part 15

1.4K 211 83
                                    

چان آروم از روی صندلی بلند شد و همه حرکات هیونجین رو زیر نظر گرفت.
فلیکس همچنان به هیونجین خیره بود و هیچ کاری نمیکرد .
هیونجین لبخند ترسناکی زد و از روی صندلی بلند شد.
لرز بدی به تن فلیکس افتاد.
چان با دیدن لبخند هیونجین فهمید چیز خوشی در انتظار فلیکس نیست.
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت:فلیکس...
فلیکس نگاه گنگی به چان انداخت و با شنیدن صدای قدم هایی سریع سرش رو سمت هیونجین برگردوند و دید که چطوری داره به سمتش میاد.
چان با داد گفت‌:فلیکس فرار کنننن.
فلیکس نفهمید چی درجریانه فقط باصدای داد هیونگش عقب گرد کرد و شروع به دویدن کرد.
هیونجین تا به در رسید به سمت چان برگشت و گفت:حساب تو رو هم بعدا میرسم.
و با لبخند ترسناکی چان رو تنها گذاشت.
چان از پشت میز بیرون اومد و سریع به سمت در دوید.
.
ترس تمام وجود رو گرفته بود و باهرچه در توان داشت میدوید تا دست هیونجین بهش نرسه.
یه لحظه سرش رو برگردوند تا هیونجین رو ببینه ولی ندیدش.
سرعتش رو کم کرد و از حرکت ایستاد.
خم شد تا نفسی تازه کنه که یه جفت خفش اسپرت سیاه و سفید جلوش ظاهر شد.
یواش سرش رو بالا گرفت و با چهره ی ترسناک هیونجین مواجه شد.
از ترس نفس بلندی کشید و عقب رفت.
هیونجین پوزخندی زد و صورتش رو کج کرد.
فلیکس از ترس بلند بلند نفس میکشید و منتظر بود تا چان هیونگش بیاد و از دست هیونجین نجاتش بده.
بعد از اینکه حسابی از عصبانیت خندید با چشم های سرد و صورت جدی، به سمت فلیکس برگشت و بهش نگاه کرد.
فلیکس از ترس میلرزید و این برای هیونجین خیلی لذت بخش بود.
تمام افراد توی شرکت با تعجب به هیونجین وفلیکس نگاه میکردن و از جاشون تکون نمی‌خوردن.
همشون از مهربون بودن فلیکس و وحشی بودن هیونجین خبر داشتن واسه همین از ترس هیونجین جرئت نمیکردن سمت پسرکی که همشون دوسش داشتن، برن.
هیونجین با قدم های محکم به سمت فلیکس رفت.
فلیکس از ترس عقب عقب رفت تااینکه به ستون وسط شرکت چسبید.
هیونجین بهش چسبید و توی چشمای لرزونش نگاه کرد و گفت:از خونه من فرار میکنی ..اره؟
و همزمان با تمام شدن این جمله کشیده ی محکمی به گونه ی فلیکس زد که باعث شد پسر کوچکتر به سمت چپ تلو تلو بخوره.
با چشمای پر از اشک دست رو روی گونه اش گذاشت و همونطور پشت به هیونجین ایستاد.
چان با دیدن این صحنه سریع از پله ها پایین اومد و به سمت فلیکس رفت.
هیونجین که از زدن فلیکس کمی راضی بود و عصبانیتش تقریبا کم شده بود، نگاهی به کارکنان شرکت کرد و با صدای رسایی گفت:گمشید سرکاراتون.
همه از ترس هیونجین، سرکار خودشون برگشتن ولی همچنان زیر زیرکی نگاهی به فلیکس مینداختن.
چان صورت خیس فلیکس رو با دوتا دستش گرفت و سرش رو بالا اورد.
با دیدن جای ۴تا انگشت هیونجین روی صورت فلیکس، به سمت هیونجین برگشت و گفت:برای چی زدیش اشغال؟
هیونجین به سمت چان رفت و گفت:گمشو.
