part2

2.1K 289 34
                                    

از اتوبوس پیاده شد و شروع به دویدن به سمت خونه
کرد.متاسفانه امروز اتوبوس کمی تاخیر داشت و فلیکس شب
به خونه رسید.
در خونه رو باز کرد ، به امید اینکه خواهرش رو توی خونه
ببینه سریع در رو پشت سرش بست و وارد خونه شد و شروع
به صدا زدن اسم خواهرش کرد
فلیکس:راچل....راچللللللل...
ولی هیچ صدایی نشنید کمی نگران شد ولی اعتنایی نکرد با
خودش گفت( حتما امشب خونه ی آقای هوانگ خیلی کار داره
هرچی نباشه ایشون مرد محترمی هستند و قراره به زودی یه سمت بزرگی بگیرن .)
باکمی ناراحتی وارد اتاقش شد. بعد از عوض کردن لباساش
گوشیش رو که تازه راچل براش خریده بود رو از میز کنار
تخت برداشت و روشنش کرد.
اولین و تنها شماره ی موجود توی گوشیش و فشار داد و
گوشی رو روی گوشش گذاشت.
بعد از شنیدن چند تا صدای بوق گوشی رو با ناامیدی پایین
آورد و متوجه صدای زنی شد باذوق گوشی رو دوباره روی
گوشش گذاشت ولی باشنیدن( راچل هستم لطفا پیغام
بگذارید) نا امید شد و دکمه ی قرمز وسط صفحه رو فشار داد.
دوساعت از آخرین تماس بی پاسخی که گرفته بود می‌گذشت
و کم کم داشت نگران میشد.
سعی کرد اعتنایی نکند ولی امروز اولین روزی بود که
خواهرش اینقدر طولانی اون رو بی خبر گذاشته بود.
روی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد نمیتونست
بدون وجود خواهرش توی خونه بخوابه.
به ساعت نگاه کرد، ساعت چهار صبح بود هیچ خبری از راچل
نشده بود. اشک توی چشماش حلقه زد و روی تخت نشست و
زانو هاش رو توی بغل گرفت و شروع به گریه کردن کرد.
اونقدر گریه کرد که متوجه نشد کی خوابش برده .با شنیدن
صدای در با وحشت از خواب بیدار شد و به امید دین خواهر
مهربونش و به سمت در اتاقش دوید و با سرعت از اتاق خارج
شد و با لبخند دندون نمایی گفت
فلیکس:راچل اوم....
ولی بادیدن خانم بنگ نتونست ادامه ی حرفش رو بزنه.
خانم بنگ با چشمایی پر از اشک به پسرک معصوم روبه روش
نگاه کرد و توی دلش گفت
( این بچه ی ۱۵ ساله چطور توان کشیدن اینهمه درد رو داره
اخه)
فلیکس با دیدم چشمای پر از اشک خانم بنگ ترسید و با
وحشت و لکنت گفت
فلیکس:خان...ننممم..ب...بنگ...چچ..ی... ززز...یی.... شش...ده؟
خانم بنگ با دیدن لکنت پسرک روبه روش به سمت او اومد و
در آغوشش کشیدش و گفت
خانم بنگ:متاسفم فلیکس..متاسفم پسرم که مجبوری اینهمه درد رو تحمل کنی.
فلیکس از آغوش مادر بهترین دوستش و همسایه اش بیرون اومد گفت
فلیکس:خانم..بنگ.. داری..د ...من..نو ..میتر..سونید.
خانم بنگ دست فلیکس رو گرفت و با صدای ارومی گفت
خانم بنگ:فلیکس عزیزم متاسفانه راچل... راچل مرده.
فلیکس با وحشت سر بلند کرد و گفت
فلیکی:چییییی؟ معلوم هست چی دارید میگید خانم بنگ حتما
اشتباهی شده اخه چطور ممکنه اون سالم بود حالش خوب
بود این امکان نداره. اخه... اخههه چطوری این اتقاق افتاده؟
خانم بنگ از لرزیدن تن پسر ترسید و دوباره به آغوش کشیدشو گفت
خانم بنگ: آروم باش فلیکس آروم باش.
فلیکس با صدایی لرزون و پر از بغض گفت
فلیکس:خانم بنگ.. لطفا..بگ...ید..که.. حقیق..ت ن...داره.. ره
خانم بنگ متوجه سنگینی پسرک شد و باترس از بیهوش شدن
پسر شروع به تکون دادن و صدا کردنش کرد ولی جوابی از
پسر نحیف توی بغلش نشنید.
فلیکس رو آروم روی زمین گذاشت و باعجله به سمت پله
هایی که به حیات بزرگ خونه ختم میشد دوید و شروع به داد
زدن اسم پسرش کرد.
