part 39

1.1K 164 36
                                    

سه ماه از عمل فلیکس گذشته بود و هیچ نشونه ای از بارداری توی این مدت نداشت .
یونگهون بهشون گفته بود که مدام این کار رو تکرار کنن چون کیسه هیچ مشکلی نداره و سالمه و رفت و امدشون به مطب فقط کار خودشون رو سخت تر میکنه .
توی این مدت کار هرشبشون شده بود سکس و روزها هرکس به زندگی خودش می رسید .. فلیکس قصه ی باردار نشدن رو میخورد و هیونجین بری فروش سهام باباش اقدام کرده بود .
توی این سه ماه هیچ خبری از جیهون نشده بود و خیال هیونجین از این بابت راحت بود .
با وجود کمر درد شدیدی که داشت ، از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد .
بازم مثل همیشه ساعت دوازده ظهر بیدار شده بود و هیونجین خونه نبود .
همیشه براش سوال بود که چرا هیونجین صبح ها میره بیرون ولی هیچ وقت از طرف مردش جواب درستی دریافت نکرد .
به سمت سرویس رفت و دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد و سپس به طرف اشپزخونه رفت و صبحانه ای که هیونجین براش درست کرده بود و روی میز چیده بود رو دید .
لبخندی زد و گفت : ممنون که اینقدر عاشقمی و به فکرمی .
روی صندلی نشست و شروع به خوردن کرد که موبایلش زنگ خورد .
ابرویی بالا داد و از روی میز بلندش کرد و با دیدن شماره ی ناشناس ، اخمی کرد و ایکون سبز رو زد : بله ؟
جیهون با شنیدن صدای فلیکس ، عصبی دستاش رو مشت کرد و لب زد : لی فلیکس ؟
فلیکس لب زد : بفرمایید ؟
یک دفعه خنده ی بلندی کرد و گفت : دوست دارم تا دو ساعت دیگه گم شی از زندگی هیونجین بیرون .. توی این سه ماهی که نمیدونم کدوم گوری هستی هیونجین توی عمارت پیش من بوده صبحا ..
با شنیدن این حرف دستاش شروع به لرزیدن کرد و قلب توی دهنش زد ..
این پسر پشت تلفن داشت چی می گفت ؟
یعنی چی که هیونجین صبحا پیش اون بوده ..
اصلا اون شخص کی هست ؟
با استرس لب زد : شما ؟
جیهون پوزخند صدا داری زد و گفت : کیم جیهون هستم .. کسی که از اول توی زندگی هیونجین بود و زالویی مثل تو نفر سوم این رابطه است .
بغض گلوش رو گرفت .. یعنی هیونجینش تمام مدت با این پسر در ارتباط بوده ؟ نه نمیتونست باور کنه : متاسفم اما من نه شما رو میشناسم و نه میتونم بهتون اعتماد کنم .
جیهون دوباره خندید و دل فلیکس به طرز فجیحی لرزید .
بعد از چند ثانیه لب زد : پس چطوره این ویدیویی که قراره زنده برات بفرستم رو ببینی .. هوم ؟ هیونجین الان پشت در های عمارتشه و منتظره من برم پیشوازش .. میخوای ببینی ؟ طاقت دیدن بوسیده شدن هیونجین توسط من رو داری لی فلیکس ؟
اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به چشم های خیسش اهمیتی نده .
حرفی نزد و جیهون این رو نشون از تایید گرفت .
پس لب زد : من تماس رو قطع میکنم فلیکس شی ولی 2 دقیقه ی دیگه فیلم زنده اش رو برات میفرستم .. امیدوارم طاقت دیدنش رو داشته باشی .
نه نمیتونست باور کنه .. اون به هیونجین اعتماد داشت و مطمئن بود که بهش خیانت نمیکنه ولی چرا مردش تا الان خونه نیومده بود .. چرا هیچ وقت صبحا کنارش نبود تا با نوازش کمرش بیدارش کنه ؟
موبایل رو که مدت ها بود بوق ممتد داشت از بلندگوش خارج میشد رو پایین اورد و هقی زد ..
نه امکان نداشت .. هیونجین اینکار رو باهاش نمی کرد ..
اون میدونست فلیکس چقدر حساسه .. اون میدونست فلیکس مریضه و اگر تلنگری بهش بخوره از اینم بدتر میشه .
دستاش میلرزید و اونقدر هق زده بود که نفسش بالا نمیومد .
همانطور که داشت به ساعت نگاه می کرد و دنبال دلیل اینکه چرا هیونجین خونه نیست می گشت ، نوفیتیکیشنی از بالا براش اومد .
با دستای لرزوند روی صفحه زد و وارد لاین شد و همون موقع با صحنه ای مواجه شد که نه تنها دستاش بلکه کل بدن و قلبش رو به لرزه در اورد .
توی اون فیلم هیونجین وارد خونه شد و جیهون با عجله به سمتش دوید و محکم بغلش کرد .
هیونجین نه متعجب شد و نه حالتی توی چهره اش مشخص بود ..
دستاش رو دور کمر جیهون حلقه کرد و از بغلش خارج کرد ولی جیهون بلافاصله لباش رو روی لب های هیونجین گذاشت و همین تیر خلاصی شد برای عصبی شدن فلیکس و پرت کردن موبایلش به سمت دیوار .
دستای لرزونش رو به هم وصل کرد و جیغ بلندی کشید و هقی زد .
چرا هیونجین باهاش اینکار رو کرده بود ؟ چرا تمام این مدت جوری رفتار میکرد که انگار عاشقشه ؟
دوباره جیغی کشید و هرچیزی که روی میز بود رو روی زمین انداخت و اهمیتی به دست زخمیش نداد .
با قدم هایی که میلرزید ، به طرف اتاق رفت و دقیقا همون لحظه دلش زیر و رو کرد وعوق بلندی زد .
با عجله به طرف سرویس رفت و همون دو لقمه ای که خورده بود رو بالا اورد .
بازم در اثر استرس معده اش اذیت شده بود و این به شدت عذابش میداد .
وقتی که حس کرد دیگه چیزی برای خالی کردن نداره ، شیر اب رو باز کرد و دهنش رو شست و از دستشویی بیرون زد ..
دیگه نمیتونست توی این خونه ای که هرکنجش یه خاطره با هیونجین ساخته بود ، بمونه .
به سمت اتاق رفت و پالتوش رو از توی کمد خارج کرد و بدون اهمیت دادن به شلوار ورزشی و پیراهن راحتیش ، از خونه بیرون زد و به سمت اولین ایستگاه اتوبوس دوید .
کمی طول کشید تا به ایستگاه برسه .
با اومدن اتوبوس ، اشکاش رو پاک کرد و سوار شد .
تمام مردم به طرز عجیبی بهش نگاه میکردن ولی این نگاها چیزی نبود که فلیکس متوجهشون بشه .
سرش رو به پنجره ی اتوبوس چسبوند و اشکی ریخت .
پالتوش رو دور خودش پیچید و هق ارومی زد که یک دفعه دستی روی شونه اش قرار گرفت و صدای کلفتی توی گوشش پیچید : حالتون خوبه ؟
اهمیتی نداد و با ایستادن اتوبوس ازش پیاده شد .
مرد با اخم به پسر جوان نگاه کرد و گفت : کی میتونه تو رو اینطوری داغون کنه اونم توی این وضعیتت ؟ ؟
بعد از پیاده شدن از اتوبوس ، به طرف خونه ی قدیمیش دوید و اشکاش حتی یک ثانیه هم بهش امون دید درست رو نمیدادن .
وقتی به خونه رسید ، هقی زد و دستش رو توی خاک گلدون خشک شده ی کنار در فرو برد و کلید رو بیرون کشید .
هقی زد و دنبال کلید ورودی گشت و برای دیدنش مجبور شد اشکاش رو با پشت دست کنار بزنه .
بالاخره بعد از یه مدت طولانی پیداش کرد و سعی کرد توی جای کلید فرو کنه ولی دستاش اونقدر میلرزید که نمیتونست کلید رو فرو ببره .
عصبانی شد .
جیغی کشید و کلید رو روی زمین پرت کرد تکیه به در روی خاک های جلوی در نشست .
زانوهاش رو خم کرد و سرش رو بین دستاش گرفت و اونقدر گریه کرد که دیگه اشکی برای پایین چکیدن نداشت .
لرزش دستاش رفته رفته بدتر شد و حالش داشت بد میشد پس تصمیم گرفت از روی زمین بلند بشه و قبل از بی هوش شدن وارد خونه بشه .
چار دست و پا شد و کلید رو برداشت و اروم ایستاد .
سرش همش گیج میرفت و معده اش زیر و رو میکرد .
سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه پس اروم کلید رو وارد جا قفلی کرد و پیچوند تا در باز بشه .
با باز شدن در ، کلید رو خارج کرد و وارد خونه شد .
خونه هنوز همون زندگی و شادابی رو داشت با این تفاوت که خاک همه جاش رو گرفته بود .
با قدم های اروم به طرف ورودی رفت و کلید رو با هزار زحمت وارد جا قفلی کرد .
تمام این کار هاش رو با دست های لرزون و چشم های گریون انجام میداد .
هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکرد که هیونجینش بهش خیانت کنه ... هیچ وقت .
وارد خونه که شد ، اولین کاری که کرد به طرف اتاق راچل رفت و خودش رو روی تختش پرت کرد .
به اعتقاد فلیکس این تخت هنوزم بوی عطر گل رز خواهرش رو داشت ولی این فقط یه توهم زیبا بود .
اب بینیش رو بالا کشید و شروع به حرف زدن با خواهر فوت شده اش کرد : بهم خیانت کرد.. برگشته با اون دوست پسر عوضیش .. سه ماهه که باهاشه .. هق هق .. شبا با من سکس می کرد و روزا رو با دوست پسر عزیزش می گذروند .. راچل من بارها بهش گفتم از تنها شدن میترسم .. بارها بهش گفتم از خیانت متنفرم و اخرم اون عوضی بهم خیانت کرد ..
همانطور که داشت حرف میزد نگاهش به حلقه ی توی دستش افتاد .
با حرص جیغی کشید که حس کرد الانه حنجره اش پاره بشه . حلقه رو از دستش دراورد و خطاب به راچل گفت : موقع فیلم این حلقه رو توی دستش ندیدم .. حالم ازت بهم میخوره هیونجینا .
دوباره حلقه رو توی دستش کرد و سرش رو توی پتو مخفی کرد و اونقدر گریه کرد که خوابش برد .
با غضب جیهون رو از خودش جدا کرد و لب زد : داری چه غلطی میکنی ؟
جیهون متعجب و ترسیده به چشم های به خون نشسته ی هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد .
با دوتا دست ضربه ای به سینه ی جیهون زد و حلقه اش رو نشون داد و گفت : من الان ازدواج کردم .. زنده ای ؟ الان باید خوشحال باشم و جشن بگیرم ؟ پس اون ده سال کدوم قبرستونی بودی ؟ گورتو گم کن از اینجا .. از تموم کارایی که با جیسونگ و مینهو کردی خبر دارم پس برای من خودتو به موش مردگی نزد .
و سپس با داد لب زد : سونگگگگ ؟
اقا و خانم سونگ با عجله وارد سالن شدن .
خانم سونگ یواشکی موبایل رو توی جیب پیش بندش گذاشت و ابرویی برای جیهون که داشت بهش نگاه میکرد بالا انداخت .
هیونجین لب زد : این اینجا چی میخواد ؟ برای این گفتی بیام عمارت ؟
اقای سونگ حرفی نزد ولی خانم سونگ گفت : اه ارباب .. خیلی وقت بود که نیومده بودید خونه و گفته بودید دو هفته بیشتر سفرتون طول نمیکشه .. من نگران شدم و یکی از خدمتکار ها رو فرستادم دنبالتون و اون گفت که شما کره هستید واسه همین من گفتم بهتون خبر بدم تا بیایید که یک دفعه جیهون شی وارد خونه شدن .
هیونجین با دادی که باعث شد زبون کوچیکش بلرزه گفت : مگه این خونه صاحاب نداره که هر خری سرش رو میندازه پایین و میاد ؟ هاااا ؟
خانم سونگ با تعجب به هیونجین نگاه کرد .
باورش نمیشد اون الان به دوست پسر سابقش گفته باشه خر .
اقای سونگ خوشحال از اتفاق پیش اومده لب زد : قربان مارو ببخشید اشتباه از ما بود .
هیونجین با اخم گفت : دیگه به من زنگ نمیزنین فهمیدین ؟
اقای سونگ لب زد : بله قربان .
با اتمام حرفاش ، تنه ای به جیهون زد و از خونه خارج شد .
خانم سونگ با خروج کامل هیونجین از خونه ، خنده ای کرد و به طرف پسرش که متعجب به جای خالی هیونجین نگاه میکرد ، رفت .
موبایل رو بیرون کشید و گفت : لی فلیکس طاقت دیدن همه ی فیلم رو نداشت .
و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد .
اقای سونگ سری به نشونه ی تاسف تکون داد و از پله ها بالا رفت .
جیهون موبایل رو گرفت و گفت : باورم نمیشه .. این هیونجین بود ؟ چ .. چی اینطوری عوضش کرده ؟ ا..اون که عاشق من بود .. پس چراااااا ؟
خانم سونگ با لبخند لب زد : نگران نباش پسرم .. همه چیز درست میشه همه چیز .
.
.
عصبی دنده رو عوض کرد و به سمت خونه اش به راه افتاد .
از دیدن جیهون اونقدر عصبی بود که دلش میخواست زمین دهن وا کنه و واردش بشه .
الان فقط دلش اغوش فلیکسش رو میخواست ..
هیچ چیز نمیتونست جای بوی بدن و بغل گرم فلیکس رو براش بگیره ..
هیونجین توی این مدت زندگی با فلیکس شده بود نوزادی که وابستگی شدیدی به مادرش پیدا کرده بود .
وقتی بعد از سه ماه خانم سونگ بهش زنگ زده بود ، حتی فکرش رو هم نمیکرد که جیهون توی اون خونه ی لعنتی باشه وگرنه به هیچ وجه وارد اون خونه نمیشد .
با رسیدن به خونه ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به طرف ورودی دوید .
قبل از ورود کامل به سالن ، سعی کرد لبخند رو روی لباش بنشونه .. میدونست چند دقیقه شده که فلیکس بیداره واسه همین به محض ورود لب زد : فلیکس عزیزم ؟
ولی با گذشت چند ثانیه جوابی نگرفت .
کلید رو از توی جا کلیدی بیرون کشید و متعجب به سالن نگاه کرد .
یعنی هنوزم خوابه ؟
این سوالی بود که هیونجین از خودش می پرسید .
کفشاش رو در اورد و اروم به طرف اتاق مشترکشون رفت ولی به محض رسیدن به اتاق با کمد های باز و تختی خالی مواجه شد .
حس کرد قلبش داره از جا کنده میشه .. یعنی چی ؟ چرا فلیکسش نبود ؟
با عجله به طرف حمام رفت و یک درصد احتمال داد که اونجا باشه هرچند هیچ صدای ابی به گوشش نمیخورد ولی بازم نبود .
سرویس و سالن رو هم حسابی گشت ولی بازم نبود .
نگران شده خواست حیاط پشتی رو بگرده که چشمش به اشپزخونه خورد .
با دیدن وسایل صبحانه ای که دیوار و سرامیک رو کثیف کرده بودن و شیشه های شکسته که فضا رو پر کرده بودن و موبایلش که بین شیشه ها بود ، هینی کشید و برای یه لحظه حس کرد نفس داره میبره .
با دست های لرزون به طرف موبایل رفت و نگاهی بهش انداخت .
صفحه اش کاملا خورد شده بود ولی اون بازم سعی کرد که روشنش کنه .
دکمه ی پاور رو فشرد و کمی صبر کرد تا روشن بشه ولی نشد .
داشت نامید میشد که یک دفعه موبایل ویبره رفت و روشن شد .
دستاش همچنان می لرزید و اشک توی چشماش جمع شده بود .
توی کمد که نگاه کرده بود پالتوی مورد علاقه ی فلیکس رو ندیده بود و این نشون میداد که هیچ ادم ربایی صورت نگرفته و همه این ها کار خوده فلیکسه .
با روشن شدن موبایل ، اب دهنش رو قورت داد و کمی پلک زد تا تاری چشماش در اثر گریه از بین برن .
صفحه خیلی داغون بود ولی هنوزم میشد چیز هایی ازش دید .
به محض ریسیت شدن ، اعلانی از بالا برای موبایل فلیکس اومد .
روی شماره ی ناشناس زد و با دیدن پیامی که مطمئن بود از طرف جیهونه ، دوباره موبایل رو به دیوار کوبید : دیدن بوسیدن لب های هیونجین توسط کسی غیر از خودت چه حسی داشت لی فلیکس ؟
دادی کشید و لب زد : خفت میکنم حروم زادهههه .
ولی الان موقعش نبود .. الان فقط باید فلیکسش .. پاره ی تنش رو پیدا میکرد .. داغون کردن جیهون هم به بعد موکول کرد .
با عجله از خونه خارج شد و شماره ی چان رو گرفت .
بعد از سه تا بوق جواب داد : بله هیون ؟
نفس نفس زنون در اثر دویدن در ماشین رو باز کرد و توش نشست : کجایی ؟
چان : خونه ..
ماشین رو روشن کرد و وحشیانه از جا کند : فلیکس پیشته ؟
با اخم لب زد : نه .. فلیکس مگه پی ..
با داد لب زد : اون جیهون حروم زاده از من و خودش فیلم گرفته فرستاده برای لیکس .
از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق دوید و همانطور که لباساش رو عوض می کرد گفت : یعنی چی ؟
هیونجین لب زد : همش برنامه ریزی بود .. خانم سونگ زنگ زد بهم گفت برم خونه بعد اون اشغال عوض هم اونجا بود . بغلم کرد و بوسم کرد و یه حرومی ازمون فیلم گرفت و فرستاد برای فلیکس .
همانطور که داشت کفشاش رو میپوشید گفت : بیا بریم خونش .. شاید اونجا باشه .
سری تکون داد و گفت : ادرسش رو بفرست .
و سپس تماس رو قطع کرد .
اونقدر نگران فلیکس بود که نمی دونست باید چیکار کنه ..
دیشب بخاطر کمر درد شدیدی که داشت تا صبح بالای سرش بود و الان که نمیدونست اوضاعش چطوره داشت دیونه میشد .
اروم لب زد : کجایی عزیزم ؟ کجایی ؟
و همون موقع لوکیشنی از طرف چان براش فرستاده شد .
پیام رو باز کرد و به محض دیدن لوکیشن با عجله به سمتش حرکت کرد .
طولی نکشید که به خونه رسید . چان و سونگمین و مینهو و جیسونگ هم اونجا بودن .
با عجله از ماشین پیاده شد و گفت : چیشد ؟
چان لب زد : هرکاری میکنیم در رو باز نمیکنه .. شاید اینجا نباشه .
هیونجین بی اهمیت چان رو هل داد و گفت : بجای این چرت و پرتا میپریدی توی خونه عوضی .
چان عصبی از گم شدن دونسنگش و حرف های رکیک هیونجین ، با دو دست ضربه ای به سینه اش زد و گفت : اگر تو هرزه بازی در نمی اوردی فلیکس الان توی خونت بود .
خشمگین به طرف چان دوید تا زیر مشت و لگد بگیرش که جیسونگ با داد گفت : الان موضوع اصلی فلیکسه و باید پیداش کنیم .. بجای این مسخره بازیا برید توی خونه .
و همون لحظه ماشینی کنار در خونه پارک کرد و دو مرد و یک زن ازش پیاده شدن .
مرد با ارامش و بدون توجه به اون چهار نفر کلید انداخت و گفت : اینجا مال یه پسر جوان بود .. پدر و مادر و خواهرش فوت شدن و امروز تصمیم گرفت بدون هیچ پولی به خانواده های فقیر بده یا کمک کنه به زدن بهزیستی .
با این حرف زانوهای هیونجین سست شد و اگر مینهو نبود با تمام وجود زمین میخورد .
چان به طرف مرد که انگار مشاور املاک بود رفت و گفت : کی ؟ کی خونه رو به شما داد ؟
مرد که تازه متوجه چان شده بود لب زد : یک ساعتی میشه که این کلید رو به من تحویل دادن .. با اون سر و وضعی که داشتن من نمیتونستم باور کنم که همچین خونه ای دارن ولی با دیدن سند اصلی خونه مطمئن شدم که مال خودشونه .
جیسونگ لب زد : نمیدونید الان کجاست ؟
مرد سری تکون داد و گفت : خیر .
و سپس همراه با اون مرد وزن وارد خونه شد .
کی بدش میومد یه خونه به این بزرگی و البته بدون پول داشته باشه ؟
هقی زد و سعی کرد روی پاهاش وایسه .
با قدم های لرزون و نامتوازن به طرف ماشینش رفت و سوار شد .
دستاش رو روی فرمون گذاشت و سرش رو روی دستاش و تا جایی که میتونست بلند زد زیر گریه .
فلیکسش رفته بود .. بدون اینکه اثری از خودش به جا بزاره .. بدون اینکه حتی ازش خداحافظی کنه .. بدون هیچ دلیل و مدرک و حتی بدون هیچ ردی از خودش رفته بود .
.
.
وقتی به بانک رسید ، تمام در ها بسته بودن و این به شدت عصبانیش میکرد .
بعد از اینکه پنج دقیقه توی خونه خوابش برده بود ، با دیدن یک کابوس وحشتناک از خواب پریده بود و به سمت بنگاه ها دویده بود تا خونه رو قبل از اینکه هیونجین پیداش کنه بزاره برای فروش ولی میدونست خیلی طول میکشه .
حساب بانکیش رو که چک کرد دید اونقدری پول داره که بدونه چهار نسل بعد از خودش هم سیر کنه پس بی خیال فروش خونه شد و فقط به بنگاه بخشیدش .
الان میخواست کمی از پول رو برداره تا بتونه برای خودش بلیط بگیره و یک جا برای خواب داشته باشه ولی تمام بانک ها بسته بودن .
میتونست از کارتش استفاده کنه ولی میترسید که باطل شده باشه پس برای اینکه مطمئن بشه به طرف عابر بانک رفت و کمی پول در اورد تا ببینه کار میکنه یا نه که خوشبختانه کارت کاملا سالم بود و مشکلی نداشت .
نفس راحتی کشید و از اونجایی که هوا کاملا تاریک شده بود به طرف یکی از ساده ترین هتل ها رفت و اتاقی برای خودش گرفت .
حمل کردن چمدون لباس هاش خیلی سخت بود بخاطر همین یکی از کارکنا بهش کمک کرد و تا اتاق براش حملش کرد .
بی حوصله تشکری کرد و به محض خروج کارکن ، در رو بست و روی تخت نشست .
دوباره تنها شده بود و بغض بدی گلوش رو گرفت .
اب بینیش رو بالا کشید و همانطور که با حلقه ی توی دستش بازی می کرد لب زد : دلم برات تنگ شده خیانتکار .
اهی کشید تا راحت تر نفس بکشه . دوباره نگاهی به حلقه کرد و اشکی ریخت .
انگشت اشاره و شستش رو دورش حلقه کرد و تا خواست از انگشتش بیرون بکشه ، دوباره دلش بهم پیچید و مجبور شد به طرف سرویس بدوه .
معده اش از صبح خالی بود و هیچی به غیر از اب زردی که باعث سوزش گلوش میشد ، ازش خارج نشد .
ابی به صورتش زد و توی ایینه نگاهی به خودش کرد .
زیر چشماش کاملا گود رفته بود و لباش خشک شده بود و معده اش در اثر گرسنگی مدام صدا میداد .
از سرویس خارج شد و به طرف تلفن رفت و غذایی که خیلی دوست داشت بخوره رو سفارش داد .
تا رسیدن غذا ، روی تخت دراز کشید و توی خودش پیچید .
از گرسنگی بدنش میلرزید و بخاطر کاهش فشار یخ کرده بود .
طولی نکشید که در اتاقش زده شد .
بی حوصله از روی تخت بلند شد و به طرف در ورودی رفت .
کارکنی با لباسی قرمز رنگ ، احترامی گذاشت و تمام غذاهایی که فلیکس سفارش داده بود رو روی میز چید و بعد از یک احترام از اتاق خارج شد .
اروم در رو بست و قفل کرد و به طرف میز رفت .
دیدن غذاهای رنگ و رنگ رو به روش به خودی خود باعث شد معده اش چنان صدا بده که خنده اش بگیره .
استریپسی از توی ظرف برداشت و وارد سس کرد و با اشتها خورد .
اونقدر براش دل انگیز بود که با عجله ای بی سابقه تمام استریپس ها رو خورد و به سراغ پیتزاش رفت .
سه تا چاق پیتزا رو روی هم گذاشت و با لذت وارد دهنش کرد و توی مدت زمان کوتاهی تمام پیتزا رو هم خورد و وقتی حس کرد دیگه نفسش بالا نمیاد ، به پشتی صندلی تکیه داد و دستی به شکم باد کرده اش کشید .
خب راستش شکمش یکم زیادی جلو اومده بود و این اون رو یاد بارداری که قرار بود بکشه مینداخت .
پوزخندی زد و گفت : اونقدر بی ارزش بودم که حتی یه بچه هم نتونست توی شکمم پرورش بدم .
اهی کشید و دوباره دستی به شکمش کشید که یک دفعه عوق بلندی زد و مجبور شد به طرف دستشویی بدوه و هرچی که خورده بود رو بالا بیاره .
کلیه هاش از حرکات انقباضی معده اش درد گرفته بود و چشماش مدام پر از اشک میشد .
بعد از پنج دقیقه بالا اوردن و عوق زدن ، شیر اب رو باز کرد و دهن و صورتش رو شست .
حالش از بوی بدنش بهم میخورد تا الان نزدیک چهار بار بالا اورده بود و حس کثیفی بهش دست داده بود پس لباس هاش رو در اورد و دوشی گرفت .
همانطور که بدنش رو شامپویی میکرد ، نگاهش به شکمش افتاد و واقعا به طرز عجیبی بالا اومده بود .
مگه همه چیزی که خورده بود رو بالا نیاورده بود پس چرا شکمش نمیرفت داخل ؟
هوفی کشید و تصمیم گرفت به محض رسیدن به استرالیا ، به یه دکتر متخصص مراجعه کنه .
با  اتمام حمامش ، ربدوشامبر سفید تاشده روی قفسه رو برداشت و پوشید و از حمام خارج شد .
بوی غذاهایی که توی فضای اتاق پیچیده بود حالش رو بد میکرد پس به سمتشون رفت و همشون رو توی سطل زباله ریخت و درش رو محکم بست و توی کابینت گذاشتش .
سپس به طرف پنجره رفت و بدون اهمیت به سرما ، بازش کرد تا بو از بین بره و خودش هم به طرف تخت رفت و بدون پوشیدن لباساش ، روش دراز کشید و چشماش رو بست تا بخوابه .
...................................................................................................................................................
صبح با برخورد نورخورشید به چشماش ، غلتی زد و پتو رو روی سرش کشید تا بیشتر بخوابه که شکمش صدا داد .
