part 47

1.3K 159 38
                                    

به محض قطع کردن تماس با فلیکس ، به طرف جاده رفت و تاکسی گرفت و ادرس شرکت هیونجین رو به راننده داد .
توی راه بارها با خودش کلنجار رفت تا به هیونجین نگه و قولش رو نشکنه ولی نمی خواست سرنوشت دوستش هم مثل خودش بشه .
به محض رسیدن به در های شیشه ای شرکت ، ماشین از حرکت ایستاد و سونگمین ازش خارج شد .
وقتی ماشین رفت ، سونگمین نگاهی به طبقات شرکت کرد و اهی کشید .
یعنی اینکار درست بود ؟
مگه فلیکس نگفته بود پسر داره ؟
پس حتما به هیونجین خیانت کرده بود و تشکیل خانواده داده بود وگرنه اون تا زمانی که کنار این مرد بود بار دار نبود .
ولی اشکالی نداشت اگر این مرد رنجیده از عشق رو فقط یه بار دیگه به دوست نامردش نشون میداد و بهش ثابت میکرد که همیشه سختی روزگار و زندگی نیست که باعث سفید شدن کناره ی موهای مردی میشه .
نفس عمیقی کشید و با قدم هایی محکم و مطمئن به طرف دفتر هیونجین قدم برداشت .
منشی با دیدنش ، از روی صندلی بلند شد و احترامی گذاشت .
سونگمین با لبخندی محو سر خم کرد و لب زد : رییس هستن ؟
منشی با خوش رویی لب زد : بله قربان .. لطفا بزارید بهشون بگم که تشریف اوردید .
سری تکون و منتظر موند تا منشی با هیونجین هماهنگ کنه .
بعد از چند لحظه منشی لب زد : لطفا بفرمایید داخل .
لبخندی زد و به طرف اتاق هیونجین قدم برداشت و بعد از چند ضربه به در چوبی ، وارد اتاق شد .
هیونجین با موهایی که کناره هاش به رنگ جو گندمی تبدیل شده بود ، از روی صندلی بلند شد و دست دراز شده ی سونگمین رو توی دست گرفت و لب زد : سلام .. چیشده ؟
سونگمین با لبخند روی صندلی نشست و گفت : میخوام امشب بیای خونه ی ما .
ابرویی بالا داد و دستاش رو روی میز بهم رسوند و گفت : به چه مناسبت ؟
نگاهی به هیونجین انداخت و گفت : می خوام یه هدیه بهت بدم ...
کمی مکث کرد و به چشم های متعجب هیونجین نگاه کرد و لب زد : البته نه ... می خوام دوتا هدیه بهت بدم ... پس امشب منتظرتم ...
و بدون اینکه فرصتی به هیونجین برای حرف زدن بده ، از روی صندلی بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و اون مرد عاشق رنج دیده رو با ذهنی مشغول تنها گذاشت .
...................................................................................................................................................
در کمد بوهی رو باز کرد و یک شلوار لی ابی روشن و یک پیراهن سفید که یک خرس برجسته روش بود رو برداشت و به طرف اتاق خودش حرکت کرد .
لباس ها رو روی تخت انداخت و از توی کمد خودش دوتا جوراب برای بوهی برداشت و کفش های مشکی اسپرتش رو برداشت و خیلی اروم به طرف بوهی که روی تخت خوابیده بود رفت و بدون بیدار کردنش ، شلوار توی خونه رو از پاهاش خارج کرد و گوشه ای پرت کرد .
اهسته پسرکش رو بلند کرد و پوشکش رو چک کرد و وقتی دید کثیف کاری نکرده ، اروم دوباره به جای اصلیش برش گردوند و شلوار لی رو پاش کرد و بعد از اون دکمه های کنارگردن پیراهنش رو باز کرد و خیلی اروم از دستا و سرش رد کرد و بعد از خارج شدن از بدن نحیفش ، به سمت شلوار کوچولوش پرتش کرد و پیراهن سفید و نرمش رو از سرش رد کرد و تا خواست دستش رو رد کنه ، بوهی نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد .
فلیکس با لبخند به پسرش نگاه کرد و دستش رو از زیر بغل هاش رد کرد و محکم به سینه فشردش و گفت : سلام پسرم .. بیدار شدی بابایی ؟
بوهی به شکل کاملا ملوسی خمیازه ای کشید و لپش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و دوباره چشماش رو بست .
فلیکس با لبخند پیراهن رو توی بدنش درست کرد و روی تخت نشست .
بوهی رو روی تخت گذاشت و جوراب های عروسکیش رو پاش کرد و بوسه ای اروم روی لپ های پرش گذاشت .
بوهی با خنده ای از ذوق دست و پاهاش رو تکون داد و توی چشمای فلیکس زل زد .
این چشم ها در دید فلیکس دقیقا نگاه هیونجین بود .
لبخند غمگینی زد و پسرکش رو بلند کرد و به طرف سرویس رفت .
دست و صورتش رو شست و از سرویس خارج شد و دوباره پسرش رو روی تخت گذاشت تا اینبار خودش اماده بشه .
می خواست امشب حسابی به خودش برسه چون قرار بود بعد از مدت ها دوست صمیمی و هیونگش رو ببینه پس باید مرتب و منظم می بود .
پیراهن سرمه ای و شلوار لی مشکی پوشید و موهاش رو فرق زد .
بالم لب صورتی رنگی به لب های قلوه ایش زد و خط چشم کم رنگی کشید تا زیبا تر از همیشه به نظر برسه .
با اتمام کارش نگاهش رو به بوهی که داشت با جغجغه اش بازی می کرد داد و با لبخند به طرفش رفت و بغلش کرد : داری چیکار میکنی پسرم ؟
بوهی حرفی نزد و سعی کرد جغجغه رو وارد دهنش کنه که فلیکس مچ ظریفش رو گرفت و گفت : نه بابایی .. این کار بدیه .
کیف ابی رنگ و خرسی بوهی رو برداشت و چند دست لباس و پوشاک و شیشه شیرش رو که قبلا اماده کرده بود توی کیف انداخت و به طرف درب خروجی خونه قدم برداشت که یک دفعه یادش اومد کفش های پسرش رو پاش نکرده .
اهی کشید و دوباره به طرف اتاق رفت و کفشای 8 سانتیش رو برداشت و دوباره از اتاق خارج شد .
بین راه اون دوتا شی کیوت رو پای بوهی کرد و از خونه خارج شد .
رسیدنش به خونه ی چان هیونگش زیاد طول نکشید چرا که خونه اش نزدیک به اون مکان بود و با پیاده روی خیلی سریع میتونست برسه .
رو به روی در خونه ایستاد و نفس عمیقی کشید .
نگاهش رو به بوهی که با چشمای کشیده و درشتش داشت نگاش می کرد داد و لبخندی زد و موهای نرم پسرش رو با دستاش شونه کرد و زنگ رو فشرد .
طولی نکشید که در باز شد و استرسی عظیم قلب فلیکس رو در بر گرفت .
اهی کشید و اروم وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست .
به طرف اسانسور رفت وطبق پیامی که از طرف سونگمین براش اومده بود دکمه ی شماره ی سه رو زد و منتظر بسته شدن در ها شد .
با ایستادن اتاقک و باز شدن در ازش خارج شد و به محض بالا اوردن سرش با سونگمین که با چشم های خیس بهش نگاه میکرد مواجه شد .
بغض بدی گلوش رو گرفت .
لبخند ملایمی زد و به طرف سونگمین رفت و در فاصله ی کمی ازش ایستاد و گفت : سلام .
سونگمین هقی زد و بدون توجه به بوهی توی بغل فلیکس ، بغلش کرد و گفت : نامرد کجا بودی تا الان ؟
اب دهنش رو قورت داد و با صدایی که می لرزید گفت : معذرت میخوام .