و سعی کرد چان رو دور بزنه و به فلیکس نزدیک بشه.
چان دوباره جلوش ایستاد و گفت:گفتم برای چی زدیش؟
مگه مرض داری؟
اصلا تو چه نسبتی باهاش داری که به خودت اجازه دادی بزنیش؟هااا؟
هیونجین با آرامش کامل به چان نگاه کرد و گفت:کردمش.
فلیکس با بهت از پرویی هیونجین، نگاهی به کارکنا کرد و دید که چطوری با تحقیر نگاهش میکنن و پچ پچ میکنن.
با چشمای پر از اشک به هیونجین نگاه کرد.
چان یقه ی هیونجین رو گرفت و گفت:چی داری میگی عوضی ... خجالت بکش.. داری آبروشون میبری.
هیونجین پوزخندی زد و گفت:تو گفتی چه نسبتی باهاش دارم.
منم گفتم کردمش.. ابمو توش ریختم پس اون الان ماله منه..
دیگه نسبت از این نزدیکتر.
فلیکس دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشمای پر از اشک به سمت در دوید که دستش از پشت کشیده شد.
همونطور که بازوی فلیکس رو محکم فشار میداد گفت:کجا با این عجله؟ من تازه پیدات کردم.
و قبل از اینکه چان به سمتشون بیاد، دست فلیکس رو کشید و از شرکت بیرون زد.
چان با عجله دنبالشون رفت ولی به محض اینکه از شرکت خارج شد ماشین هیونجین با سرعت از جفتش رد شد .
چان از ترس عقب رفت و با تعجب به ماشین هیونجین که با سرعت داشت از محوطه ی شرکت خارج میشد نگاه کرد.
فلیکس از ترس روی صندلی نشسته بود و هیچی نمیگفت و فقط گریه میکرد.
هیونجین به سمتش برگشت و گفت:از دست من فرار میکنی... ارههههههههه؟
فلیکس با داد هیونجین توی خودش جمع شد و دسته ی در رو محکم فشار داد.
هیونجین وقتی دید فلیکس جواب نمیده عصبانی تر شد.
با یه دستش فرمون رو گرفت و گفت:با توعم... منو ول میکنی؟ جواب بده؟
ولی بازم فلیکس حرفی نزن...
اونقدر عصبانی شد که کنترلش رو از دست داد و با پشت دست محکم ضربه ای به دهن فلیکس و گفت:میگم جواب بده.
دستش رو روی دهنش گذاشت و از شدت درد شروع به گریه کردن کرد.
هیونجین به سمتش برگشت و با دیدن دست پر از خونه فلیکس که روی دهنش بود، حس کرد کمی از عصبانیتش کم شده.
اونقدر سریع روند که چند دقیقه ای به خونه رسیدن .
با سرعت وارد خونه شد و ترمز بدی گرفت که باعث شد تمام خاک های روی زمین بلند شدن و گرد و خاک بدی درست کرد.
آقای سونگ سریع از خونه بیرون زد و منتظر هیونجین شد. میدونست خیلی عصبیه و این رو از رانندگی بدش فهمید.
هیونجین از ماشین پیاده شد .
به سمت در کمک راننده رفت و در رو باز کرد:پیاده شو‌.
فلیکس از جاش تکون نخورد.
هیونجین عصبانی شد. به سمت فلیکس حمله کرد و موهاش رو توی دست گرفت و کشید.
بخاطر درد سرش ناله ای کرد و به زور از ماشین پیاده شد.
آقای سونگ با دیدن فلیکس اخمی کرد و گفت:واااییییی... آقای فلیکس..
آقای سونگ سریع به سمت هیونجین اومد تا سر فلیکس رو از دست این کشش نجات بده.
ولی تا بهشون رسید ، هیونجین با داد گفت:هیچی نگو سونگ
فلیکس از درد زجه میزد و محکم دست هیونجین رو گرفته بود تا فشار دستش رو کم تر کنه ولی هیونجین بیشتر میکشید و جیغ فلیکس رو در میورد.
