نگو که کار توعه هیونجین.
هیونجین سرش رو پایین انداخت و هیچ حرفی نزد.
آقای پارک سرم رو آروم وارد دست فلیکس کرد و به پایه ای وصلش کرد.
پنج تا آمپول تقویتی و آرام بخش به سرم وارد کرد.
بعد از گرفتن دوباره ضربان قلب و فشارخون فلیکس و مطمئن شدن از نرمال بودنش، به سمت هیونجین رفت و گفت:بخاطر الکل که انگار اولین بارش هم هست که خورده، معده اش داغون شده و باید حتما شست و شو داده بشه.
دفترچه اش رو از توی کیفش در آورد و شروع به نوشتن دارو کرد.
این داروها برای شست و شو معده اش توی این مدت خیلی باید حواست بهش باشه و...
هیونجین سرش رو بالا آورد و با ترس گفت:و.. چی؟
و اینکه دچار افسردگی و اضطراب شدیدی شده.
هیونجین نگاهی به فلیکس انداخت و اشک از گونه اش چکید.
با خودش گفت:چه بلایی سرت آوردم زندگی من.
آقای پارک ادامه داد: هیونجین ... اگر بازم بخوای بهش صدمه بزنی از استرس زیاد دچار تشنج میشه و واسه همیشه از دستش میدی.
هیونجین با ترس بهش نگاه کرد و گفت:الان...الان دقیقا.. با..باید ..چیکار کنم؟
آقای پارک گفت: اصلا بهش استرس وارد نکن...سعی کن خیلی بهش محبت کنی... کارهایی که دوست داره رو براش انجام بده و بزار بره از این امارت بیرون... بزار بره پارک ... بستنی بخوره و کارهایی که باعث خوشحالیش میشن...
هیونجین سری تکون و کنار رفت تا آقای پارک خارج بشه.
آقای پارک از کنارش رد شد و گفت:درضمن...
هیونجین به سمتش برگشت و نگاه غمگینی بهش انداخت.
آقای پارک ادامه داد:میدونم سخته.. هم برای تو و اون.. و البته بیشتر برای اون... ولی یه راه هست که میتونه زودتر درمان بشه.
هیونجین با قدم های تند به سمتش رفت و گفت:چی... هرچی باشه انجامش میدم.
آقای پارک به چشمای براق هیونجین نگاه کرد و گفت:بارداری... و آوردن بچه از وجود خودش.
هیونجین با بهت گفت:چییی؟
..................................................................................
با شنیدن صدای جیسونگ و مادرش ، از خواب پرید .
نا امید از روی تخت بلند شد و به سمت دست شویی رفت.
دوشی گرفت و از حموم خارج شد.
به سمت کمد لباس هاش رفت و خواست لباسی در بیاره که متوجه لباس های تا شده ی خودش روی تخت شد.
با بهت به سمت لباساش رفت و نگاهی به نامه ی روش کرد.
نامه رو آروم برداشت و شروع به خوندن کرد: سلام مینهو عزیزم... نمیدونم چی رو داری ازم مخفی میکنی که هرشب بایه نفر قایمکی حرف میزنی... ولی دیگه واسم مهم نیست... چون با دوری کردن ازت هم دارم خودم رو داغون میکنم هم تورو... امیدوارم یه روزی خودت بهم بگی که اون شخص کیه... تا اون زمان چیزی ازت نمی‌نمیپرسم... دوست دارم ‌.... جیسونگ.
مینهو شروع به فکر کردن کرد.
بایاد آوری شخصی که الان نزدیکه ۱۰ ساله باهاش حرف میزنه، اخملش رو توی هم کشید و گفت: هم واسه هیونجین دردسری هم من... عوضی.
آهی کشید و لباسای که جیسونگ براش آماده کرده بود رو پوشید و از اتاق خارج شد.
آروم از پله ها پایین رفت و با نزدیک شدن به خانم هوانگ و جیسونگ، آروم و مهربون سلامی کرد.
خانم هوانگ از روی مبل بلند شد و گفت:سلام پسرم... ببخشید صدای ما بیدارت کرد؟
مینهو دستاشو رو بالا گرفت و گفت:نه مادرجان... این چه حرفیه.. اینجا خونه ی خودتونه.
