part12

1.4K 223 86
                                    

چند روزی از بوسه اش با هیونجین میگذشت .روی تختش دراز کشیده بود و تمام فکرش لبای نرم هیونجین بود.
دستش رو روی لباش کشید و با خودش زمزمه کرد:بالاخره بدستت میارم هیونجین.. تو مال منی فقط ماله من.
هنوز درگیر فکر کردن بود که در اتاقش زده شد.
از خیالات بیرون اومد لبخندش رو جمع کرد و گفت:بفرمایید.
خانم لی وارد شد و گفت:پسرم بیا برادرت و جیسونگ اینجان.
جونگین اخمی کرد و گفت:چی میخوان اینجا؟
خانم لی هم متقابلا اخم کرد و گفت:چی داری میگی جونگین... مینهو پسر بزرگ این خانواده است.. برای اومدن اینجا باید از تو اجازه بگیره..
و با لحن خشمگین گفت:پنج دقیقه دیگه میای پایین وگرنه تضمین نمیکنم که پیش خانواده ات برت نگردونم.
بعد از تمام شدن حرفش در رو محکم پیش سرش بست و جونگین رو با نگاه بهت زده و البته گریون تنها گذاشت.
.
جیسونگ دستای مینهو رو گرفته بود و برای آروم کردن خودش گهگاهی فشار هایی بهش وارد میکرد. مینهو هم برای آروم کردن جیسونگ دستاش رو محکم می‌گرفت و بعضی وقتا بوسه میزد.
خانم لی از پله ها پایین اومد و گفت:الان جونگین میاد عزیزم.
جیسونگ سری تکون داد و نگاهش به پله ها خیره موند تا جونگین پایین بیاد.
بعد حدود بیست دقیقه جونگین از پله ها پایین اومد و با لحن گرمی به جیسونگ و مینهو سلام کرد.
جیسونگ از روی مبل بلند شد و بهش سلام کرد.
جونگین روی مبل روبه روی اون دو نشست و گفت:چیزی شده جیسونگ به نظر خسته ای.
مینهو دست جیسونگ رو گرفت و روی مبل نشوندش و گفت:تمام این چند روز هیونجین توی عمارت راهش نداده و هنوزم هم اثری از خانم هوانگ نیست.
خانم لی از روی مبل بلند شد. به سمت جیسونگ رفت و روی مبل کنارش نشست و گفت:نگران نباش عزیزم پیداش میشه.
جیسونگ اشکی ریخت و گفت:اون حتی دیگه گوشیش رو جواب نمیده.
من خیلی نگرانشم اون کسی رو هق هق نداره که بره پیشش.
الان کجاست؟هق
کجا میخوابه؟
اصلا اصلا هق هق توی این چهار روز غذا خورده؟
اصلا زنده است یا مرده؟
مینهو دستش رو روی پشت گردن جیسونگ گذاشت و سرش رو روی سینه های پهنش فیکس کرد و گفت:آروم باش جیسونگ... آروم باش عزیزم.
پیداش میکنیم. نگران نباش.
جو خیلی ناراحت کننده و عذاب آوری بود ولی خب توی همه ی جمع ها یکی هست که همیشه مخالفه.
توی جمع اونها هم جونگین مخالف بود و با دیدن ناراحتی جیسونگ به صورت کاملا نامحسوسی درحال خندیدن بود.
................................................................................. چان.. چان.. عزیزم بیا شام.
با شنیدن صدای آرامش بخش سونگمین از فکر و خیال بیرون اومد و از اتاق بیرون زد.
سونگمین تا دیدش لبخندی زد و به سمتش رفت.
دستاش رو دور گردن چان حلقه کرد و همزمان چان دستاش رو روی گودی کمر سونگمین گذاشت.
به صورت چان نزدیک تر شد جوری که نفس های گرم همو حس میکردن آروم زمزمه کرد:میشه یکم به فکر منم باشی چان؟
چان نگاهی به لبای سونگمین انداخت و حرفی نزن.
سرش رو کج کرد تا لبای سونگمین رو ببوسه که سونگمین سرش رو با شیطنت عقب کشید.
چان نگاهش رو بین چشمای همسرش چرخوند و دوباره پیش قدم شد.
ولی سونگمین بازم شیطنت کرد.
میدونست که چان از اینکه برای بوسه مخالفت کنه متنفره ولی به نظر خودش وقتش بود که تلافی این چند روزی که چان بخاطر هیونجین و فلیکس بهش کم محلی کرده بود رو در بیاره.
چان عصبی شد و از بین دندوناش غرید:بزار ببوسمت.
سونگمین لبخندی زد و سرش رو جلو برد.
چان به امید اینکه سونگمین میخواد ببوسش چشماش رو بست.
با گذشت چند یانه و حس نکردن لب های سونگمین ، چشماش رو باز کرد و به سونگمین نگاه کرد.
به محض باز شدن چشماش سونگمین لباش رو روی لبای همسرش گذاشت و لب پایینش رو مک محکمی زد.
چان هم به پیروی از اون محکم لب بالای سونگمین رو توی دهنش کشید و گزید.
اه از روی درد سونگمین باعث شد چان اینکار رو بیشتر تکرار کنه تا صدای اه و ناله ی سونگمینش رو دربیاره.
اونقدر به بوسیدن سونگمین ادامه داد که نفس کم آورد ولی بازم دست نکشید.
سونگمین که حس خفگی شدیدی بهش دست داده بود، دستش رو روی سینه های برآمده و عضله ای چان گذاشت و هولش داد ولی چان عقب نرفت.
سونگمین شروع به بلند نفس کشیدن کرد و همزمان چان رو هول میداد.
چان که دیگه واقعا نفسش بند اومده بود، سرش رو جدا کرد و به چشمای کشیده و پاپی مانند سونگمین نگاه خماری انداخت و گفت:دیگه خودتو ازم دریغ نکن... باشه؟
سونگمین که هنوز دستش روی سینه ی چان بود برای گرفتن نفس سرش رو پایین انداخت و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
چان بعد از گرفتن تایید محکم دستاش رو دور کمرش گره کرد و بغلش کرد.
سونگمین آروم از توی بغلش بیرون اومد و گفت:راستی غذا سرد شد بیا بخوریم خیلی خوش مزه است.
چان لبخندی زد و گفت:یعنی از لبای تو خوش مزه تره؟
سونگمین لبخندی زد و گفت:نه ... در اون حد خوشمزه نیست.
و همزمان باهم خندیدن و چان گفت:در این که شکی نیست.
..‌.......................‌.‌........................................................
از موقعی که فلیکس رفته بود تنها کارایی که انجام داده بود، مست کردن و کتک زدن خدمتکارا بود.
.
پایین کنار تخت دونفره اش نشسته بود و همونطور که مشروب می‌خورد و سیگار میکشید، به لباس های خدمتکاری فلیکس و عکس جیهون که روبه روش وصل شده بودن نگاه میکرد و اشک می‌ریخت.
آقای سونگ در زد و آروم وارد شد.
هیونجین به در برگشت و با دیدن آقا سونگ توی چار چوب در دوباره نگاهش رو به لباس فلیکس و عکس جیهون داد.
آقای سونگ از بین بطری های سبز شراب ها رد شد و کنار هیونجین نشست:ارباب جوان.
هیونجین بدون نگاه کردن بهش با صدای گرفته ای گفت:چی میخوای سونگ؟
و بطری مشروب رو بالا کشید .
آقای سونگ :ارباب جواب شما باید غذا بخورید. الان نزدیکه سه روزه که غذا نخوردید.
هیونجین پوزخندی زد و دوباره مشروب رو بالا کشید .
آقای سونگ اخم ناراحتی کرد و بازم گفت:ارباب جوان.