از فلیکس جدا شد و نگاهش رو به بوهی داد و گفت : پسرته ؟
فلیکس هم متقابلا نگاهش رو به بوهی داد و گفت : اوهوم .
سونگمین دستاش رو دراز کرد و بوهی رو از اغوش فلیکس گرفت و محکم به خودش فشرد و گفت : سلام کوچولو .
بوهی با لب هایی اویزون نگاهش رو به فلیکس داد و به شدت حس غریبی بهش دست داد پس نفس عمیقی گرفت و شروع به گریه کردن کرد و دستاش رو به طرف فلیکس باز کرد .
سونگمین ترسیده بوهی رو به فلیکس داد و گفت : من کاریش نکردم .
پسر کوچولوش رو از سونگمین گرفت و گفت : میدونم .. متاسفانه بوهی یکم گوشه گیره .
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : بیا داخل .
سری تکون داد و بعد از در اوردن کفشاش وارد خونه شد .
با دیدن چیدمان خونه لبخندی زد و گفت : سلیقه ات توی چیدن خونه هنوزم مثل قبل عالیه .
سونگمین با لبخند کیف بوهی رو از فلیکس گرفت و توی اتاق گذاشت .
فلیکس هم روی مبل نشست و بوهی رو که هنوز داشت گریه میکرد توی بغل گرفت و سرش رو روی شونه اش گذاشت و اروم با کف دست به کمرش میزد تا اروم بشه : بسه دیگه عزیزم .. الان توی بغلمی پسرم .
سپس خم شد و دستمالی از روی میز برداشت و بوهی رو روی رونش نشوند و اب بینیش رو گرفت و گفت : جانم ؟
سونگمین از دور به فلیکس نگاه کرد و لب زد : ببخشید فلیکس .
و سپس لبخند متظاهری زد و از اتاق خارج شد و گفت : چان هنوز نیومده سر کاره .
فلیکس با لبخند سری تکون داد و گفت : اوضاع بینتون چی شد ؟
یه لحظه لبخند جاشو به اخم داد : هیچی نشده .. هنوزم هیچی تغییر نکرده . نمیتونم ببخشمش .
سری تکون داد و گفت : میدونم .. منم نمیتونم هیونجین رو ببخشم .
سونگمین اخمی کرد و گفت : هیونجین ؟ اون که کاری نکرده فلیکس .. تو بلند شدی رفتی .
اخمی کرد و گفت : من با چشمای خودم دیدم جیهونو بوسید .
پوزخندی زد و گفت : تو اصلا همکاری از هیونجین دیدی ؟
فلیکس عصبی شده لب زد : نه ندیدم ولی میتونست پسش بزنه پس این نشون میده خوشش اومده .
سونگمین خشمگین لب زد : چرا چرت میگی ؟ تو اصلا میدونی هیونجین چه حالی داشت بعد از رفتن تو ؟ همه جا رو گشت تا پیدات کنه احمق .. میدونی شبا با لباسات میخوابه چون بوی تورو میدن ؟ میدونی اون خرس سفیدو توی بغلش میگیره و فرض میکنه تو و بچه کنارشین ؟ اصلا این بچه ماله کیه ؟ میخوای باور کنم ماله کسی غیر از هیونجینه وقتی اینقدر چشماش شبیهشه ؟
هیچ حرفی نداشت که بزنه ... یجورایی تمامی حرفای سونگمین درست بودن. اون بدون شنیدن حرفی از طرف هیونجین ولش کرده بود و رفته بود و برای 6 ماه حق دیدن پسرش رو ازش گرفته بود .
سونگمین که دید فلیکس داره اشک میریزه ، اخمی کرد و به طرفش رفت و کنارش نشست و لب زد : معذرت میخوام .. نباید اینقدر باهات تند حرف بزنم .
سری تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید و گفت : نه حق داری .. من بی جا قضاوت کردم .