آروم به سمت جیسونگ رفت و بدون توجه به خانم هوانگ ، سرش رو بوسید و گفت:سلام عزیزم.
جیسونگ به سمتش برگشت و لبخند گرمی زد و گفت:سلام... بیا بشین تا برات غذای مورد علاقتون بیارم عزیزم .
مینهو لبخندی زد و گفت:خودم میارم عزیزم..
جیسونگ اخمی کرد و گفت:خودم برات میارم.
مینهو بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت:باشه عزیزدلم..
جیسونگ از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا غذایی که برای مینهو درست کرده رو بیاره.
مینهو بت معذرت خواهی از خانم هوانگ به سمت جیسونگ رفت.
از پشت توی بغل گرفتش و گفت:جیسونگی من؟
جیسونگ سرش رو روی ترقوه ی همسرش گذاشت و گفت:جانم؟
مینهو آروم گردنش رو بوسید و مکید.
جیسونگ دستش رو مشت کرد و آه بی صدایی ‌کشید.
مینهو ادامه داد: الان موقعش نیست عزیزم... ولی لهت قول میدم به زودی زود میفهمی اون شخص پشت تلفن کیه.
جیسونگ توی بغلش جابه جا شد و گفت:امیدوارم کاری نکنی که دوباره ازت زده بشم مینهوی من.
و قبل از اینکه مینهو شروع به حرف زدن کنه، لباش رو روی لبای مینهو گذاشت و بوسه ی عمیق و پر صدایی از لب پایینش گرفت.
مینهو دستش رو دور کمر جیسونگ محکم کرد و با ولع مشغول مکیدن و لیسیدن لبایی که خیلی وقت بود طعمشون رو نچشیده بود ، شد.
مینهو برای عمیق تر کردن بوسه ، جیسونگ رو بلند کرد و روی اپن گذاشت .
پاهای جیسونگ رو از همدیگه باز کرد و کمر خودش رو بین پاهاش جاسازی کرد.
جیسونگ یه دستش رو دور گردن مینهو و دست دیگه اش رو توی موهای لخت همسرش فرو کرد و لذت رو به اوج رسوند.
مینهو هم با هردوتا دستش صورت جیسونگ رو گرفت و با ولع بیشتری لبای سرخ جیسونگ رو بوسید.
جیسونگ دستش رو از دور گردن مینهو برداشت و روی پایین تنه اش گذاشت و فشار ارومی بهش وارد‌ کرد.
مینهو بوسه رو قطع کرد و دست جیسونگ رو گرفت و گفت:آه... جیسونگ.. من..من
جیسونگ لبخندی زد و گفت:میخوامت مینهو... خیلی وقته توی خودم حست نکردم..‌. خیلی وقت طعم بدنت رو روی تخت نچشیدم..‌ میخوامت... توهم منو میخوای درسته؟
مینهو لباش رو روی گردن جیسونگ گذاشت و گاز محکمی از گردنش گرفت و گفت:مگه میشه نخوامت لعنتی؟
جیسونگ آهی کشید و آروم و شهوت ناک گفت:ولی مامانم اینجاست.
مینهو آهی کشید و گفت:تا خوابیدن مامانت صبر میکنم.
جیسونگ دستش رو نوازش وار روی صورت مینهو کشید و گفت: ولی من نمیتونم صبر کنم واسه بودن اون عوضی توی سوراخم.
مینهو دستش رو توی موهای جیسونگ کرد و گفت:هیشششش دیونم نکن جیسونگ.
جیسونگ اشوه گرانه خندید و گفت: پس قبل از دیونه شدنت بیا بریم توی اتاق... مطمئنم مامان تا الان با شنیدن صدای منو و تو رفته خوابیده.
مینهو نیشخندی زد و گفت:برو تا بیام.
جیسونگ لبخندی زد و از روی اپن پایین پرید به سمت پذیرایی رفت.
با ندیدن مادرش نفس راحتی کشید و به سمت اتاق مهمان رفت.
در رو باز کرد و با جسه ی ظریف مادرش روی تخت مواجه شد.
لبخندی زد و آروم در رو بست و به سمت اتاق مشترک خودش و مینهو راه افتاد.