خانم بنگ:چااااااان...چاننننننننننن
باشنیدن صدای مادرش سریع از حیات بزرگ و پراز گل خونه
خارج شد و به سمت مادرش رفت و گفت
چان: چیه مامان، فلیکس چیزیش شده؟
خانم بنگ با گریه و داد گفت
خانم بنگ:چاااانن... بدو ماشین و بیار فلیکس بیهوش شده باید ببریمش بیمارستان. زود باشش
با نگرانی دوباره به سمت حیاط برگشت و سریع پله های
بیرون از خونه رو طی کرد و به در خونه رسید. با شنیدن
صدای پاهاش خدمتکارا سریع در رو باز کردند و چان با داد
به یکی از خدمتکارا گفت
چان:برو سوئیچ ماشینمو بیار. زود باش
خدمتکار از ترس شروع به دویدن کرد و سوئیچ ماشین رو از
روی کاناپه برداشت و به اربابش که با نگرانی سالن رو طی
میکرد داد.
بعد از گرفتن سوئیچ از خدمتکار با دو از خونه بیرون زد و به
سمت پارکینگ رفت و سوار مازراتیش شد و باسرعت دنده
عقب گرفت و از خونه خارج شد.
در خونه بزرگ فلیکس که دست کمی از خونه ی پولداری
خودش نداشت، ایستاد و سریع از ماشین خارج شد و به سمت
پله ها دوید.
مادرش را دید که با نگرانی فلیکس رو توی بغل کشیده و گریه
میکنه.
به مادرش گفت
چان:مامان سریع برو در ماشینو باز کن.
خانم بنگ پسرک بی هوش توی بغلش رو به چان سپرد و به
سمت ماشین حرکت کرد.
با دیدن صورت خیس فلیکس احساس کرد قبلش به هزار تیکه
تبدیل شده، اشکی از چشماش روی گونه فلیکس چکید و گفت
چان:فلیکس توروخدا طاقت بیار .
براید استایل بلندش کرد و به سمت ماشین رفت و دوست
عزیزش رو روی صندلی عقب ماشین خوابوند و خانم بنگ
سریع در رو بست و جلو سوار شد . چان هم ماشین رو دور
زد و با عجله سوار شد و محکم پاشو روی گاز گذاشت و
شروع به روندن کرد.
خانم بنگ هر از گاهی برمی‌گشت و با چشمای پر از اشک به
پسر دوست عزیزش نگاه میکرد.
بالاخره بعد از طی اینهمه خیابون شلوغ به بیمارستان
خصوصی خانوادگیشون رسیدن و سریع توی پارکینگ پارک
کرد .
با خاموش شدن ماشین چان و مادرش با سرعت پیاده شدند .
چان در عقب رو باز کرد و فلیکس رو توی آغوشش کشید و
به سمت در اصلی بیمارستان دوید.
با دیدن رئیس بیمارستان و پدر نامزدش به سمتش دوید و
شروع به صدا زدنش کرد
+آقای کیم... آقای کیم
آقای کیم باشنیدن صدای نامزد پسرش به سمتش بر گشت و با دیدن پسر توی بغلش گفت
اقای کیم:چان.. چه اتفاقی برای فلیکس افتاده
چان یه نگاهی به پسرک توی بغلش کرد و گفت
چان:بعد بهتون میگم. لطفا کمکش کنید.
آقای کیم به سمت یکی از اتاق های بیمارستان دوید و به
چان اشاره کرد که پشت سرش بیاد.
به اتاق که رسیدند فلیکس رو روی تخت گذاشت و رفت کنار
و آقای کیم شروع به صدازدن پرستارا کرد و دوباره به اتاق
برگشت .
شروع به معاینه فلیکس کرد . پرستار هم به دست پسرک
نحیف سرم زد.
بعد از تمام شدن معاینه به چان که کنار در اتاق نشسته و
گریه میکنه و به خانم بنگ که بالای سر فلیکس بود و موهاش
رو نوازش میکرد نگاه کرد.
باصدای کلفت و مردونه اش به داماد آینده اش گفت
اقای کیم:چی شده چان؟
چان با چشمای پر از اشک سرش رو بالا آورد و به پدر
سونگمین نگاه کرد و با صدایی لرزون گفت
+آقای کیم
و شروع به توضیح دادن کرد.
(فلش بک)
(صدای زنگ گوشیش رو شنید و به سمتش رفت و از روی میز
کنار تخت چنگش زد. با دیدن اسم روی گوشیش لبخندی زد و
تماس رو وصل کرد.
آقای بنگ: به به ..آقای جین هوانگ چیشده به من زنگ زدید
قربان.
و شروع به خندیدن کرد.
آقای هوانگ هم متقابلا شروع به خندیدن کرد و گفت
آقای هوانگ: چطوری مرد نادان.