سونگمین سری تکون داد و دستی به گونه ی تپل بوهی کشید و گفت : پسرت گیجه ... میخوای بخوابونیش ؟
لبخندی زد و نگاهش رو به چشمای نیمه باز بوهی داد و گفت : خیلی خوابالوعه .. میرم بخوابونمش بیام حرف بزنیم .
سپس از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق رفت .
تا لحظه ی محو شدن توی اتاق نگاه سونگمین بدرقه اش کرد و به محض بسته شدن در اتاق موبایلش رو از روی میز برداشت وارد صفحه ی چتاش شد و خطاب به هیونجین نوشت : امیدوار زود خودتو برسونی ... مطمئنم از دیدن هدیه هات خیلی خوشحال میشی .. شایدم عصبانی .
.
.
.
با شنیدن ویبره ی موبایلش نگاهش رو از چان گرفت و به بک گراند داد .
وارد صحفه ی چتش شد و اخمی کرد .
به محض خوندن پیام ، هوفی کشید و لب زد : چان عشقت زیادی داره میره روی روانم .
چان با اخم سرش رو بالا اورد و گفت : چی ؟ سونگمین ؟
سری تکون داد و گفت : امروز اومده بود شرکت .. گفت برام هدیه داره .. دوتا هدیه . الانم پیام داده میگه یا خوشحال میشم از دیدنش یا عصبانی .
حالت متفکری به خودش گرفت و لب زد : این کار خیلی از سونگمین بعیده .
هیونجین هم موافقتش رو اعلام کرد و گفت : هر وقت خواستی بری خونه وایسا منم باهات میام .. کنجکاو شدم .
...................................................................................................................................................
با به صدا در اومدن زنگ ایفون ، دست های اناریش رو لیسید و خطاب به دخترکش لب زد : نارا عزیزم میشه در رو باز کنی ؟
نارا کوچولو با دو و نفس نفس زنان به طرف در دوید و بین راه لب زد : چشم .
جونگین با لبخند نگاهش رو از دخترکش گرفت و از روی صندلی بلند شد تا هم ظرف های کثیف شده رو بشوره و هم انار ها رو بین خودش و دخترش تقسیم کنه .
همانطور که مشغول انجام کاراش بود ، صدای اشنا به گوشش رسید : سلام .
متعجب و سریع به طرف صدا برگشت و توی چشم های پدر دخترش نگاه کرد .
نارا ترسیده به طرف جونگین دوید و پاهاش رو گرفت و از پشت رونهاش نگاه ریزی به چانگبین انداخت .
جونگین هل شده به طرف شیر اب برگشت و بستش .
خم شد نارا رو بغل کرد و لب زد : از کجا خونمو پیدا کردی ؟
چانگبین مستقیم توی چشم های روباهی عشقش نگاه کرد و گفت : پیدا کردن خونه ی پسری که دوستش دارم کار سختی برای من نیست جونگین اینو خودتم میدونی .
پوزخندی زد و گفت : اره درسته .. کار سختی نیست .. پسری که دوسش داری ؟
کمی مکث کرد تا جوابی بگیره ولی هیچی عایدش نشد پس لب زد : برای چی اومدی اینجا ؟
چانگبین با حفظ ظاهری دروغین لب زد : راستش کولر خونم خراب شده بود اومدم اینجا چون اینجا راحت تر میتونم بخوابم .
جونگین پوکر نگاهش رو به چانگبین داد و چانگبین با فهمیدن گندی که زده لب زد : می خوام حرف بزنیم .
سری تکون داد و لب زد : توی سالن منتظر باش .
و سپس خطاب به دخترکش لب زد : دخترم میشه بری توی اتاقت ؟
نارا نگاهش رو از مرد رو به رو گرفت و به پدرش داد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و به طرف اتاقش رفت .
چانگبین که حالا روی مبل نشسته بود نگاهش رو به نارا کوچولو داد و سعی کرد جلوی بغض شدیدی که گلوش رو گرفته بود بگیره ولی موفق نشد و اولین قطره ی اشک از چشم چپش پایین چکید .