وارد اتاق که شد، به سمت تخت رفت و قبل وارد شدن بهش ، لباس هاش رو تک به تک از تنش خارج کرد.
نگاهی به بدنش انداخت و وقتی از تمیز بودنش مطمئن شد، روی تخت خزید و بدون گرفتن پتو روی خودش منتظر مینهو شد.
انتظارش زیاد طول نکشید.
مینهو با یه بسته کاندوم و لوب وارد اتاق شد .
با دیدن جیسونگ که کاملا لخت روی تخت خوابیده و شهوت انگیز نگاش میکنه، عقل از سرش پرید.
با عجله به سمت تخت رفت .
لوب و کاندوم رو روی پا تختی گذاشت .
با عجله لباساش رو از تنش خارج کرد و وارد تخت شد.
روی جیسونگ خیمه زد و گفت:نمیدونی چقدر واسه دوباره داشتنت لحظه شماری میکردم .
و با اتمام حرفش با دیکش ضربه ای به عضو جیسونگ زد.
جیسونگ آهی کشید و دستش رو پشت کمر مینهو گذاشت.
مینهو کاملا روی جیسونگ دراز کشید.
لباش رو روی لبای جیسونگ گذاشت و با ولع مشغول بوسیدنش شد.
آروم زبونش رو وارد دهن جیسونگ کرد و روی دندون و زبون جیسونگ کشید.
جیسونگ به کمرش قوسی داد و عضوش رو به عضو مینهو مالید .
با اینکارش با مینهو فهمید که میخواد دیکش رو بهش بماله.
مینهو به خواسته اش احترام گذاشت و بدنش روروی بدن جیسونگ بالا و پایین کرد.
با هربار بالا و پایین شدنش ، جیسونگ هم زیرش بالا و پایین میشد و آه های نفس بریده ای از دهنش خارج میشد.
مینهو دیگه نتونست اینطوری ادامه بده چون با توجه به شکل دیک هاشون مشخص بود هردو بشدت نزدیکن.
از روی جیسونگ بلند شد و دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد.
لوب و کاندوم رو برداشت و دوباره روی جیسونگ خزید .
ولی اینبار روی دیکش نشست.
در لوب رو باز کرد و مقدار خیلی زیادی از لوب رو روی دستش ریخت.
از روی جیسونگ بلند شد و پاهاش رو بالا گرفت.
نگاهی به سوراخ جیسونگ کرد.
هیس بلندی کشید و قبل از مالیدن لوب به سوراخ سرخ شده و تمیزش، خم شو و بوسه ای روش گذاشت و با زبون مشغول خیس شدن شد.
جیسونگ آه بلندی کشید و دستش رو توی موهای مینهو کرد و گفت:اههههههههه... مین...
مینهو سرش رو بلند کرد و گفت:آروم باشه پسر کوچولوی من.. تو که نمیخوای مامانت خواب شبش رو از دست بده؟
جیسونگ آروم سری به معنای نه تکون داد و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
مینهو لبخندی به حرکتش زد و گفت:خوبه عزیزم.. خیلی خوبه.
بعد از حرفش دوباره خم شد و اینبار زبونش رو وارد سوراخ جیسونگ کرد.
جیسونگ از لذت مشتی به تخت زد و روی تختی رو توی مشتش جمع کرد.
مینهو تا چند قهقه به کارش ادامه داد تا حفره ی جیسونگ رو حساس تر کنه.
بلاخره دست از آزار جیسونگ برداشت.
لوبی رو که روی دست ریخته بود رو کامل به سوراخ جیسونگ مالید و کاملا لغزنده اش کرد.
از سردی لوب هیس بلندی کشید وگفت:مینهوووو.
مینهو حرفی نزد.
به سمت کاندوم رفت و با دهن بازش کرد.
جیسونگ با حالت لوسی گفت:کاندوم نذار.
مینهو نگاهی بهش کرد و گفت:نمیخوام زیاد کثیف بشی.
جیسونگ اخم با نمکی کرد و گفت: ولی من دوست دارم کثیف بشم.. نذارم.
مینهو لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم نمیذارم.