از کنار آقای سونگ رد شد و وارد خونه شد.
همونطور که موهای فلیکس رو میکشید ، بدون توجه به ناله های فلیکس و پچ پچ ها و صورت های ناراحت خدمتکار ها از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.
به سمت تخت رفت و همونطور که موهای فلیکس توی دستش بود روی تخت پرتش کرد .
فلیکس از ترس و شدت درد گریه میکرد .
آروم از روی تخت بلند شد و به سمت هیونجین چرخید.
هیونجین از بالا نگاهی بهش کرد و گفت:چرا رفتی؟
فلیکس با ترس و لرز کمی عقب رفت و جوابی نداد.
هیونجین دست به کمر بندش برد و بازش کرد و از دور شلوارش در آورد.
فلیکس از ترس عقب عقب رفت .
هیونجین نگاهش کرد و کمربندش رو دولا کرد و بالا آورد .
خواست فلیکس رو بزنه که فلیکس با وحشت به کمر بند نگاه کرد و قبل از اینکه روی بدن سفید و ظریفش فرود بیاد، جای خالی داد و از طرف دیگه ی تخت پایین اومد.
هیونجین تخت رو دور زد و سمتش رفت.
فلیکس روی تخت پرید و بدون نگاه کردن به چهره ی ترسناک هیونجین، از سمت دیگه ی تخت پایین اومد و به سمت در اتاق دوید.
هیونجین هم با عجله به سمتش دوید و قبل از باز شدن در، ازپشت به فلیکس چسبید و باعث شد فلیکس کاملا به در بچسبه.
سرش رو توی گردن فرود برد و گاز محکمی از لاله گوشش گرفت.
فلیکس از درد جیغ بلندی کشید و آقای سونگ رو صدا زد:آقای سونگگگگگگگگ...هق هق... لطفا کمکم کن.. آقای سونگگگگ.
نائون باشنیدن دادهای فلیکس دستش رو روی دهنش گذاشت و به سمت آقای سونگ رفت و گفت:سونگ... برو کمکش کن. برو لطفا.
آقای سونگ دستی به صورتش کشید و گفت:اخه چیکار میتونم بکنم؟.
نائون اشکی ریخت و گفت:توروخدا سونگ... صداش برای یه لحظه هم قطع نمیشه... لطفا برو کمکش کن.
همون لحظه چان با ترس وارد خونه شد و گفت:آقای سونگ ... بیا کم...
و با شنیدن داد فلیکس که عاجزانه التماس میکرد تا آقای سونگ نجاتش بده، حرفش رو خورد و باعجله از پله ها بالا رفت.
آقای سونگ و نائون با دیدن چان خوشحال شدن و همراه با اون از پله ها بالا رفتن .
تا به در رسید در رو باشدت باز کرد.
با دیدن صحنه ی روبه رو، نائون دستش رو روی دهنش گذاشت هین بلندی کشید.. آقای سونگ و چان هم با بهت به اون صحنه ی دلخراش نگاه کردن.
فلیکس با چشمای پر از اشک نگاهی بهشون کرد و اشکاش از گونه اش پایین چکید.
هیونجین از روی فلیکس بلند شد و به طرف چان و آقای سونگ برگشت.
چان حتی برای یه لحظه هم نمیتونست نگاهش رو از سینه ی کبود، گونه های خنج خورده ولب خونی فلیکس بگیره.
آروم زمزمه کرد:چی..چیکارش کردی هیونجین؟
نائون سریع و بدون ترس از هیونجین سمت فلیکس رفت و با دستای لرزونش، اشکای فلیکس رو پاک کرد تا شوری اشکاش باعث سوزش بیشتر زخماش نشه.
آقای سونگ هم سریع از اتاق خارج شد و با داد گفت:جعبه ی کمک های اولیه و آب بیارید زودددد.