جونگین از توی اشپزخونه نگاهی به چانگبین انداخت و با دیدن چشم های خیسش خواه ناخواه اشک توی چشماش حلقه زد .
سرش رو بالا گرفت تا اشکاش پایین نریزه و بعد از اون همراه با سینی ای که شامل دو فنجون قهوه بود ، وارد سالن شد و رو به روی چانگبین نشست .
چانگبین با ورود جونگین اشکاش رو پاک کرد و لبخند محوی رو ضمیمه ی اون قطرات اب کرد .
پنج دقیقه گذشته بود ولی سکوت همچنان خونه رو فرا گرفته بود و هیچ صدایی از هیچ کدوم از اون دو در نیومده بود تا اینکه چانگبین لب زد : متاسفم .
جونگین با شنیدن این حرف سرش رو بالا اورد و توی چشم های براق عشقش نگاه کرد و لبخند محوی از روی غم زد : تاسف تو اون پنج سال تنهایی منو با یه بچه جبران میکنه ؟
چانگبین ناراحت از حرفی که شنید ، دستاش رو مشت کرد و گفت : یانگ جونگین بهم حق بده .. تو چیزی که من دوست داشتم رو ازم میگرفتی ... تو بودی میتونستی ادامه بدی ؟
جونگین بدون هیچ مکثی لب زد : اره میتونستم ادامه بدم چون تو رو از بچه بیشتر دوست داشتم ولی الان همه چیز فرق کرده .
چانگبین خواست حرفی بزنه که جونگین لب زد : هدف اصلیت برای اینجا اومدن چیه ؟ ارضای روحیه ی پدرانت ؟ یا نه اومدی نارای منو ازم بگیری ؟ یا شایدم یاد عشق سابقت افتادی .. دقیقا کدومش باعث شده دوباره بیای سراغ من سئو چانگبین ؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
جونگین پوزخند صدا داری زد و با چشم هایی که از شدت اشک رو به قرمزی می رفت گفت : اگر برای نارا اومدی که باید بگم دختر من به پدر نیاز نداره .. مثل همون پنج سالی که بدون وجود تو بزرگ شد بزرگش می کنم .
چانگبین توی حرفش پرید و لب زد : اگر برای تو اومده باشم چی ؟
جونگین شوکه از چیزی که شنیده بود به چانگبین نگاه کرد و اروم اب دهنش رو قورت داد .
چانگبین از روی مبل بلند شد و به طرف جونگین رفت .
روی زمین جلوش زانو زد و گفت : جوابمو ندادی جونگین ... اگر برای تو اومده باشم چی ؟
قلبش شروع به لرزیدن کرد .. چرا سئو چانگبین هنوزم مثل قبل میتونست قلبشو بلرزونه و ذهنش رو در گیر خودش کنه ؟
چانگبین نگاهش رو از چشم های جونگین گرفت و روی لب های قلوه ایش ثابت شد ولی بلافاصله نگاهش رو بالا اورد و گفت : جوابی براش نداری ؟ اگر بگم برگردیم بهم قبول میکنی ؟ اگر بگم بزار اون پنج سال رو جبران کنم قبول میکنی ؟ اگر بگم فقط بخاطر تو امروز اومدم اینجا میذاری شب رو پیشت بخوابم و بغلت کنم تا مثل قدیما از بوی تنت مست بشم ؟ میذاری اغوش دخترمو بچشم ؟ هوم ؟
اشکی ریخت و سعی کرد احساسات خودش رو کنترل کنه و زود گول حرف های شیرین مردش رو نخوره .. نوبتی هم باشه نوبت به جونگینه برای اذیت کردن .
پس لب زد : برو خونت . من و دخترم به تو نیاز نداریم .
این حرف رو زد چون میدونست مرد رو به روش بازم برمیگرده و بازم ازش در خواست با هم بودن میکنه .