آقای بنگ تک خنده ای کرد و گفت
آقای بنگ: حالا چیشده زنگ زدی؟
آقای هوانگ: ازت کمک میخوام
آقای بنگ: چه کمکی؟
آقای هوانگ: میدونی که باز هوسم کار دستم داد و یه دختر
زیرم مرد‌.
با گفتن این حرف آقای بنگ هنگ کرد و لبخند از لباش محو
شد .
نگاهی به همسر مهربانش که آروم روی تخت خوابیده بود کرد
و به سمت در اتاق حرکت کرد و از اتاق خارج شد و باصدای
زیری گفت
آقای بنگ: معلوم هست چی داری میگی هوانگ.
آقای هوانگ خنده ای کردو گفت
آقای هوانگ: منتظرتم بنگ بیا جمعش کن ببرش بوی خونش
داره حالمو بهم میزنه
آقا بنگ دهنش رو برای جواب دادن باز کرد تا چیزی بگه که
صدای بوق های مکرر بهش فهموند که هوانگ قطع کرده.
باسرعت دوباره به سمت در اتاق رفت و در رو باز کرد و رفت
تو .
همسرش بیدار شده بود و روی تخت سلطنت بزرگشون نشسته
بود. با دیدن صورت خشمگین همسرش از روی تخت بلند شد
و سمتش رفت و گفت
خانم بنگ: چیزی شده عزیزم
آقای بنگ دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و سرش را
خم کرد و بوسه آرومی روی لبان نیمه باز همسرش گذاشت
وسرش رو عقب کشید و با لحن ارومی جریان رو براش
توضیح داد.
خانم بنگ تعجب نکرد ولی بسیار ناراحت شد و محکم خودش
رو توی آغوش همسرش جا داد و گفت
خانم بنگ: برو عزیزم .. برو اون دختر بیچاره رو از اون خونه
نفرین شده بیار بیرون.
آقای بنگ حلقه ی دستش رو دور کمر همسرش سفت کرد و بعد از چند دقیقه از آغوش گرم همسر مهربانش خارج شد و به
سمت کمد رفت و پالتویش رو از توی کمد برداشت و بایه
بوسه ی دیگه از همسرش جدا شد.
به خونه ی اون هوانگ بی شرم رسیده بود.
با ناراحتی وارد حیاط بزرگ خونه ی دوستش شد و به در
اصلی خونه رسید.
خدمتکار با دیدن آقای بنگ سر خم کرد و در رو باز کرد و آقای
بنگ وارد خونه شد .
بادیدن دوستش که باخیال راحت روی کاناپه نشسته بود ،از
حرص نفس عمیقی کشید و به سمتش قدم برداشت و با تن
صدای بلندی گفت
آقای بنگ : اون دختر بیچاره کجاست.
آقای هوانگ با شنیدن صدای دوستش فنجون سفید توی
دستش رو روی میز گذاشت و بلند شد وبا صدای خندونی گفت
آقای هوانگ: حالا چرا اینقدر عجله داری بیا بشین چایی
بخوریم. تازه زنم و پسر مزخرفه اشم نیستن بیا یکم خوش
بگذرونیم.
آقای بنگ از لحن دوست بیخیالش عصبی شد و با داد گفت
آقای بنگ : میگم کجاستتت؟
آقای هوانگ با شنیدن داد دوستش متوجه عصبانیتش شد و
شوخی رو کنار گذاشت و گفت
آقای هوانگ: توی رد روم..توی زیر زمینه.
آقای بنگ تابی به چشماش داد و به سمت پله هایی که به زیر
زمین ختم میشدن رفت.
به محض باز کردن در بوی خون و پریکام به مشامش رسید و
باسرعت دستش رو روی دهن و بینی اش گذاشت، بیشتر
داخل شد و به سمت تخت رفت.
با دیدن دخترک خونی تعجب کرد و شروع به داد کشیدن کرد
آقای بنگ: راچللل... راچل... راچلللل
آقای هوانگ با شنیدن صدای دوستش به سمت زیر زمین رفت
و گفت
آقای هوانگ: چته بابا.. اهان معشوقته...شرمنده رفیق.
آقای بنگ با عصبانیت به سمتش قدم بر داشت و گفت
آقای یی: اشغال عوضی ... چطوری اونو نشناختی..
چطورییییی؟
آقای هوانگ کمی جا خورد ولی با لحن ارومی گفت
آقای هوانگ: اخه از کجا باید بشناسمش.
آقای بنگ از بیخیالی دوستش عصبی شد و به گریه افتاد و گفت
آقای بنگ: عوضی ... اون راچله .. اون دختر مکسه... چطور
دختر دوست مرده اتو نشناختی.... چطورییییی؟
آقای هوانگ با شنیدن نام دوست مرده اش اشک توی چشماش
جمع شد و به دخترک مرده ی روی تخت نگاه کرد و با لحن
لرزون گفت
آقای هوانگ: بنگ من ..من نمیدونستم .. بنگ.. من نمیدونستم ...