خدمتکار ها سریع اون چیزایی رو که میخواست بهش دادن.
با عجله به سمت اتاق برگشت و وسایل رو به خانمش داد .
چان همچنان توی شوک بود و نمیتونست نگاهش رو از فلیکس بگیره.
هیونجین هیچ کاری نمیکرد و کاملا بیخیالانه به حرکات خانم و آقای سونگ نگاه میکرد.
آقای سونگ فلیکس رو بلند کرد و آروم روی تخت نشوندش.
نائون آب رو به طرف دهن فلیکس گرفت و آروم روی لباش گذاشت.
فلیکس با لب های متورم و لرزون از گریه و درد، لیوان رو گرفت و کمی آب رو وارد دهنش کرد.
آقای سونگ کمر فلیکس رو اروم نوازش میکرد و از دیدن این پسر قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
نائون جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد .
پنبه و الکل رو در اورد و لب خونی فلیکس رو زد عفونی کرد.
از درد آهی کشید و عقب رفت.
نائون با مهربونی گفت:ارباب.. بذارید خون لبتون رو پاک کنم..
فلیکس اشکی ریخت و دوباره سرش رو جلو کشید.
برای یه لحظه سرش رو بالا گرفت و چهره ی بیخیال هیونجین رو دید.
بغض بدی گلوش رو گرفت، لباش شروع به لرزیدن کرد و هق ارومی از لباش خارج شد.
با صدای هقش چان به خودش اومد و با قدم های لرزون به سمتش رفت.
نائون به همسرش گفت:بخوابونشون میخوام سینه شون رو پانسمان کنم.
آقای سونگ آروم فلیکس رو روی تخت خوابوند.
چان به سمت نائون اومد و پنبه ی الکی رو ازش گرفت و گفت:خودم براش تمیزش میکنم شما برید بیرون.
نائون خواست حرفی بزنه که با دیدن علامت های شوهرش منصرف شد .
از روی تخت بلند شد و همراه با شوهرش از اتاق خارج شدن.
هیونجین هم بدون محل دادن به فلیکس از اتاق خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست.
به محض بسته شدن در فلیکس شروع به هق زدن کرد و بغضش کامل ترکید.
چان روی تخت نشست و با بغضی که توی گلوش گیر کرده بود فلیکس رو بغل کرد و گفت:آروم باش عزیزم.. آروم باش.
دستش رو دور گردن هیونگش انداخت و گفت:ازش متنفرم.. متنفرم از اینکه میتونه اینکار هارو باهم بکنه.. متنفرم از اینکه اصلا عاشقم نیست..
خیلی خود داری کرد که گریه نکنه ولی بالاخره اشکای سمجش از چشماش چکید. محکمتر فلیکس رو بغل کرد و گفت:بلند شو بیا از اینجا بریم.
فلیکس از توی بغلش بیرون اومد و گفت:بارفتن من همه چیز بدتر میشه هیونگ.. اون دوباره دیونه میشه..
چان با بهت و عصبانیت نگاش کرد وگفت:میخوای اینجا بمونی؟ میخوای بزنه بکشت؟
فلیکس حرفی نزن . دوطرف بلوزش رو با دستاش گرفت و به سمت دستشویی رفت. قبل از وارد شدن بهش به سمت چان برگشت و گفت:تو برو هیونگ.. من خودم از پسش برمیام.
روش رو برگردوند و قبل از اینکه چان حرفی بزنه وارد دستشویی شد.
چان با بهت به در بسته نگاه کرد .
ولی تصمیم گرفت بذاره فلیکس تنها باشه .
از روی تخت آروم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
توی دلش گفت:من میرم فلیکسِ من .. ولی از دور حواسم بهت هست عزیزم.
.
از پله ها پایین اومد آقای سونگ با دیدنش به سمتش رفت و گفت:حال آقای لی چطوره؟
چان اخمی کرد و گفت:خوب نیست. خیلی مراقبش باشید آقای سونگ.
