part 44

1.2K 162 36
                                    

یک ماهی میشد که مرخص شده بود و یک زندگی دو نفره رو با پسرکش شروع کرده بود .
شب بیداری ها و درست کردن شیر و عوض کردن پوشک سخت ترین کاری بود که توی کل زندگیش انجام داده بود ولی در عین حال شیرین بود .
متاسفانه یا خوشبختانه بوهی  بیش از اندازه گرسنه می شد و خواب شب و روز رو از پدرش گرفته بود .
با شنیدن صدای گریه بوهی ، از خواب پرید و اباژور کنار تختش رو روشن کرد .
روی تخت نشست و دستش رو زیر گردن و کمر غضروفی و نرم پسرش برد و همانطور که از روی تخت بلند می شد ، با صدای گرفته از خواب لب زد : جانم بابایی ؟ گرسنه ای پسرم ؟
خمیازه ای کشید و هالوژن های اشپزخونه رو روشن کرد تا نور زیاد پسرکش رو عذاب نده .
بعد از اون کتری برقی رو روشن کرد و با یک دست بوهی رو به سینه چسبوند و با دست دیگه مشغول باز کردن در شیشه اش شد .
بوهی همچنان گریه می کرد و دل فلیکس با هر بار هق زدنش ریش ریش می شد پس به کاراش سرعت بخشید .
شیشه رو با عجله شست و تکوندش تا کمی خشک بشه و بعد از اون با شیر خشک پرش کرد .
با اتمام کارش ، به طرف کتری رفت و خاموشش کرد .
بوهی اونقدر گریه کرده بود که صورتش به کبودی می زد .
فلیکس ترسیده از این حالت پسرش با عجله ی بیشتری اب جوش رو توی شیشه ریخت و تا نصفه پرش کرد .
در شیشه رو بست و دستش رو روی سوراخ ریزش گذاشت و شروع به تکون دادنش کرد و وقتی مطمئن شد کاملا حل شده ، کمی روی دستش که دور بدن چهار کیلویی پسرش حلقه شده بود ریخت تا از میزان دماش مطمئن بشه و بلافاصله وقتی اطمینان پیدا کرد ، شیشه رو وارد دهن پسرش کرد و از اشپزخونه خارج شد .
بین راه نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه ها که روی 3:30 بود ، اهی کشید و دوباره خمیازه کشید .
وقتی به اتاق رسید ، اروم روی تخت خزید و چهار زانو نشست و بالشت نازکی رو روی پاهاش گذاشت و پسرش رو روش قرار داد و خودش به تاج تخت تکیه داد .
نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چهره ی پسرش که زیر نور زرد اباژور خیلی به هیونجین شباهت داشت ، داد .
لبخندی زد و شیشه رو بالا تر گرفت تا صدای ملچ ملچ دهن پسرش بلند نشه .
دوباره خمیازه ای کشید و لب زد : بزرگ کردن یه بچه به تنهایی خیلی سخته بوهی .. کاش بابایی الان اینجا بود نه ؟ اگر بودش به نظرت بلند می شد بهت شیر بده تا من بخوابم ؟ به نظرت توی بزرگ کردنت کمکم می کرد بوهی ؟ نمی گم خسته شدم نه این راهی بود که خودم انتخابش کردم و تا اخر عمرم مثل یه یاقوت ازت محافظت می کنم ولی دوست داشتم باباییم پیش ما بود .. به نظرت اشتباه کردم ولش کردم ؟
شیشه شیر خالی رو از دهن پسرکش به زور بیرون کشید و با دستمال مرطوب بچه لب های شیریش رو پاک کرد و به لباش که داشت زبون بهشون می زد خیره شد .
خنده ی ریزی کرد و خیلی اروم دستش رو زیر بدن کوچولوی پسرش فرو برد و روی تخت عروسکیش گذاشتش و پتوی ابی رنگ خرسیش رو روش کشید .
بعد از اون بالشت رو از روی پاهاش برداشت و پشت سرش گذاشت و سرش رو روی بالشت نرم خودش گذاشت و نگاهش رو به پسرش داد تا خوابش ببره ولی با یاد اوری موضوعی با عجله نشست و به سمت پسرش خم شد .
یادش رفته بود باد گلوی پسرش رو بگیره پس اروم به یک سمت خودش برش گردوند و شروع به ضربه زدن به کمر ظریف و نرمش کرد و طولی نکشید که صدای کوچیکی توی فضا پیچید .
لبخندی از سر اسودگی زد و بالشتی پشت کمر پسرش گذاشت تا برنگرده و توی همون حالت بمونه چرا که سر پسر کوچولوش غضروفی بود و با قرار گرفتن مدام روی بالشت به شکل های متفاوتی در میومد برای همین بعد از هر شیر دادن جهت بدنش رو عوض می کرد .
اروم خم شد و بوسه ای به مشت 4سانتی پسرش زد و کلاهش رو روی گوشاش کشید تا سردش نشه و دوباره پتو رو بالا کشید .
پس از اون با خستگی سرش رو روی بالشتش گذاشت و همانطور که به بوهی نگاه می کرد و به هیونجین فکر می کرد خوابید .
...................................................................................................................................................
صبح به زور از خواب بیدار شد و به سمت سرویس رفت .
از توی اینه به خودش نگاه کرد و متوجه چشم های گود رفته اش در اثر بی خوابی و سیگار و الکل شد .
بعد از پریدن بوی ادکلن از لباس های فلیکس ، به سیگار و الکل رو اورده بود و الان فرقی با یه مرده ی متحرک نداشت .
هر روز که به لباس های فلیکس خیره می شد ، از خودش می پرسید چرا من هنوزم به فکر اونم ؟ چرا این داستان تموم نمی شه ؟
نمی دونست از فلیکس متنفره یا عاشقشه .
گاهی که الکل نمی خورد ، تموم لباس های فلیکس رو توی چمدون می ریخت و به محض اینکه زیپش رو می بست ، گریه می کرد و به سمت اشپزخونه می رفت و سه تا شیشه الکل خالص رو می خورد و وقتی مست می شد با گریه دوباره تموم لباس های فلیکس رو توی کمد می چید و همونجا پایین کمد می خوابید .
اهی کشید و ابی به صورتش زد و از سرویس خارج شد .
دست و صورتش رو با حوله ی روی تختش خشک کرد و به سمت کمد لباس هاش رفت .
شلوار پارچه ای مشکی رنگ و پیراهن سفید جذبی پوشید و بعد از پوشیدن ساعتش و برداشتن موبایلش از اتاق و بعد خونه خارج شد .
بعد از رفتن فلیکس هیچ کدوم از وعده های غذاییش رو توی خونه و روی میز نهار خوری نخورده بود چرا که همه ی این ها باعث تجدید خاطرات می شد .
در ماشینش رو باز کرد و سوار شد و با ریموت در ها رو باز کرد .
با ارامش ماشین رو از جا کند و از خونه ای که هنوزم بوی فلیکس رو میداد خارج شد .
توی راهی که به شرکتش ختم می شد ، شخصی رو دید که شباهت عجیبی به جیهون داشت .
اخمی کرد و با عصبانیت ماشین رو گوشه ای پارک کرد منتظر موند تا شخص مورد نظر به سمتش برگرده .
بعد از چند ثانیه انتظارش به پایان رسید و فرد به سمتش برگشت و بله اون همون پسر کثیفی بود که زندگیش رو ازش گرفته بود و رنگ صورتی فضا رو به محیطی دارک و تاریک تبدیل کرده بود .
نفس عمیقی از روی عصبانیت کشید و از ماشین پیاده شد وبه سمتش رفت .
جیهون که در حال خرید میوه برای خودش بود ، لبخندی به چهره نشوند و خطاب به پیر مرد میوه فروش لب زد : اجوشی لطفا ...
با کشیده شدن دستش توسط هیونجین میوه از دستش افتاد و حرفش قطع شد .
با ترس هینی کشید و به چشم های قرمز هیونجین نگاه کرد .
اونقدر اون لحظه از این چشم ها و حالتشون ترسیده بود که نمی تونست حرفی بزنه .
هیونجین پوزخند ترسناکی زد و بازوی جیهون رو محکم توی مشتش گرفت و به طرف ماشین بردش .
پیر مرد میوه فروش متعجب به اون دو نگاه کرد و از پشت میزش بیرون اومد تا میوه ای که روی زمین افتاده بود رو برداره .
وقتی به ماشین رسیدن ، هیونجین با عجله در کمک راننده رو باز کرد و جیهون رو هل داد و اهمیتی به صدای اه و ناله اش در اثر برخورد سرش به بدنه ی ماشین نداد .
بعد از اون ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده نشست و جوری ماشین رو از جا کند که چشم های خیس پسر پشت سرش رو خیس تر کرد .
محکم تر از همیشه دستش رو دور بدن ظریف پسرش که توی پتو پیچیده شده بود ، گره زد و به ماشین مشکی رنگ هیونجین که داشت با سرعت ازش دور می شد چشم دوخت .
اشکی ریخت و خطاب به پسرکش لب زد : دیدی پسرم ؟ این بود اون بابای بی معرفتت .
اب بینیش رو بالا کشید و تصمیم گرفت به جای خریدن میوه برای خودش به سمت خونه بره و یک دل سیر گریه کنه .
.
.
.
جیهون با ترس به رو به رو نگاه می کرد و با التماس لب زد : لط .. لطفا سرعتت رو کم کن .
پوزخندی زد و با یه حرکت ماشین رو توی اتوبان انداخت و دنده رو روی پنج برد و پاش رو روی گاز فشار داد .
جیهون به وضوح تابلو های خروج از شهر رو میدید ولی نمی تونست حرفی بزنه هیونجین دقیقا عین یه شیر زخمی بود .
اب دهنش رو قورت داد و دستش رو دسته ی در گرفت و چشماش رو بست .
نیم ساعت همه چیز در سکوت و ارامش بود البته برای هیونجین تا اینکه ماشین با صدای بدی از حرکت ایستاد .
هیونجین با عجله از ماشین پیاده شد و در رو محکم کوبید و به طرف جیهون رفت .
جیهون که با شنیدن صدا در چشماش رو باز کرده بود محکم به صندلی چسبید تا از هیونجین در امان بمونه ولی همه چیز با کشیده شدن موهاش توسط اون شیر زخمی خراب شد .
با ترس و درد دستش رو روی دست هیونجین گذاشت تا از کشیده شدن بیش از حد موهاش کم کنه ولی فایده ای نداشت چرا که موهاش بیشتر کشیده شد .
اهی کشید و لب زد : هیونجین ..
عصبی موهای جیهون رو هول داد و روی خاک ها انداختش .
جیهون سرش رو بالا اورد و به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین با لگد زد توی گونه اش و پخش زمینش کرد .
الان که نزدیک هفت ماه از فلیکس دور بود میتونست تموم عصبانیتش رو خالی کنی و دلش رو اروم .
اهی کشید و دستش رو روی گونه اش گذاشت .
هیونجین پوزخندی زد و ضربه های متوالی دیگه ای به شکمش زد اونقدر محکم می زد که جیهون از درد مدام به خودش می پیچید و خون از دهنش بیرون می ریخت : تو عوضی باعث شدی فلیکس من ازم جدا بشه .. توعه اشغال هرزه باعث شدی هفت ماه ازش دور باشم .. حالم ازت بهم می خوره هرزه ی خموش .. کاش واقعا مرده بودی و جسدت پوسیده بود ولی از شانس گند من زنده ای .
با پا به شونه اش ضربه زد و به کمر روی خاک ها خوابوندش و پاش رو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و گفت : بهت پیشنهاد میکنم خودتو گم و گور کنی چون اگر یه بار دیگه ببینمت با پا نمیزنمت .
کمرش رو صاف کرد و ضربه ای با پا به دنده های پسرک غرق خون زد و اهمیتی به بی هوشیش نداد و به طرف ماشینش رفت .
دلش خنک شده بود .. قربانی امروزش رو هم پیدا کرده بود پس الان با خیالی راحت می تونست بره شرکتش .
به محض اینکه سوار ماشین شد ، از توی داشبورد عکس فلیکس رو در اورد و بوسه ای روی صورت خندونش زد و با لبخند گفت : الان فقط مونده پیدا کردن تو عشق زندگیم .
.
.
.
زمان خیلی زود تر از اونچیزی که فکرش رو می کرد گذشت ...
یا چون درگیر بزرگ کردن پسرش بود زود می گذشت یا واقعا پروسه ی زمانی اینقدر زود طی می شد .
الان بوهی 6 ماهش بود و فلیکس داشت بهش توی نشستن کمک می کرد .
اروم پسرک رو روی مبل گذاشت و کنارش نشست .
بوهی با خوشحالی دست و پاهاش رو تکون می داد و نمی ذاشت پدرش پوشکش کنه .
فلیکس از این حرکت کیوت پسرش که بهش عادت کرده بود ، خنده ای کرد و با ذوق گفت : بابای نکن می خوام پوشکت کنم عزیزم .
بوهی خنده ای از ته دل کرد و دست و پاش رو با سرعت بیشتری تکون داد .
فلیکس هم همانطور که دلش برای پسرش ضعف می رفت ، به زور دوتا پاش رو با یه دست گرفت و با دست دیگه پوشک رو تا کمرش بالا کشید و پاهای پسرش رو ول کرد .
بوهی با شیطنتی که جدیدا پیدا کرده بود مشت 7 سانتیش رو وارد دهنش کرد و باعث شد اب دهنش روی لپش جاری بشه و از اونجایی که یاد گرفته بود به شکم بچرخه تلاش کرد تا این کار رو انجام بده که فلیکس به موقع گرفتش و با سرعت چسب های پوشک رو بست و گفت : فضول شدی بوهی شی .
سپس دستش رو زیر بغل های سفید و لخت پسرش برد و روی مبل نشوندش و کمر کوچولوش رو به شکم خودش چسبوند تا یک وقت از روی مبل نیوفته .
بعد از اون پیراهن سفید و نرمی تنش کرد و دوتا دکمه ی روی شونه اش رو بست .
زیاد عادت نداشت شلوار تن پسرش کنه و از اونجایی که هوا گرم شده بود تنش نکرد تا پسرکش کمی ازاد باشه .
با اتمام کارش ، دستش رو دوباره زیر بغل پسرش گذاشت و به طرف خودش برش گردوند .
کف پاهاش رو روی مبل گذاشت و زانوهاش رو خم کرد و کمر پسرش رو به رونهاش چسبوند و با خوش رویی گفت : پسر خوشگل من کیه ؟
زبونش رو از دهنش بیرون اورد و لبخند دندون نمایی زد و باعث شد دل فلیکس برای هزارمین بار ضعف بره .
شونه ی عروسکی پسرش رو برداشت و اهسته شروع به شونه کردن موهای مشکی رنگ و کم پشتش کرد : پسر خوشگل بابایی ؟ تو کی اینقدر خوشگل شدی که من نفهمیدم ؟
شونه رو کنار گذاشت و مچ بوهی رو گرفت و از توی دهنش بیرون کشید و با لبخند گفت : حرف بزن بچه .. تو کی اینقدر خوشگل و با نمک شدی ؟ هوم ؟ موقعی که به دنیا اومدی 2 کیلو بودی ولی الان 7 کیلو شدی .. اینا حاصل تلاش های منه ها .
بوهی خنده ای از ذوق کرد و دستش رو روی حلقه ی توی گردن فلیکس گذاشت و شروع به بازی کردن باهاش کرد .
فلیکس لبخند غمگینی از دیدن حلقه زد و سعی کرد بغض نکنه .
بعد از دیدن جیهون و هیونجین توی خیابون رو به روی میوه فروشی ، حلقه رو از دستش در اورده بود و توی گردنش انداخته بود تا زیاد جلوی چشمش نباشه .
اونقدر توی افکارش غرق شده بود که با خیس شدن پیراهنش یک دفعه ترسید و تکون ریزی خورد .
نگاهش رو به بوهی داد و دید که چجوری اب از گوشه ی لباش روی پیرهنش می ریزه .
هوفی از خستگی کشید و با شستش اب دهن پسرش رو پاک کرد و همراه با اون از روی مبل بلند شد .
باید به کوچولوش شیر می داد چون بعد از حموم حسابی گرسنه میشد .
شیشه شیر رو از روی اپن برداشت و درش رو برداشت و بوهی رو گهواره وار توی بغل گرفت و شیشه رو وارد دهنش کرد .
وقت خواب پسرش بود چرا که ساعت از یازده گذشته بود و این برای مغز پسرکش اصلا مفید نبود .
به طرف اتاق رفت و روی تخت خزید .
به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد و بالشتی روی پاهاش گذاشت و بوهی رو روشون خوابوند و شروع به تکون دادنشون به چپ و راست کرد .
بوهی با چشم های خمار به پدرش که با عشق بهش نگاه می کرد ، چشم دوخت و طولی نکشید که بعد از سه تا پلک خمار چشماش رو بست و به خواب رفت .
وقتی شیشه از دهن پسرش ، لیز خورد گرفتش و روی میز چوبی کنارش گذاشت و با دستمال دهن شیری و سفید پسرش رو پاک کرد و اونقدر به تکون دادن پاهاش ادامه داد تا خواب پسرش عمیق عمیق بشه .
وقتی کاملا خوابش عمیق شد ، پاهاش رو از هم باز کرد و بوهی رو وسط تخت رها کرد و بالشت هایی اطرافش گذاشت تا نیوفته و پتوی نازکی روش انداخت و از اتاق خارج شد .
روی مبل نشست و موبایلش رو دستش گرفت .
دلش به شدت برای هیونگش و سونگمین و جیسونگ تنگ شده بود ولی دوست نداشت بهشون نزدیک بشه بخاطر اینکه همه ی اونا یه راه ارتباطی با هیونجین بودن ولی ایا دیدن جونگین مانعی داشت ؟
با یاد اوری جونگین ، یه لحظه یاد چانگبین افتاد و اخمی کرد و یاد حرف جونگین توی کافه افتاد : میخوای اسم پدر نارا بدونی ؟ اسمش سئو چانگبینه ..
با چشم های گشاد شده به موبایلش نگاه کرد و توی مخاطبینش دنبال چانگبین گشت ..
یعنی امکان داشت این سئوچانگبین همون مردی باشه که دوستش رو رها کرده بود ؟
باورش نمی شد .. تکخندی زد و لب زد : فکر کنم باید دست بکار بشم .
سپس خنده ی ریزی کرد و نگاهش رو به ساعت داد .
عقربه ها ساعت 1:30 دقیقه رو نشون میدادن .
متعجب ابرویی بالا داد و لب زد : یعنی اینقدر درگیر جونگین و چانگبین بودم ؟
هو ف و خمیازه ای کشید و به طرف اتاق خوابش رفت تا بخوابه .
اروم وارد سرویس شد و بعد از مسواک زدن دندون های سفیدش خارج شد و روی تخت خزید .
عادت داشت همیشه قبل از خواب پسرکش رو ببوسه و اون رو روی سینه ی خودش دراز کش کنه چرا که توی این شش ماه فهمیده بود که پسرش وقتی صدای ضربان قلبش رو میشنوه تا صبح می خوابه .
پس دستش رو زیر بدن ظریف پسرش گذاشت و بلندش کرد و سرش رو روی سینه ی خودش گذاشت و دراز کشید .
دستش رو نوازش وار روی کمر و موهای پسرش می کشید تا بخوابه که یه لحظه حس کرد دست و سینه اش دارن گرم می شن .
اخمی کرد و دستش رو وارد پیراهن سفید پسرش کرد و دمای بدنش رو اندازه گرفت .
یه لحظه حس کرد نفسش داره بند میاد با استرس روی تخت نشست و سر پسرش رو روی شونه اش گذاشت و دمای پیشونی و دست و پاهاش رو اندازه گرفت و بله اون بچه اونقدر دمای بدنش بالا بود که دست های گرم فلیکس در برابرش هیچ بودن .
تا به حال همچین تبی سراغ پسرش نیومده بود . استرس گرفته بود اصلا چرا پسرش چشماش رو باز نمی کرد ؟
با عجله بوهی رو روی تخت گذاشت و دستش رو جلوی بینیش گرفت و با حس نفس های گرمش ، نا خود اگاه بین اشک لبخندی زد و دوباره خواست پسرش رو بغل کنه که صدای گریه اش توی فضا پیچید .
روی تخت نشست و پسرش رو توی بغل گرفت و گفت : جونم بابایی ؟ جونم ؟ الان زنگ میزنم عمو چانگبین عزیزم ..
و بلافاصله همراه با پسرش از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد تا موبایلش رو از روی مبل برداره .
موبایلش رو برداشت و مدام تاب می خورد تا پسرکش اروم بگیره ولی نمی گرفت : هیشش ... جونم بابایی ؟ جونم عزیزم ؟ جونم ؟
شماره ی چانگبین رو گرفت و شروع به راه رفتن توی خونه کرد . قلبش توی دهنش می زد و هق هق های بوهی کنار گوشش و برخورد نفس گرم و اب دهنش به گردنش باعث شده بود گریه اش بگیره : جونم هق بوهی ؟ چیه پسرم ؟ کجات درده بابا ؟
با گریه ای که بوهی کرد ، اشکی ریخت و با حرص موبایل رو پایین اورد و دوباره شماره ی چانگبین رو گرفت .
ولی بازم جوابی نگرفت .
عصبی موبایل رو روی مبل پرت کرد و دستش رو پشت گردن پسرش گذاشت و گهواره وار توی بغل گرفتش و چهره ی خیس و گریه های معصومانه اش گوش سپرد .
لبش رو گزید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و لب زد : خدایا کمکم کن ... اخه من ساعت دو شب از کجا بیمارستان پیدا کنم ؟ خدایا هق هق کمکم کن .
و همون لحظه فکری به ذهنش رسید که حس باید حتما عملیش کنه ..
مهم نبود کجاست و چه اتفاقی داره میوفته .
مهم این بود که هرچه زود تر حال بوهی عزیزش خوب بشه پس با عجله موبایل رو از روی مبل برداشت شماره ی شخص مورد نظرش رو گرفت .
بعد از پنج تا بوق صدای خواب الودی به گوشش رسید : بله ؟
با استرس لب گزید و نگاهش رو به بوهی گریون توی بغلش داد و لب زد : به کمکت احتیاج دارم .. لطفا کمکم کن .
مرد متعجب روی تخت نشست و با لبخندی از روی خوشحالی لب زد : فلیکس ؟
...................................................................................................................................................های های .
اینم از پارت 44 امیدوارم دوستش داشته باشید و ازش لذت ببرید .


شرط برای آپ پارت بعد ۷/۷۵کا

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now