جیسونگ لبخندی زد و گفت:مرسی.
مینهو لوب باقیمانده روی دستش رو به دیکش مالید و همزمان گفت:داگیشو عزیزم.
جیسونگ طبق خواسته اش عمل کرد و بحالت داگی روی تخت قرارگرفت.
مینهو از پشت آروم بهش چسبید و با دست دیکش رو وارد سوراخ نبض دار جیسونگ کرد.
با ورود دیک کینگ سایز مینهو ، سرش رو توی بالشت کرد و آه بلندی کشید.
مینهو دستش رو دوطرف باسن جیسونگ گذاشت و شروع به ضربه زدن کرد.
ضربه ی هفتم دقیقا به پروستات جیسونگ خورد و دیوانه اش کرد.
سرش رو از بالشت بالا آورد و گفت:اههه.... مینهو همون جا.
مینهو لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم.
و تمام ضربات رو به همون نقطه وارد کرد.
هم کمر خودش و هم زانوها و کمر جیسونگ بخاطر پوزیشنشون داشت داغون میشد.
پس مینه پوزیشن رو عوض کرد.
دیکش رو از سوراخ جیسونگ خارح کرد و جیسونگ رو آروم به پهلو خوابوند .
خودش هم پشتش قرار گرفت و دوباره دیکش رو وارد کرد.
اونقدر شدت ضرباتش زیاد شد که جیسونگ به بالا پرت میشد و موهاش شلخته تر از قبل میشد.
مینهو آروم صورت حیسونگ رو به سمت خودش برگردوند و لباش رو روی لبای جیسونگ گذاشت و آروم زمزمه کرد:من..نزد..یکم...
جیسونگ دست رو به پشت برد و توی موهای مینهو کرد و گفت:منم‌
مینهو دستش رو روی دیک جیسونگ گذاشت و شروع به مالیدنش کرد.
بعد از چند ضربه ی عمیق به پرستات، جیسونگ توی دستش ارضا شد .
مینهو هم با حس داغی کام جیسونگ، کام کرد و کاملا خودش رو توی جیسونگ خالی کرد و آه مردونه ای کشید:اههه.
بعد از اینکه کاملا کام کرد، دیکش رو از جیسونگ خارج کرد و اونرو به سمت خودش برگردوند و گفت:عالی بود عزیزم.. مثل همیشه.
جیسونگ لبخندی زد و خودش رو توی بغل مینهو جا داد و گفت:شب بخیر .
مینهو آروم ولی طولانی پیشونیش رو بوسید و گفت:شب بخیر عزیزم.
..................................................................................
روی مبل نشسته بود و منتظر بود تا همسرش از شرکت برگرده.
امشب چان یه قرار داد خیلی مهمی داشت و مجبور بود تا آخر شب شرکت بمونه و این برای سونگمین کمی عذاب آور بود.
گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ی چان رو گرفت.
بعد از دوتا بوق چان سریع جواب داد:جانم؟
سونگمین لبخندی زد و گفت:چانی ... کی میای؟
چان دنده رو عوض کرد و گفت:نزدیک عزیزم تا دودقیقه دیگه رسیدم.
سونگمین لبخندی زد و گفت:پس من غذا رو گرم میکنم.
چان لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم.
سونگمین بوسه ای از پشت تلفن برای چان فرستاد و گفت:منتظرتم.
چان خنده ای کرد و جواب بوسه اش رو داد و گفت:باشه .
گوشی رو قطع کرد .
با عجله و خوشحالی به سمت آشپزخونه رفت و غذا رو توی ماکروفر گذاشت.
تا گرم شدن غذا، میز رو چید .
نگاهی به ساعت کرد و با دیدن ساعت ۰۳:۰۵ دقیقه اخمی کرد و گفت:دیگه نمیذارم تا این ساعت کار کنی.
با شنیدن صدای کلید توی در ، لبخندی زد و به سمت در رفت.
قبل از باز کردن چان ، در رو باز کرد و خودش رو داخل بغل چان انداخت و گفت:دلم برات تنگ شده بود.
چان با یه دست دور کمرش رو گرفت و گفت:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
سونگمین از توی بغلش بیرون اومد.
بوسه ی سریعی روی لباش گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
چان وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.