هوفی کشید و از روی تخت بلند شد و با چشم های نیمه باز به طرف تلفن رفت و صبحانه ی مفصلی سفارش داد و به طرف چمدونش رفت .
پیراهن سفید و گشاد و شلوار مشکی تنگی پوشید و موهای لختش رو که کاملا خشک شده بودن رو شونه کرد و بعد از مسواک زدن دندون و شستن صورتش ، به طرف تخت رفت و روش نشست و چندی بعد در اتاقش زده شد .
اروم بلند شد و در رو باز کرد .
کارکن با لبخند سلامی کرد و وسایل صبحانه رو روی میز چید و مثل همیشه احترامی گذاشت و خارج شد .
فلیکس با عجله روی صندلی نشست و نون تستی از توی سبد برداشت و تا جایی که میتونست روش نوتلا مالید جوری که حدود سه سانت از اون شکلات روی نون قرار گرفت .
هومی گفت و با لذتی بی نهایت نون رو کامل توی دهنش فرو کرد و باعث شد کمی شکلات از گوشه ی لبش پایین بریزه .
باز زبون شکلات رو جمع کرد و نون دوم وسپس سوم و چهارم رو هم برای خودش درست کرد و خورد .
وقتی حس کرد سیر شده ، به صندلی تکیه داد و دوباره نگاهش به سمت شکم برامده اش کشیده شد .
دستش روش کشید و گفت : چرا اینقدر اومدی بالا ؟ بخاطر پرخوریه ؟
شونه ای بالا انداخت و به حلقه ی توی دستش نگاه کرد .
پوزخندی زد و گفت : الان حتما کنار اون خوشحالی هیونجین نه ؟
.
.
چان با چشم های پف کرده از اتاق بیرون زد و سونگمین با نگرانی گفت : خوابید ؟
اهی کشید و روی مبل نشست .
سرش رو به پشتیش تکیه داد و لب زد : اره .
سونگمین کنار چان نشست و بوسه ای روی پوست صاف دستش گذاشت و گفت : نگران نباش باشه ؟ پیداش میکنیم .. حتما پیداش میکنیم .
چان خواست جواب بده که موبایلش به صدا در اومد .
سونگمین از روی مبل بلند شد و از روی اپن موبایل چان رو برداشت و با دیدن اسم مینهو ، به طرف چان رفت و گفت : مینهوعه .
چان سری تکون داد و ایکون سبز رو زد : جانم مینهو ؟
مینهو با عجله لب زد : پیام فلیکس به شماهم رسیده ؟
اخمی کرد و گفت : چه پیامی ؟
مینهو لب زد : الان به جیسونگ پیام داده که من دارم از کره میرم .. دنبالم نگردید و تشکر کرده .
چان با داد گفت : چی ؟
و همون لحظه گوشیش توی دستش ویبره رفت .
موبایل رو پایین اورد و به شماره ی ناشناسی که نوشته بود : سلام .. من فلیکسم .. ممنون که توی تموم لحظات سخت کنارم بودید و متاسفم که نتونستم رو در رو ازتون خداحافظی کنم .. لطفا دنبال من نگردید من دارم از کره میرم .. خیلی مواظب خودتون باشید . دوستتون دارم .
مینهو ادامه داد : چان ؟ هستی ؟
چان که متوجه شد چند دقیقه ای میشه که جواب مینهو رو نداده لب زد : هیونجین رو چیکار کنیم ؟ اگر بفهمه فلیکس از کره رفته دیونه میشه .
و با اتمام حرفش صدای شکسته شدن شی ای رو از پشت سرش شنید .
ناباورانه و متعجب به عقب برگشت و با هیونجینی که با بهت و چشم های پر از اشک داشت نگاهش می کرد مواجه شد .
با عجله تماس رو قطع کرد و خواست به طرف هیونجین بره که مرد لب زد : فل .. فلیکس من رفته ؟



...................... . ........
اینم از طلسم .
شرط برای آپ پارت بعد ۶/۶کا .
و اینکه لطفا به بوک های دیگه ام هم سر بزنید .


طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now