حالا چیکار کنم.. اصلا اون چرا باید توی خونه ی من کار
کنه ... اون که پولداره ....پس چرا
آقای بنگ گفت
آقای بنگ: ازت متنفرم هوانگ.. تو به مکس خیانت کردی... اون
دختر برای اینکه شرکتشون ورشکست شده بود اومده کار کنه ... چطور تونستی این کارو باهاش بکنی؟
بعد از زدن حرفش دخترک بی جون رو از روی تخت بلند کرد
و از اتاق خارج شد .
بعد از خارج شدن دوستش روی زمین نشست و دستش رو
توی موهای جو گندمی برد و شروع به گریه کردن و داد زدن
کرد.
ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
با دخترک توی بغلش از خونه ی نفرین شده ی هوانگ بیرون
زد و دخترک رو توی ماشین گذاشت و به سمت مرده
شورخونه رفت و بعد از تمیز شدن دختر از خون های روی
بدنش، اون رو توی ماشین گذاشت و به سمت قبرستان رفت و
اون دختر بیچاره رو پیش پدر و مادرش خاک کرد.
بعد از کمی رانندگی توی کوچه های بی روح سئول به خونه
برگشت. خانم بنگ با دیدن چشمای پف کرده همسرش ترسید و
گفت
خانم بنگ: عزیزم... چیشده؟
آقای بنگ به سمت همسرش رفت و بدون توجه به پسرش اون
رو توی آغوش کشید و شروع به گریه کرد.
خانم بنگ خیلی ترسیده بود ولی به شوهرش آرامش داد و
گفت
خانم بنگ: بنگ من چیزی شده؟
چان با ترس به سمت پدرش رفت و گفت
چان: بابا توی خونه ی آقای هوانگ اتفاقی افتاد.
آقای بنگ با تعجب سر بلند کرد و خانم بنگ گفت
خانم بنگ: من بهش گفتم.
و دست شوهرش رو گرفت و اون رو روی کاناپه نشوند و گفت
خانم بنگ : حالا بگو ببینم چی شده.
آقای بنگ بعد ازکمی مکث کردن شروع به توضیح دادن کرد و
با پایان دادن به حرفاش دست هاش رو روی سرش گذاشت و
شروع به گریه کرد.
خانم بنگ هم دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بلند شروع به
گریه کرد و چان هنوز توی شوک این بود که دوست
کوچیکش چطوری باید این درد رو تحمل کنه.)
با تمام شدن توضیحات نامزد پسرش رو به فلیکس کرد و گفت
اقای کیم:امیدوارم تحمل این درد رو داشته باشه.
آقای کیم با ناراحتی به سمت خانم بنگ رفت و گفت
آقای کیم: خانم بنگ بیایید بریم بیرون. شما حالتون خوب
نیست.
و دست خانم بنگ رو گرفت و با خود به بیرون برد.
از روی زمین بلند شد و به سمت تختی که فلیکس رویش بود
رفت و متوجه قطره ی اشک ریخته شده از چشمان دوست
عزیزش شد و با لحن ارومی گفت
چان: فلیکس من بیداری؟
فلیکس چشماش رو باز کرد و رو به چان کرد و گفت
فلیکس: هیونگ.
چان از لحن پر بغض فلیکس ناراحت شد و دستش رو روی
سر فلیکس گذاشت و گفت
چان: جانم.
فلیکس نفسی کشید و نگاهش رو از چان گرفت و گفت
فلیکس: هیونگ ... من همه حرفاتو شنیدم
چان با کمی ترس و نگرانی عقب کشید و گفت
چان: فلیکس... فلیکس.. من متاسفم
فلیکس دوباره به چان نگاه کردو با چشمایی پر از اشک و
نفرت و گفت
نتونست.
سونگمین:چیشده؟
چان لبخندی زد و رو به سونگمین گفت
چان:نگران نباش عزیزم.
سونگمین نگاه نگرانش رو از چان گرفتو به فلیکس داد و گفت
سونگمین:حالت خوبه عزیزم؟
فلیکس لبخند تلخی زدو گفت
فلیکس:بد نیستم سونگمینی.
سونگمین بوسه ای روی پیشونی فلیکس کاشت و با بغض گفت
سونگمین:بهت تسلیت میگم فلیکسی.
فلیکس لبخندی زد و گفت
فلیکس:ممنونم.
.

سلام ریدرای عزیزم. امیدوارم از پارت دوم هم لذت ببرید و دوسش داشته باشید.

طلسم انتقام (Spell revenge)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin