part 53

1.3K 148 21
                                    

با حس تهوع شدید ، از خواب بیدار شد و روی تخت نشست .
نگاهی به مینهو انداخت با دیدن چهره ی غرق خوابش ، اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد اروم باشه که همون لحظه فوق بلندی زد و مجبور شد با عجله به سمت مستر بدوه.
مینهو با شنیدن صدای همسرش و تکون سختی که خورد ، از خواب پرید و با چشم های نیمه باز و موهای ژولیده به طرفش دوید .
در رو باز کرد و وارد سرویس شد و گفت : جیسونگ چیشده؟
دهنشرو شست و خواست حرفی بزنه که دوباره معده اش به هم پیچ خورد و هرچی که از شام دیشب خورده بود رو پس داد .
مینهو اخمی کرد و دستش رو به کمر همسرش رسوند و گفت : سعی کن به خودت فشار نیاری عزیزم .
سری تکون داد و وقتی حس کرد اروم تر شده ، دهنش رو شست و آبی به صورتش زد تا سر حال بیاد .
مینهو با اخم و دلسوزی به همسرش نگاه کرد و گفت : دیشب چی خوردی؟
اروم لب زد : دوکبوکی خوردم .
سری تکون داد و گفت : تو همیشه دوکبوکی میخوری که ... بیا بریم بیمارستان.
آب بینیش رو بالا کشید و گفت : باشه بریم.
دستش رو پشت کمر جیسونگ گذاشت و با هم از سرویس خارج شدن و طولی نکشید که بعد از تعویض لباس هاشون از خونه بیرون زدن و به سمت بیمارستان رفتن .
با رسیدن به بیمارستان ، جیسونگ روی صندلی نشست و مینهو کار ها رو جلو برد .
وقتی که نوبت به جیسونگ رسید و پذیرش صداش زد ، با کمک همسرش از روی صندلی بلند شد و به طرف پزشک رفت .
پزشک با دیدن جیسونگ لبخندی زد و گفت : بشینید لطفا .
مینهو سلامی کرد و گفت : هر چی که از دیشب خورده بودرو بالااورده و مدام لرزش میکنه و اینکه آخراش دیگه از دهنش خون بیرون میومد .
پزشک اخمی کرد و گفت : خب آقای هان شما لطف میکنید بیرون منتظر باشید ؟
جیسونگ سری تکون داد و با حالی بد از اتاق بیرون زد .
پزشک خطاب به مینهو که هنوزم داشت عشقش رو بدرقه میکرد گفت : فکر می‌کنم بهتره که یه آزمایش از ایشون بگیریم .
مینهو سری تکون داد و گفت : چه آزمایشی؟
دکتر هوفی کشید و گفت : راستش من مشکوکم به بیماری همسرتون.. احتمالا ایشون سرطان داشته باشن .
مینهو با تعجب لب زد : چی ؟
و همون لحظه صدایی از بیرون شنیده شد : آقا.. آقا حالتون خوبه؟ اقا؟
مینهو با ترس از اتاق بیرون زد و به طرف منبع صدا دوید .
نکنه برای جیسونگش اتفاقی افتاده بود ؟
این حرفا چی بود که دکتر بهش زده بود؟
سرطان؟
اصلا چطوری ؟
نه نه اون دکتر صد در صد اشتباه کرده بود .
ولی نه .
شخصی که روی زمین افتاده بود و همه ی مردم دورش جمع شده بودن ، عشق خودش بود . مرد خودش بود . جیسونگی خودش بود .
یا ترس به طرف جیسونگ دوید و برایداستایل بغلش کرد و با راهنمایی یکی از پرستار ها روی یکی از تخت های وی ای پی گذاشتش .
دکتر به طرف جیسونگ رفت و خطاب به پرستار لب زد : ازش آزمایش خون بگیرید .
پرستار سری تکون داد و به حرف پزشک عمل کرد .
طولی نکشید که آزمایش خون رو گرفتن و اون رو برای نمونه برداری بردن .
مینهوتموم مدت بالای سر جیسونگ بود و به لبای بی رنگ و پلک های بسته اش نگاه میکرد و مدام اشک میریخت و از خدا و مسیح خواهش میکرد که پزشک اشتباه کرده باشه .
آخه مینهو بدون جیسونگ هیچی نبود .. هیچی .
.
.
نیم ساعت گذشته بود و عشقش هنوزم چشم های خوشگلش رو باز نکرده .
اروم دست بی روحش رو بلند کرد و بوسه ای پشتش گذاشت و گفت : جیسونگی من نمیخوای بیدار شی عزیزم؟ دلم برای چشمات خیلی تنگ شده .. میشه بیدار شی و چشمای خوشگلت رو از من دریغ نکنی؟
با اتمام حرفش ، پزشک وارد اتاق شد و گفت : آقای لی میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
نگاهش رو از جیسونگ به پزشک داد و با ترس لب زد : جواب اومد؟
پزشک لبخندی زد و گفت : بله .. خوشبختانه اونچیزی که ما فکر می‌کردیم نبود .
ولی فضای داخلی بدن همسرتون باید معاینه بشه و سونوگرافی برن .
اشکی ریخت و نفس عمیقی کشید .
سرش رو روی پشت دست جیسونگ گذاشت و اروم و با هق هق لب زد : ازت ممنونم .. ازت ممنونم که جیسونگمو ازم نگرفتی .
ممنونم که یه زندگی دوباره بهم دادی .
پزشک با دیدن حالت های مینهو، لبخندی زد و از اتاق خارج شد .
همانطور که داشت گریه میکرد ، جیسونگ تکونی خورد و اروم لب زد : مین ؟
سر بلند کرد و با چشن های قرمز و خیس گفت : جانم ؟ جانم عزیزم؟
نگاهش رو به مینهو داد و لب زد : چیشده مینهو؟ خوبی عزیزم؟
اشکی ریخت و با لبخندی از ته دل گفت : اره خوبم .. خیلی خوبم .. توچی ؟ حالت بهتره؟
با لبخند و البته کمی نگرانی سری تکون داد و ناگهان چیزی به مغزش خطور کرد .
با عجله روی تخت نشست و گفت : مینهو ؟
مینهو با نگرانی لب زد :جانم؟ جاییت درد گرفت؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت : نه نه .. مینهو من بالا اوردم .
مینهو با خنگی سرش رو تکون داد و گفت : اره .
جیسونگ ادامه داد : سرم گیج رفت . بالا اوردم و حس ضعف داشتم و دارم .
مینهو لب زد : خب؟
با امیدواری لب زد : امکان داره باردار باشم؟
مینهو متعجب لب زد : چ.. چی؟
جیسونگ از روی تخت بلند شد و گفت : پاشو .. پاشو بریم پیش آقای جانگ .
مینهو اونقدر هل شده بود که با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت : باشه باشه بریم بریم .
تا از روی تخت بلند شد و کمی ازش دور شد سرش گیج رفت و نزدیک بود بیوفته که مینهو زیر بغل هاش رو گرفت و گفت : اروم عزیزم .. اروم باش .
سری تکون داد و گفت : بدو بریم .
مینهو از اینهمه عجله ی جیسونگ خندش گرفت.
اروم خنده ای کرد و گفت : بریم .
و توی دلش آرزو کرد که ای کاش توی ذوق عشقش و خودش نخوره و واقعا یه کوچولوی شیطون توی شکم تختش باشه .
..................................................................................
توی اشپزخونه مشغول درست کردن شام بود که دست هایی از پشت دور کمرش حلقه شد .
لبخندی زد و سرش رو به عقب برد و نیم نگاهی به هیونجین انداخت و گفت : چیشده پسرم؟
متعجب خندید و گفت : پسرم؟ من و با اون پدر سگ اشتباه نگرفتی احیانا؟
فلیکس اینبار قهقه ای زد و گفت : اتفاقا کاملا درست گفتم .. تو توی بعضی شرایط از بوهی هم بچه تری .
اخمی کرد و گفت : داری باهام شوخی میکنی دیگه لی فلیکس درسته؟
توی دستای هیونجین تاب خورد و دستاش رو به گونه هاش رسید و اروم روی نوک پاهاش ایستاد وبوسه ای سریع به لباش زد و توی فاصله کم ازش لب زد : نه هوانگ هیونجین .
هیونجین خواست حرفی بزنه و عصبانیتش رو بروز بده که فلیکس دوباره روی نوک انگشتاش ایستاد و لباش رو به بازی گرفت.
هیونجین به ناچار باهاش همکاری کرد و اروم لب پایین فلیکس رو گزید و با صدا لباش رو جدا کرد : لی فلیکس اینبار قسر در رفتی دفعه ی دیگه نمیذارم از دستم در بری ‌.
خنده ای کرد و سری تکون داد و دوباره به طرف تابه برگشت .
هیونجین با دیدن نودل و مرغ های سوخاری که در حال پختن روی شعله ی آبی رنگ بودن ، اب دهنش رو قورت داد و گفت : میشه یه دونه مرغ بهم بدی؟
فلیکس به شوخی لب زد : البته که نه اینا مال اون یکی پسرمه.
هوفی کشید و سرش رو توی گردن فلیکس فرو برد و گاز ریزی از گردن سفیدش گرفت و وقتی جیغ فلیکس در اومد کنار کشید و گفت : اون یکی پسرتم میتونه اینطوری گازت بگیره؟
با پشت دست خیسی زبون و دندون های هیونجین رو کنار زد و با اخم گفت : نه اون یکی پسرم خوشبختانه سگ نیست .
هیونجین با این حرف خنده ای کرد و باعث شد خواه ناخواه فلیکس هم بخنده.
وقتی از خندیدن سیر شدن ، فلیکس تیکه ای از مرغ های سرخ شده برداشت و یه طرفش رو وارد دهنش کرد و برای دومین بار توی بغل عشقش تاب خورد .
هیونجین با دیدن این حرکت فلیکس نیشخندی زد و گفت : توی نبودم حسابی عوض شدی هوانگ فلیکس.
با اتمام حرفش خم شد و اروم اروم شروع به گاز زدن مرغ کرد تا اینکه به لب های فلیکس رسید .
و فقط یکم دیگه تا لمسش مونده بود که فلیکس کنار کشید و با نیشخند خواست روشو برگردونه که هیونجین گونه هاش رو با یه دست گرفت و لباش رو روی لبای سرخ و خیس از روغن فلیکس گذاشت .
فلیکس کور کورانه زیر نودل ها رو خاموش کرد تا نسوزن چون میدونست هیونش فعلا ول کنش نیست .
دستش رو از روی گونه های فلیکس برداشت و دور کمرش حلقه کرد و تا جایی که میتونست بهش چسبید و یکی از زانوهاش رو وسط پاهای فلیکس برد.
فلیکس با ترس یه دفعه ای که بهش وارد شده بود لباش رو جدا کرد و گفت : هیونجین نمیتونم دیگه .
درسته یکی دو روز گذشته ولی باور کن نمیتونم .
خنده ی ریزی کرد و گفت : نگران نباش دیگه نمیکنم .. نمیخوام یه توله ی دیگه بکارم اون تو.
فلیکس اخمی کرد و گفت : چرا که نه ؟
هیونجین با جدیت به فلیکس نگاه کرد و گفت : همین بوهی به نظرت کافی نیست فلیکس؟
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و با جدیت و ناراحتی لب زد : از وجود بوهی ناراحتی؟
با چشمای بیرون زده از حدقه لب زد : معلومه که نه فلیکس .. بوهی از پوست و گوشت و استخون خودمه .. مگه میشه از وجودش ناراحت باشم ؟
با ناراحتی به طرف اجاق برگشت و مرغ ها رو از توی روغن در اورد و گفت: ولی حرفات چیزه دیگه ای میگه .
هیونجین اجازه داد کار فلیکس تمام بشه و بعد از اون اجاق رو خاموش کرد و فلیکس رو به طرف خودش برگردوند .
دستاش رو به زیر بغل های تمیز و سفید فلیکس رسوند و روی اپن گذاشتش و گفت : من هیچ وقت از وجود یه بچه توی زندگی ناراحت نبودم فلیکس البته از زمانی که تو رو دیدم .
پس اینکه به شوخی به بوهی میگم پدر سگ دلیل بر این نیست که دوستش ندارم .
اتفاقا حتی از خودمم بیشتر دوستش دارم .
اگر بخوام قلبمو تقسیم کنم راس های آئورتم ماله توعه و بخش چپ قلبم برای بوهیه .
فلیکس با لبخند لب زد : چرا من فقط راس های ائورتمم؟
با لبخند بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : چون این راس هان که خونرسانی میکنن به مغز و گردن و دستم .
فلیکس با خوشحالی از چیزی که شنیده بود ، سرش رو روی شونه ی چپ هیونجین گذاشت و گفت : هیون؟
همانطور که با یه دست کمر باریک فلیکس و با دست دیگه موهاش رو شونه میکرد لب زد : جانم ؟
با لبخند غمگینی لب زد : خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی .
فلیکس رو بیشتر به خودش چسبوند و گفت : منم خیلی خیلی خیلییی دلم برات تنگ شده بود .
نمیدونستن چقدر توی بغل هم بودن ولی همه چیز با برخورد جسمی نرم به ساق پاهای هیونجین خراب شد .
با تعجب پایین رو نگاه کرد و با دیدن بوهی که با لبخند داشت با کف دستاش ، پاهاش رو نوازش میکرد ؛لبخند ریزی زد و فلیکس رو از بغلش خارج کرد .
فلیکس با دیدن بوهی خنده ای کرد و گفت : سلام عزیزدلم .
و سپس خطاب به هیونجین گفت : هیون بلندش کن زمین سرده پاهاش اذیت میشه .
سری تکون داد و خم شد و بوهی رو که از همین الان دستاش رو بالا گرفته بود بلند کرد و گفت : سلام پسر .. چطوری پسر؟
فلیکس به لقبی که هیونجین به پسرشون داده بود خندید و گفت : چرا بهش میگی پسر؟ یاد کارتون غارنشین ها افتادم .
هیونجین با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : پس چی صداش کنم ؟
فلیکس لب زد : پسرم ؟ بوهی؟ عزیزم؟
هیونجین با شیطنت لب زد : اول اینکه من ددی توعم پس تو پسرم میشی . پس اولی منتفیه.
بوهی ؟ اوکی موافقم.
راجب سومی هم باید بگم تنها عزیز من تویی .
فلیکس با خنده هوفی کشید و گفت : جوابی ندارم اقای هوانگ هیونجین من .
هیونجین با شیطنت ابرویی بالا داد و گفت : نباید داشته باشی آقای هوانگ فلیکس .
فلیکس اروم خندید و به طرف کابینت ظرف ها رفت و شروع به کشیدن غذا کرد و توی همین فاصله هیونجین همراه با بوهی توی بغلش از اشپزخونه خارج شد و به سمت مبل رو به روی تلویزیون رفت .
ربع ساعت طول کشید تا میز چیده بشه و غذاهای لذیذ روش ظاهرش بشه .
با اتمام کارش ، لبخندی زد و خطاب به دوست پسر و پسرش گفت : هیون .. بوهی .. بیایین غذا .
و خودش اولین نفر روی صندلی نشئت و منتظر ورود اون دو شد .
با ورود به اشپزخونه ، نفس عمیقی کشید و گفت : بوهی ببین لیکس چه کرده ‌.
بوهی شکمو با دیدن غذا های رنگارنگ روی میز ، دست و پاهاش رو تکون داد تا از بغل هیونجین خارج بشه و هرچه سریع تر توی اغوش پدرش جا بگیره و شروع به غذا خوردن بکنه .
فلیکس با لبخند دستاش رو باز کرد و گفت : بیا اینجا ببینم کیوتی من .
هیونجین اروم بوهی رو به فلیکس داد و برای یه لحظه باعث شد پیرهن از شکم پسرکش بالا بره .
با اخم به طرف بوهی خم شد و پیرهنی که فلیکس پایین کشیده بود رو دوباره بالا کشید و گفت : فلیکس .
فلیکس با ترس نگاهش رو به شکم بوهی داد و گفت : چیه ؟ چیشده؟
هیونجین اخم غلیظی کرد و گفت : باید بوهی رو رژیم بدیم .
فلیکس با خستگی هوفی کشید و گفت : هیونجین ترسیدم .. برای چی باید یه بچه ی شش ماهه رو رژیم بدیم ؟
هیونجین با جدیت لب زد : چون پسر من نباید شکم داشته باشه .. باید از همین الان سیکس پک داشته باشه.
فلیکس با تاسف سری تکون داد و رو به سقف لب زد : خدایا من توی زندگی قبلیم چه گناهی کرده بودم که هیونجین گیر من اومد؟ و از همه بدتر الان ازش بچه دارم و نمیتونم بخاطر پسرم ازش جداشم .
هیونجین اخمی کرد و گفت :چی داری میگی لی فلیکس ؟
فلیکس با شیطنت ابرویی بالا داد و شروع به غذا خوردن و دادن به بوهی شد .
هیونجین با عصبانیت صندلی رو عقب کشید و رو به روی فلیکس که از خنده داشت منفجر میشد نشست .
فلیکس برای لحظه ای سرش رو بالا اورد و به هیونجین که با اخم غلیظی داشت غذا می‌خورد چشم دوخت و دیدن صورت سرخش از حرفی که زده بود به شدت شرمنده شد .
دست از خوردن کشید و با صدای دل ربایی لب زد : هیون؟
هیونجین بدون نگاه کردن به فلیکس سری تکون داد و منتظر ادامه حرفش شد .
فلیکس اهی کشید و گفت : هیون من متاسفم .
لبخند غمگینی زد و گفت : کاش حرفا اونقدر زهر نداشتن که جاشون بمونه .
و با اتمام حرفش از روی صندلی بلند شد و بدون خوردن غذاش از اشپزخونه خارج شد .
فلیکس با رفتن هیونجین اهی کشید و اب بینیش که در اثر بغض گیر کرده توی گلوش به وجود اومده بود رو بالا کشید .

طلسم انتقام (Spell revenge)Onde histórias criam vida. Descubra agora