پس با اتمام حرفش از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق نارا رفت و در رو بست و چانگبین رو با باری از حس گناه و عذاب وجدان تنها گذاشت .
...................................................................................................................................................
بعد از خوالوندن بوهی و گذاشتنش روی تخت و چیدن بالشت اطرافش ، از اتاق خارج شد و در رو تا نیمه باز گذاشت تا اگر پسرش بیدار شد صدای گریه های تلخ و در عین حال شیرینش رو بشنوه .
سونگمین با دیدنش کاپش رو پایین اورد و لب زد : خوابید ؟
سری تکون داد و روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید .
سونگمین با لبخند کاپ رو جلوی فلیکس گذاشت و گفت : بچه داری چه حسی داره فلیکس ؟
اهی کشید و لب زد : سخترین کاری که تاحالا توی کل عمرم انجام دادم بزرگ کردن بوهیه .. خیلی برام شیرینه ولی بعضی اوقات مخصوصا توی مریضی هاش اونقدر از خستگی گریه می کردم که خوابم میبرد .
سونگمین لب زد : بوهی پسره هیونجینه درسته ؟
کمی مکث کرد و لباش رو بهم فشرد تا قهوه رو وارد حلقش کنه : اره . پسره اونه .
سونگمین ادامه داد : خیلی عجیبه .. تو زمانی که رفتی از اون بار دار نبودی .
فلیکس با مهربونی لبخندی زد و گفت : سه ماهم بود .
چشمای سونگمین جوری از حدقه بیرون زد که فلیکس حس کرد الانه که اون صلبیه های سفید روی میز بیوفتن : پس چطوری ؟
فلیکس توی حرفش پرید و لب زد : سونو اشتباه کرده بود .. زمانی که من از پیش هیونجین رفتم باردار بودم .
سونگمین ادامه داد : چرا برنگشتی ؟ حتی اگر هیونجین خیانت هم کرده بود باید برمیگشتی این زندگی ماله توعه .. تو با رفتنت شکستت رو به همه اعلام کردی .
سرش رو پایین انداخت و شروع به بازی با انگشتاش کرد و لب زد : نمی تونستم برگردم .. خیلی دلم برای هیونجین تنگ شده بود ولی هر لحظه یاد بوسه اش با اون پسره میوفتادم و نابود میشدم .
اخمی از روی ناراحتی کرد و لب زد : هیونجین هیچ وقت حاضر نمیشه تو رو با اون پسره مقایسه کنه دیگه چه برسه به جایگزینی .. بد کردی بهش فلیکس .
لبش رو گزید و حرفی نزد یعنی چیزی نداشت که بخواد بگه .
سونگمین که حال گرفته ی دوستش رو دید لب زد : بیخیالش .. قهوه اتو بخور سرد شد .
و دقیقا با اتمام حرفش کلید توی در وارد شد و چندی بعد در ضد سرقت قهوه ای رنگ تا نیمه باز شد .
سونگمین با استرس یهویی که به دلش افتاده بود از روی مبل بلند شد و همون لحظه هیونجین و چان با هم وارد خونه شدن .
هیونجین با اخمی محو که بعد از رفتن فلیکس هیچ وقت از پیشونیش پاک نمیشد ، به سونگمین نگاه کرد و خواست سلام کنه که هیکل نحیف فلیکس توجهش رو جلب کرد .
فلیکس با دیدن سکوت خونه ، از روی مبل بلند شد و با لبخند بخاطر اینکه فکر میکرد چان هیونگش رو میبینه نه کسه دیگه رو ، به طرف در چرخید و به جای هیونگش ، با مردش چشم تو چشم شد و لب از روی لباش محو .
...................................................................................................................................................
های های .
واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااا معذرت میخوام که این مدت نبودم و نتونستم بنویسم .
مرسی که منتظرش بودید و معذرت می خوام که نگرانتون کردم .
دوستتون دارم خیلی زیاد .



طلسم انتقام (Spell revenge)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora