part4

2.3K 282 99
                                    

پارت چهار.

با شنیدن اسم فلیکس و راچل از دهن هیونجین حس کرد دنیا داره روی سرش خراب میشه.
با عصبانیت و داد گفت:تو از کجا میشناسیشون؟
هیونجین کمی گوشی رو عقب برد و با داد گفت:سرمن داد نزنننن... میگم فلیکس کیه؟
چان کمی صداش رو پایین آورد و گفت:فلیکس الان کجاست؟
هیونجین با داد گفت:میگم فلیکس و راچل کین؟
چان گفت: فلیکس و راچل بچه های عمو مکسن.
هیونجین با تعجب به گوشیش نگاه کرد. گوشی رو دوباره دم گوشش گذاشت و گفت:پس اون الان برای چی بایه لباس دخترونه اومده توی خونه ی ما خدمتکاری ها؟
چان بغضی کرد و گفت:واسه انتقام خون خواهرش.
هیونجین چشماش رو ریز کرد و گفت:چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:۵ سال پیش بابات باعث مرگ راچل شد.
هیونجین اخم خیلی غلیظی کرد و گفت:درست زر بزن چان.
چان ادامه داد:راستش راچل توی خونه ی شما خدمتکاری میکرد. درسته پولدار بودن ولی یه مدت خیلی توی تنگنا قرار گرفتن و راچل برای در اوردن پول مدرسه ی فلیکس مجبور شد کار کنه و اومد توی خونه ی شما... یه روز پدرت، بعد از رفتن مادرت همه ی خدمتکار هارو مرخص کرد و به راچل تجاوز کرد. بعدشم کشتش.
مطمئنم فلیکس واسه انتقام گرفتن اومده هیونجین لطفا لطفا بیرونش کن لطفا کاری کن از اون خونه بیاد بیرون.
هیونجین نفس عصبی رو بیرون داد و گفت:نگران نباش.. من اذیتش نمیکنم که هیچ. حتی نمیذارم کسی دستش بهش بخوره.
میخواست قطع کنه ولی یاد چیزی افتاد و ادامه داد:در ضمن چان.. فلیکس نمیدونه که من میدونم پسره.. هیچی بهش نمیگی وگرنه اون شرکت مزخرفتو ورشکست میکنم. میدونی که میتونم. بای.
چان خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد بهش فهموند که هیونجین قطع کرده.
گوشی رو روی میز گذاشت و سرش رو بین دوتا دستش گذاشت .
با صدای در سرش رو بالا آورد و دیدن سونگمین لای در اخمی کرد. با عجله به سمتش رفت و دستش رو کشید و در رو پشت سرش بست و قفل کرد.
سونگمین کمی متعجب شد و گفت:مشکل چیه چان؟
چان رو به روش ایستاد و با صدای تقریبا بلندی گفت:تو میدونستی درسته؟
سونگمین لبخندی زد و گفت:چی رو عزیزم؟
چان نگاه عصبی به سونگمین کرد و گفت: که فلیکس واسه انتقام رفته توی خونه هوانگ. میدونستی سونگ درسته؟
سونگمین با چشمایی که الان رنگ ترس گرفته بود به همسرش نگاه کرد و گفت:چان ...من..من واست توضیح میدم چان..
چان با کف دست محکم به پیشونیش کوبید و با داد گفت:چرا بهم نگفتیییی لعنتی؟
با داد چان چند قدمی عقب رفت و با بغض و چشمای پر از اشک گفت:م..من.. معذ..رت...می..خوام.
چان که متوجه زیاد رویش شد به سمت سونگمین رفت و محکم توی بغل گرفتش و گفت:ببخشید... ببخشید که سرت داد زدم.. دیگه نمیتونم فلیکس رو از دست بدم... نمیخوام سرنوشت اونم مثل خواهرش بشه... توکه میدونی هیونجین چه آدمیه... میدونی که اون هرکاری ازش برمیاد.. اگر اتفاقی واسه لیکس بیوفته من چیکار کنم سونگ؟
سونگمین دستاش رو بالا آورد دور کمر چان حلقه کرد. آروم گفت:نگران نباش همه چیز درست میشه.. ولی بزار فلیکس با روش خودش بره جلو تا بتونه دلشو آروم کنه.
چان آروم سری تکون داد و از بغل سونگمین بیرون اومد و گفت:بازم ببخشید عزیزم.. نباید سرت داد میزدم.
سونگمین لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره چانی...
چان اخمی کرد و گفت:راستی برای چی اومدی؟
سونگمین لبخندی زد و گفت:مامانت بهم زنگ زد و گفت واسه ی سالگرد ازدواجش با بابات قراره جشن بگیره و اینکه مارو دعوت کرد که بریم اونجا. گفت به فلیکسم زنگ میزنه.
چان لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم.
.
.
اشکاش رو پاک کرد. توی آیینه نگاه کرد، گلاه گیس و میکاپش رو درست کرد و با یه نفس عمیق از اتاق خارج شد.
به سمت اتاق هیونجین حرکت کرد.
به پله که رسید دید هوانگ بزرگ داره از بالا میاد. تازه یادش اومد واسه ی چی توی این خونه است. نیشخندی زد و به هوانگ که رسید گفت:سلام آقای هوانگ... امروز حالتون چطوره؟
هوانگ با دیدن فلیکس مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید و گفت:تو کی هستی؟اینجا چی میخوای؟
فلیکس لبخندی زد و به هوانگ نزدیکتر شد و گفت:من راچلم آقای هوانگ.. همون که بی رحمانه بهش تجاوز کردی.. همون که با چاقو به پهلوش زدی.. ولی من نمردم نه.. من برای عذاب دادن تو زنده موندم.
چشمای هوانگ بزرگ از ترس لرزید و دست فلیکس رو ول کرد. ولی اون هنوزم یه روانی بود. به سمت فلیکس هجوم آورد و شروع به کشیدن کلاه گیسش کرد. برای در نیومدن کلاه گیس سفت گرفته بودش تا یه وقت لو نره.
اونقدر فلیکس رو تکون داد که جیغ فلیکس در اومد.
همه ی خدمتکارا و خانم هوانگ و هیونجین از اتاق بیرون اومدن و به سمت صدا رفتن.
آقای هوانگ با زدن یه سیلی محکم توی گوش فلیکس باعث شد فلیکس تعادلش رو از دست بده و با دهن محکم روی لبه ی پله فرود بیاد. از درد اه بلندی کشید.
هیونجین سریع از پله ها پایین اومد و پدرش رو هل داد و گفت:داری چه غلطی میکنی عوضی؟
آقای هوانگ:اون فقط یه خدمتکاره.. اصلا به تو چه ربطی داره.. چیکاره ی توعه؟
هیونجین با داد گفت:دوست دخترمه.. اگر یه بار دیگه ببینم بهش نزدیک بشی زندگیتو به آتیش میکشم هوانگ.
با یه نگاه غضبناک به سمت فلیکس برگشت و جلوش نشست. آروم سر فلیکس رو بلند کرد و با دیدن چشمای خیس و لبای پر از خونش، بوسه ی روی پیشونی فلیکس گذاشت و براید استایل بغلش کرد.
خانم هوانگ هم از جفت آقای هوانگ رد شد و گفت:واقعا برات متاسفم..احمق.
و دنبال هیونجین به راه افتاد.
آقای هوانگ با خشم به خدمتکارا نگاه کرد و گفت:برید گمشده سر کاراتون عوضیا.
با صدای دادش همه ی خدمتکار ها با عجله سراغ کارشون رفتن و شروع به پچ پچ راجب رابطه ی هیونجین و فلیکس کردن.
به اتاق که رسیدن، فلیکس رو روی تخت گذاشت وبه سمت در رفت محکم کوبید و مانع ورود مادرش شد.
با عصبانیت به سمت فلیکس که هنوز گریه میکرد رفت و بالای سرش ایستاد:چرا همچین کاری کردی؟چرا عصبی کردی که این بلا رو سرت بیاره هااا؟
با چشمای پر از اشک سرش رو بالا آورد و با دهن پر خون گفت:اصلا به توچه؟تو کی هستی که از من دفاع میکنی؟همتون مثله همین.توهم عین بابات آدم کثیفی و عوضی هستی. کی گفته من دوست دختر توعم هااا؟
هیونجین با داد گفت:من میگمممممم.
از داد هیونجین کمی عقب رفت و با چشمای ترسیده به هیونجین نگاه کرد.
دستی به موهاش کشید و به سمت دستشویی رفت. جعبه ی کمک های اولیه رو از توی کمد روشو برداشت و به سمت تخت رفت.
جعبه رو روی میز کنار تخت دونفره ی سفیدش گذاشت. به سمت فلیکس رفت، با ترس به گوشه ی تخت پناه آورد و توی خودش جمع شد.
اه عصبی کشید. به سمت لیکس رفت و براید استایل بغلش کرد.
فلیکس کمی تقلا کرد ولی با داد هیونجین آروم شد و سرش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت.
به سمت دست شویی رفت. آروم فلیکس رو روی زمین گذاشت و از پشت بهش چسبید و فلیکس رو بین خودش و روشو قرار داد.
سرش رو از روی شونه ی فلیکس جلو برد و آب رو باز کرد . از برخورد نفسای گرم هیونجین به شونه اش کمی خودش رو جمع کرد و عقب تر رفت و باعث تماس باسنش با عضو هیونجین شد.
برای چند ثانیه نه فلیکس تکون خورد و نه هیونجین ولی هیونجین سریع به خودش اومد و دستش رو پر از آب کرد.
با دست دیگه اش سر فلیکس رو کمی پایین برد و دستش رو به سمت دهنش برد.
فلیکس بدون هیچ مخالفتی، آب توی دست هیونجین رو وارد دهنش کرد و شروع به گردوندم آب توی دهنش کرد.
وقتی آب رو از دهنش خارج کرد، بیشتر خونابه بود تا آب.
دوباره اشک توی چشماش حلقه زد. هیونجین برای بار دوم دستش رو پر از آب کرد و به سمت دهن فلیکس برد. با برخورد دهن خونی فلیکس به دستش دلش می‌خواست همون لحظه بجای آب با بزاق خودش خون دور لب فلیکس رو پاک کنه. دوباره شروع به چرخش آب توی دهنش کرد. سرش رو کمی بالا برد و کلاه گیس از روی صورتش کنار رفت. کنار رفتن کلاه گیس مصادف شد با ریختن اشک از گوشه ی چشم فلیکس.
هیونجین با دیدن اشکای فلیکس غم سنگینی رو حس کرد. دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و نوازش وار کشید.
فلیکس آب دهنش رو خالی کرد و کامل دهنش رو شست و خون هارو پاک کرد. وقتی سرش رو بالا آورد میخواست از کنار هیونجین رد بشه و به سمت اتاق برگرده ولی با کشیده شدن دستش توسط هیونجین به سمتش برگشت.
هیونجین دوباره شیر آب رو باز کرد و فلیکس رو دوباره جلوی خودش نگه داشت و از پشت بهش چسبید.
دستش رو کمی خیس کرد و بخاطر بلند بودن قدش راحت سمت فلیکس خم شد و شروع به شستن صورتش کرد.
دوباره دستش رو خیس کرد و به صورت فلیکس کشید و باعث پاک شدن آرایشش شد.
با ظاهر شدن کک مک های فلیکس لبخندی زد و صابون رو برداشت.
همچنان چشماش بسته بود و اصلا توی فکر آرایش نبود.
دستاش رو کفی کرد و شروع به مالیدن به صورت فلیکس کرد. با کفی شدن پوستش چشماش رو باز کرد ولی هیونجین زرنگ تر بود بخاطر اینکه فلیکس نتونه کاری کنه سریع صابون به سمت پیشونی و چشماش برد و فلیکس به ناچار مجبور به بستن چشم و لباش شد.
اونقدر صابون رو روی پوست فلیکس کشید که تمام آرایش پاک شد. دوباره دستش رو زیر آب برد و کامل صورت فلیکس رو شست.
بعد از کامل شسته شدن صورت به سمت هیونجین برگشت و با چشمای پر از اشک گفت:چرا اینکارو کردی؟
هیونجین از بغض و اشک فلیکس ناراحت و عصبی شد و با داد گفت:چون نمیخوام پوستتوبا این چیزای مزخرف خراب کنی.
فلیکس هم از عصبانیت داد کشید و گفت:اصلا به توچه که پوست من خراب میشه. اصلا تو چیکاره منی. ولم کنم.. من فقط یه خدمتک....
ادامه حرفش با کشیده شدن هر دو لبش توی دهن هیونجین کامل نشد. هنگ کرده بود و بدنش حرکت نمیکرد. با حرکت لبای هیونجین و ورود زبون خیس و سفت هیونجین توی دهنش جون گرفت . دستاش رو بالا آورد. روی سینه ی هیونجین گذاشت و شروع به هل دادنش کرد. هیونجین عصبی شد و مچ دستای فلیکس رو گرفت و از سینه اش جدا کرد.با قدم هاش به سمت جلو فلیکس رو به در دستشویی چسبوند و خودش هم محکم بهش چسبید و پاهاش رو بین پاهای فلیکس جا داد.
به خاطر برخورد دهنش با پله هاخیلی درد داشتو اشک توی چشماش جمع شده بود. اونقدر تقلا کرد و تکون خورد که هیونجین با چشما خمار لباش رو جدا کرد و گفت:بزار مثل آدم ببوسمت.
فلیکس با حرص گفت:اخه مثله آدم نمیبوسییی. بابا من لبام درده..
هیونجین لبخندی به عصبانیت فلیکس زد و گفت:اینقدر لبات شیرینه که عقل از سرم میپرونی. بیا بریم به لبای خشگلت پماد بزنم.
فلیکس هیونجین رو هل داد و گفت:دقیقا عین پدرت اشغال و کثیفی.
و با عجله در رو باز کرد تا به وسط اتاق رسید هیونجین سریع دستش رو کشید و فلیکس با شدت به عقب برگشت و به سینه ی هیونجین خورد.
با ترس سرش رو بالا آورد وگفت:چته روانی؟
هیونجین سرش رو روی صورت فلیکس خم کرد و گفت:الان چی گفتی؟
فلیکس از دیدن چشمای هیونجین ترسید ولی سریع گفت:عین بابات کثیف و اشغالی.
هیونجین تک خنده ای کرد و گفت:عههه. واقعا.. پس چطوره اشغال بودن رو بهت نشون بدم.
با اتمام حرفش فلیکس رو به سمت تخت هل داد و بخاطر فشار زیاد فلیکس کاملا روی تخت دراز کش شد.
با ترس سرش رو بلند کرد و به هیونجینی که درحال باز کردن دکمه های لباسش بود نگاه کرد.
با ترس گفت:دا..داری چیکار میکنی؟
هیونجین با لبخند شیطانی،  یه زانوش رو روی تخت گذاشت و آروم روی فلیکس خیمه زد و گفت:دارم بهت میفهمونم اشغال بودن رو.
فلیکس شروع به هل دادنش کرد و سعی کرد از زیر بیرون بیاد ولی فایده ای نداشت.
هیونجین کامل بلوزش رو در اورد و بیشتر به فلیکس نزدیک شد. سرش رو جلو برد و خواست بوسه ای به لب فلیکس بزنه که فلیکس سرش رو به سمت مخالف برگردوند و گردن خوش تراش روی چشمای هیز هیونجین نمایان شد.
نیشخندی زد و لبش رو روی گردن فلیکس گذاشت و با زبون لیس میزد و میمکید.
فلیکس یه لحظه سست کرد ولی سریع به خودش اومد و هیونجین رو از هل داد و سرش رو به سمت هیونجین برگردوند.
هیونجین نگاه خماری بهش کرد و یه دفعه دولب فلیکس رو بین لباش گرفت و مک محکمی زد و با صدا جدا شد.
دوباره لباش رو  روی لبای فلیکس گذاشت ولی ایندفعه سرش رو کج تر کرد و بوسه رو عمیق تر کرد.
فلیکس که تا الان چشماش باز بود با زدن دوتا پلک آروم و خمار چشماش رو بست و دست از تقلا برداشت. دستاش رو پشت گردن هیونجین گذاشت و اونهم متقابلا شروع به بوسیدن هیونجین کرد.
بین بوسه بخاطر همکاری فلیکس لبخندی زد. سرش رو جدا کرد و گفت:من بهت نیاز دارم.
فلیکس اخمی کرد و با داد و ترس گفت:نه نمیشه.
هیونجین که میدونست دلیلش چیه گفت:چرا؟
فلیکس توی دلش گفت:چون من پسرم.
فلیکس:چون...چون.
هیونجین آبرویی بالا انداخت و با خباثت گفت:چون؟
فلیکس مکث کرد و چیزی نگفت.
هیونجین با بدجنسی دوباره سرش رو پایین آورد و مک عمیقی به لبای فلیکس زد و دستش رو سمت زیپ لباس فلیکس برد . با فشار دست فلیکس لباش رو جدا کرد .
فلیکس با ترس گفت:چون من پریودم.
هیونجین تک خنده ی ناباوری کرد و گفت:چیییییی؟
فلیکس لبخندی زد و گفت:اره.. اره من پریودم... واسه همین نمیتونیم بکنیم. آره .. درستش همینه نباید بکنیم..اره.
هیونجین لبخندی زد و بوسه ای رو پیشونی فلیکس گذاشت و گفت:باشه پس قول بده بعد پریودیت باهام بخوابی.
فلیکس مکثی کرد ولی به دروغ لبخندی زد و گفت:اره اره. صد در صد. شک نکن.الانم اگر میشه بزاری من برم به کارام برسم.
هیونجین اخمی کرد و گفت:دیگه کار نمیکنی. تو دوست دختر منی و نباید کار کنی. در ضمن این لباس رو هم در بیار. چون لباس نداری فعلا باید لباسای منو بپوشی. وقتی شب رفتی خونه با خودت لباش میاری و دیگه کلا اینجا میمونی. درضمن اینو به خانوادت بگو.
فلیکس خنده ی تلخی کرد و گفت:هیچ کس و ندارم.
هیونجین که تازه یادش افتادکه تمام خانواده ی فلیکس مردن اخمی کرد و گفت:متاسفم.
فلیکس با ناراحتی و چشمای پر از اشک و بغض از روی تخت بلند شد و گفت:بیخیال.
هیونجین نگاه دیگه ای بهش انداخت و گفت:منتظر میمونم تا درباره ی خانواده ات بهم بگی.
فلیکس لبخندی به هیونجین زد و گفت:فکر نکنم اون روز برسه.
و قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن به هیونجین بده از اتاق خارج شد.
وقتی در رو پشت سرش بست، بهش تکیه داد و با عجز شروع به گریه کردن کرد.
.
.
از روی تخت بلند شد و بدون توجه به مینهو روبدشامبرش رو تنش کرد.
مینهو سرش رو از روی بالشت بلند کرد و گفت:جیسونگ. تو بازم تحریک نشدی؟
جیسونگ نگاه نیم رخی بهش انداخت و گفت:درسته که ۳ سال از ازدواجمون میگذره مین.. ولی من هنوزم تو رو دوست خودم میدونم. پس ازم انتظار نداشته باش وقتی دارم زیر دوست صمیمیم به فاک میرم لذت ببرم.
و به سمت حموم رفت و در رو پشت سرش بست و قفل کرد.
مینهو لبخند خیلی تلخی زد و با چشمای منتظر به در حمام نگاه کرد و با ناراحتی و غم توی قلبش گفت:منتظر میمونم تا عاشقم بشی جیسونگ من.
گوشی جیسونگ شروع به زنگ خوردن کرد. خم شد و از روی پا تختی گوشی رو برداشت و با اسم خانم هوانگ رو به رد شد.
با بی حالی از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت.
از پشت در با صدای بلند گفت:جیسونگ من.. مامانت داره زنگ میزنه.
جیسونگ با داد گفت:چی؟
مینهو بلند تر از قبل داد زد:مامانت داره به گوشیت زنگ میزنه.
با مو و دستای کفی در رو باز کرد و نیمی از بدنش رو از پشت در بیرون آورد.
مینهو آیکون سبز رو زد و گوشی رو دم گوش جیسونگ گذاشت.
جیسونگ:الو مامان.
خانم هوانگ:چرا اینقدر دیر جواب دادی نگران شدم پسرم.
جیسونگ لبخندی زد و گفت:حمومم مامان.
خانم هوانگ لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم بعد از حموم بهم زنگ بزن مزاحمت نمیشم.
جیسونگ هم متقابلا لبخندی زد و گفت:نه مامان مزاحمم نیستی . اگر کارت مهمه و ضروریه بهم بگو.
و همون موقع یه قطره آب آغشته به شامپویی توی چشم جیسونگ رفت. جیسونگ با اخم محکم چشمش رو بست و داد زد.
مینهو نگران شد و گفت:چی شد عزیزم؟
صدای نگران خانم هوانگ از پشت تلفن میومد ولی کسی بهش توجهی نداشت.
جیسونگ با داد و گریه گفت:مینهووووو.. مینهوووو.
مینهو گوشی رو قطع کرد و روی تخت انداخت و به سمت جیسونگ برگشت. جیسونگ همچنان داد میزد و دستاش رو توی هوا تکون میداد.
مینهو لبخندی زد و به کیوتی همسرش خندید .
آروم دستش رو گرفت و وارد حموم شد.
جیسونگ با داد گفت:داری کجا میای؟
مینهو عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و گفت:نترس نمیخوام بهت تجاوز کنم... میخوام ببرمت زیر دوش سرت و چشمات رو بشوری . خودم میرم بیرون.
جیسونگ از حرفی که زده بود پشیمون شد و بدون گفتن حرفی بدنبال مینهو راه افتاد.
میدونست با این رفتاراش مینهو خیلی ناراحت میشه. هرچی نباشه اون از بچگی دوستش بوده . ولی رفتاراش دست خودش نبود. اون واقعا مینهو رو به چشم یه همسر نمی‌دید.
بعد کشوندن جیسونگ زیر دوش ، با حسرت کمی بهش نگاه کرد و توی دلش گفت:چرا ما نمیتونیم مثل بقیه زوجای عاشق باشیم؟
لبخند تلخی زد. به سمت در حموم برگشت .
برگشت صورتش با قطره ی چکیده از چشمش مصادف شد.
با قدم های سریع از حموم خارج شد و روی تخت نشست و شروع به گریه کردن کرد.
با قطع شدن صدای آب سریع اشکاش رو پاک کرد و خودش رو جمع و جور کرد.
جیسونگ از حموم بیرون اومد و با دیدن چشمای قرمز مینهو فهمید که گریه کرده ولی به روی خودش نیورد .
با روبدشامبر پشمی سفیدش که فقط کمی از زانوهاش پایین تر بود، به سمت تخت رفت و گوشی رو از بین ملافه های سفید بیرون کشید و شماره ی مادرش رو گرفت.
مینهو نگاهی به جیسونگ کرد و با دیدن موهای خیسش و کولر سریع بلند شد و به سمت کمد رفت و یه حوله ی آبی کوچیک برداشت و به سمت جیسونگ رفت. از پشت بهش چسبید و حوله رو روی سر جیسونگ انداخت. جیسونگ از این توجهش لبخندی زد و خواست تشکر کنه که مادرش گوشی رو جواب داد.
خانم هوانگ:الو جیسونگ.. پسرم. خوبی؟چه اتفاقی افتاد؟
جیسونگ لبخندی زد و گفت:چیزی نشد مامان شامپو رفت توی چشمم. راستی واسه چی زنگ زده بودی؟
خانم هوانگ:آهان.. امشب سالگرد ازدواج منو و باباته... میخواییم خانوادگی جشن بگیریم... ساعت ۷ بیایید خونه ی ما.
جیسونگ نگاهی به مینهو کرد چون میدونست مینهو تمام حرف هارو شنیده. مینهو به نشونه ی موافقت سری تکون داد . جیسونگ لبخندی زد و گفت:چشم مامان. راستی هیونجین هیونگ هم هست؟
خانم هوانگ اوفی کشید و گفت:اره.. تازه دوست دختر دارم شد هیونگت.
جیسونگ با بهت گفت:جدی؟
خانم هوانگ آهی کشید و گفت:اره.
اقای هوانگ:خانم بیا دیگههه.
من باید برم جیسونگم مواظب خودت و مینهو باش عزیزم.
جیسونگ:باشه مامان. مواظب خودت باش.
مینهو همچنان مشغول خشک کردن گوش و موهای جیسونگ بود و گفت:جیسونگ.. اتفاقی افتاده؟
جیسونگ به سمت مینهو برگشت و گفت:هیونجین هیونگ دوست دختر داره.
مینهو دست از کار کشید و با تعجب گفت:مگه هیونجین گی نیست؟
و دوباره شروع به خشک کردن موهای جیسونگ کرد.
جیسونگ چونه اشو خاروند و گفت:واسه همین واسم خیلی سواله که چطور راضی شده با یه دختر قرار بزاره.
مینهو شونه ای بالا انداخت و گفت:شاید دختره خوشگله.
و ریز خندید. جیسونگ هنوزم توی شوک بود.
به یاد داشت که یه زمانی یه دختر خیلی خوشگل به هیونجین اعتراف کرده بود که عاشقشه و براش کیک خریده بود ، هیونجینم نامردی نکرده و کیک رو با لبخند از دخترک گرفته و گفته:برای منه؟
دختر با خوشحالی به دوستش نگاه کرده و گفته:بله.
هیونجین لبخندی زده و گفته:ولی به نظرم برای تو مناسب تره.
و جلوی همه ی آدما کیک رو توی صورت دختر کوبونده و شروع به چرخوندش روی صورت دختر کرده.
.
.
هیونجین از اتاق بیرون اومد و شروع به گشتن دنبال فلیس کرد.
هیونجین:فلی...
ولی سریع حرفش رو خورد و تازه یادش اومد اسم قلابی فلیکس راچله.پس ادامه داد.
هیونجین:راچللل.... راچلللللل.
فلیکس سریع از توی اشپز خونه خارج شد و روبه روی هیونجین ایستاد:بله؟
هیونجین اخمی کرد و گفت:کمرم درده بیا ماساژش بده.
فلیکس لبخندی زد و گفت:الان میام.
و دوباره به سمت آشپزخونه برگشت و هیونجین هم دوباره از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقش رفت.
خانم هوانگ به سمت اتاق هیونجین رفت و بدون در زدن وارد شد.
با دیدن صحنه ی روبه روش با داد گفت:بلند شید خودتونو جمع کنیدددد.
فلیکس سریع از روی باسن هیونجین بلند شد و از تخت پایین رفت و با شرم لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.
هیونجین با صدای داد مادرش کمی گوشش رو خاروند و از روی تخت بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو باز گذاشت. جفت فلیس ایستاد و برای آرامش دادن بهش دستش رو گرفت و خطاب به مادرش گفت:مشکی پیش اومده؟
خانم هوانگ چشماش رو ریز کرد و به هیونجین نگاه کرد و گفت:چی داری میگی هیونجین.. اون چرا باید روی باسن تو بشینه و مثله هرزه ها خودشو به تو بماله.
با این حرف خانم هوانگ، فلیکس سرش رو بالا آورد و با بهت و چشمای پر از اشک به خانم هوانگ نگاه کرد.
هیونجین برگشت و به فلیکس نگاه کرد و با دیدن چشمای پر از اشک و لبای لرزونش با داد گفت:هرزه تویی و اون شوهرت.
خانم هوانگ با بهت دستش رو روی دهنش گذاشت و قدمی عقب رفت ولی سریع دوباره به خودش اومد و به سمت فلیکس رفت.
فلیکس از ترس قدمی عقب گذاشت. خانم هوانگ نیشخندی زد و گفت:واقعا که.تو باعث شدی اون اینقدر بی ادب بشه. تو باید بمیرییییی.. جای تو اینجا نیست برو گمشو از این خونه بیرون.
فلیکس با صورت خیس به خانم هوانگ نگاه کرد. درسته پسر بود و باید قوی می‌بود ولی از بچگی عادتش بود وقتی کسی سرش داد میزنه بغض کنه و از اون مکان فرار کنه.
فشار دست هیونجین دور دستش محکم تر شد و فلیکس رو پشت خودش قائم کرد و جلوی مادرش ایستاد و گفت:یا همین الان میری بیرون و دیگه پاتو توی اتاق من نمیذاری یا همین الان اتیشت میزنم. میدونی که اینکارو میکنم.
خانم هوانگ با عصبانیت گفت:خفه شو هیونجین... اصلا این دختره ی هرزه و کثیف میدونه تو نامزد داری؟
فلیکس نمیدونست چرا ولی با شنیدن این حرف واقعا برای لحظه ای حس کرد هرزه است.
با عصبانیت و ناراحتی خیلی زیاد دستش رو محکم از توی دست هیونجین بیرون کشید و به سمت در دوید.
هیونجین با بهت به سمتش برگشت و با صدای بلند گفت:راچل؟
ولی اون رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
هیونجین با خشم به سمت مادرش برگشت و گفت:بعدا به حساب تو و اون نامزد عوضی میرسم.
و بعد از انداختن به نگاه ترسناک به مادرش از اتاق خارج شد.
به سمت راه پله ها رفت و با دو ازشون پایین رفت.
هرجای خونه رو گشت و فلیکس رو با اسم قلابیش صدا زد پیداش نکرد.
با عصبانیت به سمت اتاق خدمتکارا رفت. در رو باز کرد و با داد گفت:راچل کجاستتتت؟
خدمتکارا سریع بلند شدن و یکیشون با لکنت گفت:ر.. رفته تو..توی حیاط.
هیونجین بدون توجه به خدمتکارا به سمت حیاط رفت.
با دیدن فلیکس پشت یکی از درختا به سمتش رفت.
زانوهاش رو توی بغل گرفته بود و سرش رو بین زانوهاش پنهان کرد و بود. شونه هاش از گریه زیاد میلرزید و الان به یکی نیاز داشت که با تمام عشق بهش محبت کنه.
با دیدن شونه های لرزون فلیکس، رو به روش نشست .
با چشمای ناراحت شونه های فلیکس رو گرفت و به درخت چسبوندش.
فلیکس بدون مخالفت سرش رو به درخت چسبوند و با چشمای قرمز و مژه های خیس به هیونجین نگاه کرد.
هیونجین با دیدن فلیکس ناخودآگاه اشک توی چشماش حلقه کرد و سریع فلیکس رو با یه دست توی بغلش کشید و محکم بغلش کرد.
با چسبیدن به سینه ی هیونجین شدت گریه اش بیشتر شد و خودش رو بیشتر به هیونجین چسبوند و دستش رو به سمت کمر هیونجین برد . لباس هیونجین رو محکم توی دستش فشرد.
با شنیدن صدای هق هق فلیکس عصبی فلیکس رو از بغلش بیرون کشید و گفت:وافعا به خاطر حرفاش داری اینطوری گریه میکنی؟
فلیکس عکس العملی نشون نداد و فقط با چشمای خیس و نفس بریده به هیونجین نگاه کرد.
حتی خودشم نمیدونست بخاطر حرفای خانم هوانگ یا بخاطر نامزد داشتن هیونجین.

های😇😇😇

لطفا بانظراتتون خوشحالم کنید. مرسی که طلسم انتقام رو میخونید.

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now