به سمت اتاق رفت و بعد از عوض کردن لباساش و آب زدن به سر و صورتش، به سمت آشپزخونه رفت و با لبخند پشت میز نشست.
سونگمین جواب لبخندش رو داد و غذا رو جلوش گذاشت و گفت:چخبرا؟ امروز چیکار کردی؟
چان آهی کشید و گفت:امروز خیلی سخت بود... ولی خداراشکر همه چیز خوب بود...
سونگمین لبخندی زد و گفت:مگه میشه با وجود همسرم توی شرکت کاری بد پیش بره.
چان خنده ای کرد و گفت:معلومه که نه.
سونگمین لبخندش رو خورد و شروع به غذاخوردن کرد.
با یاد آوری مامان چان ، سریع گفت:راستی چان... مامانت یه مهمونی میخواد بگیره بخاطر تولد پدرت.
چان همانطور که غذاش رو میجویید به سونگمین نگاه کرد و منتظر ادامه ی حرفش شد.
سونگمین ادامه داد:گفت که ما فردا از صبح بریم اونجا کمکش کنیم ... و مثل اینکه قراره هیونجین و فلیکس و خانواده ی لی رو هم بگه.
چان سری تکون داد و گفت:باشه.
سونگمین دستاش رو بهم کوبید و گفت:خیلی دلم واسه فلیکس تنگ شده کاش هیونجین قبول کنه که بیاد.
چان لبخندی به مهربونی همسرش زد وگفت:غذات سرد شد عزیزم... بخور بریم بخوابیم خیلی خسته ام.
سونگمین سری تکون داد و شروع به خوردن غذاش کرد.
..................................................................................
بعد از رفتن آقای پارک، نگاهی به فلیکس که آروم روی تخت خوابیده بود کرد و گفت: سونگ...
آقای سونگ نگاهش رو به هیونجین داد و گفت:بله ارباب؟
اشکی از گوشه ی چشم هیونجین پایین ریخت.
آروم زمزمه کرد: من..من چطوری راضیش کنم؟
آقای سونگ به سمت هیونجین رفت.
دستش رو نوازش وار روی کمرش کشید و گفت:قربان...شما میتونید...اول از همه جناب جونگین رو بیرون کنید چراکه ارباب جوان با دیدن ایشون داغون میشن... و دوم اینکه بهشون محبت کنید... و بعد از اون به ارومی بهش بگید که خودتون بچه میخوایید و حس میکنید با بودن بچه در زندگیتون ، عشق و علاقتون بیشتر میشه.
هیونجین با چشمای اشکی به آقای سونگ نگاه کرد و گفت: برو .. برو جونگین رو بیرون کن... و فردا تمام خوراکی و چیز هایی که فلیکس دوست داره رو براش بخر.
آقای سونگ لبخندی زد و گفت:چشم قربان.
و از اتاق خارج شد.
به سمت اتاق جونگین رفت و آروم در زد.
در رو باز کرد ولی با نبود جونگین مواجه شد.
به سمت همسرش رفت و گفت:آقای لی کجان؟
نائون گفت: بعد از اینکه دیدن حال ارباب جوان بد شده از خونه خارج شدن.
آقای سونگ سری تکون داد و اخمی از روی ترس کرد.
....................................
توی خیابون درحال قدم زدن و فکر کردن به هیونجین و فلیکس بود.
با یاد آوری لرزش دستای هیونجین بعد از اینکه شنید حال فلیکس بده ، دستاش رو مشت کرد و نفسی از روی حرص کشید و گفت: لی فلیکس اشغال... امشب شب آخریه که داری نفس میکشی.


___________***h_y_u_n_l_i_x***__________
های های.
اینم از آخرین پارت قبل از سه ماه...
دیگه واقعا نیستم😂😂😂
مرسی از حمایت هاتون واقعا.
عشق و علاقه ای که به شما ها دارم به اندازه ی یه اشک گنجشکه ...
ناراحت نشیدا. آخه گنجشک اگر گریه کنه میمیره میخواستم بگم که اینقدر واسم عزیزید.
منتظر کامنت های زیباتون هستم.
بای بای😊😇🥰😍

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now