هیونجین بطری رو پایین آورد و باعث شد کمی مشروب از گوشه ی لبش پایین بریزه. با صدای ارومی گفت:تنهام بذار سونگ..
آقای سونگ :ولی قرب.....
هیونجین با عجز نالید :ازت خواهش میکنم تنهام بذار.
آقای سونگ که دیگه طاقت دیدن اشکای هیونجین رو نداشت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد.
له محض بیرون زد، دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گریه کرد.
اون فقط یه بار هیونجین رو اینطوری دیده بود و اونم بخاطر مرگ جیهون بود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که دوباره ارباب جوانش رو اینطوری ببینه.
لحظه ای فکری به ذهنش زد. میخواست پایین بره و اون فکر رو عملی کنه که صدای شکسته شدن شیشه و داد هیونجین رو از اتاق  شنید.
با عجله به سمت اتاق برگشت و همه ی خدمتکار ها هم پشت سرش راهی شدن.
بدون در زدن برگشت و هیونجین رو درحال پرت کردن شیشه های مشروب دید.
با دو به سمت هیونجین رفت تا بطری رو ازش بگیره که هیونجین بطری رو به سمتش پرت کرد.
از شانس خوبش بطری از کنارش رد شد و محکم به دیوار خورد و خورد شد.
هیونجین با دستای خونی و صورت اشکی با داد گفت:جلو نیاااااااا.....برید بیرون.
نه آقای سونگ و نه خدمتکار ها از جاشون تکون نخوردن.
هیونجین عصبی شد .
به سمت شیشه ی دیگه رفت و از روی زمین بلندش کرد.
اینبار به سمت خدمتکارها پرت کرد و گفت:گمشید بیرونننننن.
خدمتکار ها بیرون رفتن و بزور آقای سونگ رو با خودشون بردن.
آقای سونگ تنها چیزی که الان توی ذهنش بود پاها و دستاس خونی هیونجین بود.
نایون همسر آقای سونگ به سمتش اومد و با عجله و استرس گفت:بهتره زنگ بزنیم به آقای مینهو بیان.
آقای سونگ سریع گفت:نه... اگر اون بیاد میکشتش. اون الان فقط فلیکس رو میخواد.
نایون دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:پس چیکار کنیم؟اینطوری ارباب جوان از دست میدیم.
آقای سونگ با شنیدن داد هیونجین و خورد شدن دوباره ی شیشه، با نگرانی به در بسته نگاه کرد و به نائون گفت:زنگ بزن به آقای چان... زود باش.
نائون با استرس و البته کمی امیدواری گفت:ب..باشه.
با دو به سمت تلفن رفت و از توی دفترچه ی تلفن شماره ی چان رو در اورد و دونه به دونه وارد کرد.
بعد از پنج تا بوق چان جواب داد:بله؟
نائون :آقای بنگ منم نائون.
چان :آه سلام خانم سونگ. اتفاقی افتاده؟
نائون آقای بنگ خواهش میکنم ازتون زود بیایید اینجا ارباب جوان دوباره بیناریشون اوت کرده.
چان که درحال شام خوردن بود سریع از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق دوید.
سونگمین هم با نگرانی دنبالش دوید :چیشده چان؟
همونطور که داشت لباس هاش رو عوض میکرد گفت:خانم سونگ مواظبش باشید تا بیام.
و بدون اینکه منتظر جواب خانم سونگ بمونه قطع کرد.
سونگمین به طرف چان اومد و چیشده عزیزم؟
چان با نگرانی گفت:هیونجین دوباره بیماریش اوت کرده و دیونه شده.
سونگمین با بهت گفت:چییی؟ وای نهههههه.
چان بوسه ی سریعی روی لباس سونگمین زد و گفت:زود برمیگردم.
و قدم های تند از خونه بیرون زد و به سمت خونه ی هیونجین روند.
یا رسیونش به در ورودی عمارت ، خانم سونگ رو دید که با استرس دستاش رو بهم می‌مالید و راه می‌رفت.
سریع ماشین رو پارک کرد که خانم سونگ متوجه شد و به سمتش اومد.
از ماشین پیاده شد و با دو به سمت خانم سونگ دوید:چیشده ؟
نائون همونطور که اشک میریخت گفت:نمیدونم... از موقعی که آقای فلیکس رفتن و پدرشون مردن، یا همش دارن مشروب میخورن . یا دارن سیگار میکشن.
و عکس آقای جیهون و لباس فلیکس رو جلوشون گذاشت و گریه میکنن.
امروز که سونگ رفت پیشش بیرونش کرد و بعد صدای شکستن شیشه و داد ارباب جوان بلند شد...
آقای بنگ توروخدا یه کاری بکنید.
بنگ چان خانم سونگ رو دور زد و گفت:نگران نباش.
با دو وارد خونه شد و به محض وارد شدن صدای داد و گریه ی بلند هیونجین رو شنید.
پله هارو دوتایی بالا رفت و بدون در زدن وارد اتاق هیونجین شد.
با وارد شدن به اتاق دستش رو جلوی بینیش گذاشت تا از مخلوط بوی سیگار و الکل در امان باشه.
هیونجین به سمتش برگشت و با دادی که باعث شد تمام رگهای گردن و دستش بیرون بزنه گفت:چیی میخوای اینجاااااااا؟
چان به سمتش رفت و تو گوشی محکمی بهش زد .
هیونجین هم احتمالا بخاطر ضعفش شدیدش بود که محکم روی زمین وسط شیشه خورده هاافتاد.
چشماش رو از درد بست و سعی کرد بلند شه ولی اینقدر مست بود که فقط بدنش رو روی زمین میکشید و توی خودش میلولید.
چان به سمتش اومد یقه ی پیراهنش رو گرفت و با خشم بلندش کرد و به دیوار پشت سرش کوبیدش.
باعصبانیت توی صورتش داد زد:چته باز... باز چه مرگته هیونجین چتهههههههههه؟
هیونجین چیزی نمیگفت و فقط سرش رو پایین انداخته بود و اشک می‌ریخت.
چان با دیدن این مظلومیت هیونجین، شروع به گریه کردن و داد زدن کرد:چته لعنتی؟چرا باز داری اینکار میکنی؟ چون فلیکس و از دست دادی؟ یا چون فلیکس سایه ی کسیه که عاشقش بودی و از دستشویی دادی؟
هیونجین بلاخره سرش رو بالا گرفت و با چشمای سرخ و پر از اشکش به چان نگاه کرد و گفت:خودت چی فکر میکنی؟
چان با تعجب گفت:چی؟
هیونجین چان رو به عقب هول داد و گفت:خودت چی فکر میکنی؟ بنظرت میتونم یه دفعه بعد از این عشق قوی که به جیهون داشتم یه دفعه عاشق کسه دیگه ای بشم؟
چان عصبی شد و گفت:پس فلیکس چی هیونجین؟
هیونجین پوزخندی زد و گفت:اون سایه ی جیهونه منه.
و فقط ظاهری بهش شباهت داره نه اخلاقی.
چان دوباره جلو اومد و هیونجین رو به دیوار چسبوند:بهت گفته بودم هیونجین.. بهت گفته بودم یه تار مو از سر فلیکس کم بشه زنده ات نمیذارم. بهت گفته بودم هیونجین... نگفته بودمممم؟
جمله ی آخر رو باداد گفت و باعث شد تمام خدمتکار های پشت درد از ترس بلرزن.
هیونجین آروم و عصبی گفت:اون که منو ول کرد و رفت... هیچی هم ازش کم نشد... انتقامشم که گرفت... تازه بهش حالم دادم. پس دیگه چی میخوای؟
چان با شنیدن جمله ی آخر هیونجین با تعجب گفت:چی؟
یعنی چی که بهش حال دادی؟
هیونجین با لبخند یوری ساکت موند.
چان دستاش شل شد و با شک پرسید:تو...ت...تو باهاش سکس داشتی؟
هیونجین بیخیال گفت:اره... خیلیم بهش کیف دا...
و دومین توی گوشی رو از چان خورد و سرش به سمت مخالف کج شد.
چان با عصبانیت گفت:دهنتو ببند هیونجین اشغالللللللل.
هیونجین ساکت شد و با خشم به چان نگاه کرد.
چان روش رو از هیونجین برگردوند و از بین شیشه خورده ها رد شد.
به در اتاق رسید. در رو باز کرد. با شونه های پایین افتاده به سمت هیونجین برگشت و گفت:امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت عوضی.
هیونجین توی سکوت نگاش کرد و چان از اتاق خارج شد.
این سکوت هیونجین پر از حرف و التماس بود که چان تنهاش نذاره ولی دیگه کار از کار گذشته بود و چان رفته بود.
.
.
با اشک از خونه ی هوانگ بیرون زد و به حرف های نگران آقای سونگ و خانومش اهمیتی نداد.
سوار ماشین شد و با سرعت خیلی زیادی از عمارت خارج شد.
اونقدر عصبی بود که نفهمید چطوری تا خونه اش رونده.
وارد پارکینگ خونه شد و پارک کرد.
قبل از خارج شدن از ماشین سرش رو به فرمون تکیه داد و اشک ریخت:چطور تونستی با فلیکس اینکار رو بکنی؟ چطور تونستی به سکس قانعش کنی؟چطوری لعنتی؟چطور تونستی اولین بار اون باشی؟ توعه اشغال لیاقت فلیکس منو نداری عوضی.. هیچ وقت هیچ وقت نمیذارم فلیکس مال توبشه‌.
بعد از کمی آروم شدن ، گوشیش رو از روی داشبورد برداشت و بدون توجه به زنگ های مکرر سونگمین، شماره ی فلیکس رو گرفت.
بعد از چند ثانیه صدای آرامش بخش فلیکس رو شنید:الو هیونگ..
چان با صدای دورگه ای گفت:باید ببینمت فلیکس .
فلیکس:چیشده هیونگ؟
چان عصبی شد و با داد گفت:باید ببینمتتتتتت.
فلیکس از ترس داشت میلرزید . پس با لکنت گفت:ب..با..ب..باشه. کجا باید بی....
چان توی حرفش پرید و گفت:دارم میام سمت خونت... جم نمیخوری از جات تا من بیام.
فلیکس از ترس اینکه چان خانم هوانگ رو ببینه مخالفت کرد:نه.. نه.. من میام پیش...
چان با داد گفت:خفه شووووو. همین که من میگم‌.
و گوشی رو قطع کرد و فلیکس رو با چشمای پر از اشک تنها گذاشت.
خانم هوانگ به سمت فلیکس اومد و گفت:چیشده فلیکس؟چرا داری گریه میکنی باز؟
خانم هوانگ ، بنگ چان داره میاد اینجا.. شما باید توی اتاق بمونید باشه؟
خانم هوانگ فقط سری تکون و دیگه سوالی نپرسید و فلیکس رو تنها گذاشت.
فلیکس روی صندلی نشست و با چشمای پر از اشک داشت به داده‌ای چان فکر میکرد.
تا حالا نشده بود که چان سرش داد بزنه... یعنی چی شده که هیونگش اینطوری سرش داد زده؟













هاییییییییی.
با نظرات و ووتاتون بهم انرژی بدید لطفا.
اگر ووت ها و نظرات زیاد شد یعنی ووت هابه یک کا و نظر به صد رسید فردا هم آپ میکنم براتون.
ممنونم که با من و طلسم انتقام همراهید

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now