آقای سونگ سری تکون داد و از جلو بنگ چان کنار رفت تا چان به راهش ادامه بده.
............................
از زمانی که چان فهمیده بود فلیکس با هیونجین خوابیده توجهش به سونگمین کم شده بود و این برای سونگمینی که الان نزدیکه ۶ساله همش محبت دیده خیلی سخت بود.
حس حسادت خیلی شدیدی بهش دست داد و حس میکنه چان داره بهش خیانت میکنه . حتی میشه گفت یجورایی از فلیکس متنفر شده ..
.
روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد که صدای چرخش کلید توی در رو احساس کرد.
به طرف در برگشت.
لبخندی زد و آروم از روی مبل بلند شد و منتظر همسرش موند تا وارد بشه.
به محض وارد شدن چان ، به سمتش رفت و با لبخند گرمی بهش سلام کرد ولی ذهن چان اونقدر درگیر فلیکس و چهره ی خویش بود که به یه سلام سرد اکتفا کرد و بدون توجه به سونگمین از کنارش رد شد.
سونگمین اخمی کرد و به طرف چان برگشت:چان..
چان اونقدر ذهنش درگیر بود که اصلا متوجه سونگمین نشد.
سونگمین حرصش گرفت و با داد گفت:چاننننن.
چان با ترس به سمتش برگشت و گفت:چته سونگ چرا داد میزنی؟
سونگمین بهش نزدیک شد و گفت:دیگه خسته شدم چان.. الان چند روزه که اصلا حواست به من نیست. اصلا منو تحویل نمیگیری. از سر کار که میای فقط یه سلام خشک میکنی و از خفتم رد میشی. اصلا چند وقته منو نبوسیدی؟هااان؟اصلا چند وقته سکس نداشتیم؟هاااااا؟
چان عصبانی شد و با داد گفت:چی داری میگی تو؟ الان وقت این حرفاست. هاااا؟
با داد چان ، سونگمین ترسید و یه قدم عقب رفت.
چان از دیدن چهره ی ترسیده ی سونگمین از رفتارش پشیمون شد.
سرش رو تکون داد و با انگشتاش شقیقه اش رو ماساژ داد و گفت:ببخشید عزیزم.. ببخشید.
سونگمین با چشمای پر از اشک از جفت چان رد شد و وارد اتاق مشترکشون شد.
چان با ناراحتی به سونگمین نگاه کرد .
پاش رو محکم روی زمین کوبید و به سمت اتاق رفت.
وارد که شد سونگمین رو روی تخت دید که پتو رو تا سرش بالا کشیده بود و ریز گریه میکرد و هق میزد.
آروم لباساش رو عوض کرد . به سمت دستشویی رفت و آبی به دست و صورتش زد.
توی آیینه خودش رو نگاه کرد و گفت:حق باتوعه عزیزم... منو ببخش..
دوباره آب به صورتش زد و آب رو بست.
صورتش رو خشک کرد و از دستشویی بیرون زد.
آروم پتو رو کنار زد و روی تخت خزید.
هق هق های سونگمین قطع شده بود الان فقط منتظر نازکشیدن چان بود.
چان به سمت سونگمین برگشت . آروم دستش رو از روی پهلوی سونگمین رد کرد و شکمش رو گرفت و محکم از پشت بهش چسبید.
بوسه ای روی گردن سفید سونگمین گذاشت و گفت:ببخشید عزیزم حق باتوعه... ولی امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد. ذهنم خیلی درگیر بود . ببخشید عزیزم‌.
سونگمین به سمت چان برگشت و گفت:چه اتفاقی افتاده؟
چان آهی کشید و گفت:هیونجین امروز آمده بود شرکت و..و اینکه فلیکس هم امروز اومد و خب همدیگرو دیدن.
سونگمین چشماش از حدقه بیرون زد و گفت:خ..خوب؟
چان اشکی از چشمش چکید و گفت: با عصبانیت بردش و...و..هق هق.
سونگمین دستش رو روی گونه ی چان گذاشت و اشکش رو پاک کرد و گفت: چی شده چان؟
چان توی چشماش نگاه کرد و گفت:وقتی.. وقتی رسیدم به هق خونه ی هیونجین هق فلیکس.. فلیکس.
سونگمین نیم خیز شد و گفت: چیه چان بگو.. فلیکس چی؟
چان سرش رو توی بالشت کرد و گفت: کاملا زخمی بود.
سونگمین دستش رو جلوی دهنش گذاشت و هین بلندی کشید.
چشماش پر از اشک شد و گفت: چان... چان بلند شو بریم پیشه لیکس.. بلند شو چان.
و میخواست از روی تخت بلند بشه که چان دستش رو گرفت و گفت: لیکس انتخابش رو کرده.
سونگمین دوباره روی تخت نشست و گفت: چی؟
چان روی تخت نشست و گفت: فلیکس میخواد پیش هیونجین بمونه.
سونگمین با گیجی گفت: یعنی.. یعنی چی؟ مگه..مگه نمیگی که هیونجین زدش و ..و اون حالش خوب نیست.. پس..پس چطوری میخواد پیش اون بمونه؟
چان سری تکون داد و گفت: نمیدونم...بیخیال سونگ من حالم خوب نیست.
روی تخت دراز کشید .
پشتش رو به سونگمین کرد و خوابید.
سونگمین هم به پیروی از اون روی تخت دراز کشید .
دستش رو دور کمر چان گره زد و خوابید.
..................................................................................
بعد از اینکه حسابی گریه کرد و به صورت زخمی و خنج خورده اش نگاه کرد ، از حمام بیرون اومد و وارد اتاق شد.
نگاهی به تخت کرد و با دیدن به هم ریختگی تخت گفت:یه زمانی بخاطر سکسمون اینطوری بهم ریخته بود ولی الان بخاطر کتکای تو بهم ریخت هیونجینِ من.
لبخند تلخی یه افکارش زد و از اتاق بیرون زد .
به سمت آشپزخونه رفت و گفت:آقای سونگ؟
همه ی خدمتکاراش با شنیدن صدای معصوم و البته دیپ فلیکس به سمتش برگشتن و با دیدن صورت دلخراشش ، ناراحتی توی صورتشون موج زد.
آقای سونگ از روی صندلی بلند شد و گفت:مشکلی پیش اومده؟
فلیکس لبخندی زد که لب پاره اش تیر کشید.
آروم گفت:نه مشکلی نیست فقط میخواستم بدونم هیونجین کجاست؟
آقای سونگ و خدمتکارا با تعجب نگاش کردن .
آقای سونگ خواست جواب بده که صدای خنده ی هیونجین توی خونه پیچید.
فلیکس با خوشحالی از خنده ی هیونجین، از اشپز خونه بیرون زد و به سمت در ورودی رفت.
آقای سونگ هم که دلیل خنده ی هیونجین رو فهمید، با ناراحتی از اشپز خونه بیرون زد و سمت در رفت.
تا به در ورودی رسید، بازدمی گرفت و خواست هیونجین رو صدا بزنه که بادیدن صحنه ی روبه روش نتونست حرفی بزنه و خنده اش به بغض تبدیل شد.
هیونجین بی امون لب های جونگین رو میبوسید و صدای گوش خراشی رو برای فلیکس ایجاد می‌کرد.









های ...
من اومدم بایه پارت دیگه اونم بخاطر شما ریدر های عزیزم بود.
اینم عیدی من به شما.
امیدوارم شماهم با ووت و کامنتاتون بهم عیدی بدید.
پیشاپیش سال نوتون مبارک.
امیدوارم امسال سال خوبی براتون باشه و به هرچیزی که میخوایید برسید .
راستی ووت هاش هم یک کا شد... پس پیش به سوی دو کا شدن.
🥰😍😇🤩

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now