part5

1.8K 251 90
                                    

روی مبل روبه روی تلویزیون نشسته بود و درحال تماشای فوتبال بود.
تیمش به سمت دروازه ی حریف هجوم برد ولی قادر به گل زنی نشد. بلند شد و شروع به فحش دادن به بازیکن کرد.
چان:خاک تولدت. چطور نتونستی اینو گل کنی احمق روانی.
سونگمین از با قهقه از اشپز خونه بیرون اومد. سینی پر از تنقلات رو روی میز گذاشت . به سمت چان رفت، شونه هاش رو گرفت و روی مبل نشوندش.
همزمان با نشستن چان زانوهای خودش رو روی مبل گذاشت. چان به این رفتار سونگمین عادت داشت و میدونست هروقت که عصبی میشه سونگمین اینطوری ارومش میکنه.
دوتا دستش رو بالا اورد و گونه های چان رو گرفت. لبش رو آروم روی لبای چان گذاشت و شروع به نوازش گونه هاش کرد.
بین بوسه لبخندی زد و آروم چشماش رو بست و متقابلا شروع به بوسیدن سونگمین کرد.
اونقدر توی حس بوسه رفته بودن که با صدای گوشی چان با ترس از هم جدا شدن و به گوشی نگاه کردن.
سونگمین لبخندی به چان زد و از روی پاهاش بلند شد و جفتش نشست و مشغول نگاه کردن به تلویزیون و خوردن چیپس شد.
گوشیش رو از روی دسته ی مبل برداشت و دیون شماره ی مادرش لبخند مهربونی و آیکون سبز رو زد.
چان:سلام مامان.
خانم بنگ:سلام پسرم خوبی مامان.. سونگمینم خوبه؟
چان بخاطر اینکه همیشه مادرش برای سونگمین (م)مالکیت میذاشت خوشحال بود.
لبخندی زد و گفت:خوبم مامان. سونگمینتم خوبه. شماها خوبید؟
خانم بنگ:اره پسرم. راستی چان امروز سالگرد ازدواج خانم و آقای هوانگ و مارو دعوت کردن. جشن بزرگی نیست فقط ما و خانواده ی لی هستیم.
چان اخمی کرد و گفت:پس فلیکس چی؟
سونگمین با آرنج به پهلوی چان ضربه زد و با حرکات لبش به چان گفت:فلیکس.. فلیکس الان پیش هیونجینه.. چانننننننننن.
چان با فهمیدن گندی که بالا آورده اوفی کشید.
مادرش ادامه داد:فلیکسم من باهاش تماس گرفتم.. ولی اون گقت که نمیاد و میخواد توی خونه بمونه.
چان:آهان..  باشه مامان پس ماهم می‌آییم.
خانم بنگ:باشه پسرم. میبینیمتون پس.
چان:خداحافظ مامان.
خانم بنگ:خدانگهدار پسرم.
سونگمین به چان نگاه کرد و گفت:فلیکس الان پیش هیونجینه درسته؟
چان اخمی کرد و گفت نمیدونم بزار به هیونجین زنگ بزنم.
توی شماره های دنبال شماره ی هیونجین گشت و با پیدا کردنش سریع شماره رو گرفت و منتظر پاسخگویی هیونجین شد.
هیونجین:الو.
چان:هیونجین.  منم. فلیکس کجاست؟
هیونجین:فلیکس رفته توی اشپز خونه. چطور؟
چان:هیونجین. امشب سالگرد ازدواج خانواده میدونی که؟
هیونجین:اره میدونم.
چان:مامان خانواده ی من و خانواده ی لی هم خبر کرده.لطفا لطفا فلیکس رو بفرست خونه.مامان و بابام نباید ببیننش.
هیونجین اخمی کرد و گفت:ببین چان. نه به تو و نه به هیچ کس دیگه زندگی فلیکس ربطی نداره.اون الان ماله منه . پس اختیارش دسته منه.پس فکر زندگی خودت باش. راجب فلیکسم به خانوادت بگو که اومده انتقام بگیره مشکلی که پیش نمیاد میاد؟
چان با تن صدای بالا تری گفت: هیونجین دیونه نشووو. فلیکس اینطوری آسیب میبینه بفهم.
هیونجین هم بلند تر داد زد :گفتم به تو ربطی ندارههههه.
چان دوباره خواست چیزی بگه که صدای بوق ممتد بهش فهموند که هیونجین گوشی رو قطع کرده.
سونگمین دستش رو روی شونه چان گذاشت و گفت:چی شد؟
چان عصبی گفت:فلیکس رو نمیفرسته خونه. اگر مامان و بابام ببیننش چی سونگمین؟
سونگمین دستش رو روی شونه ی چان دایره وار تکون داد و گفت:خب کاری کن مامانو بابات نرن اونجا.
چان با چهره ی متفکرانه نگاش کرد و گفت:اخه چطوری؟
سونگمین لبخندی زد و گفت:تنها راهش بهم زدن قرار داد با بیون ناراست.
چان اخمی کرد.
  با وجود ضرری که قرار بود بهشون وارد بشه، بازهم به بیون نارا زنگ زد و قرار داد رو کنسل کرد.
بعد از چند دقیقه پدرش باهاش تماس گرفت و عصبانیت گفت:برای چی این قرار داد رو بهم زدی؟
چان :چون نمیخواستم با اونا توافق کنم و کالاهایشون رو بخرم.
آقای بنگ بلند داد زد:خفه شو. الان من مجبورم به لاس وگاس برم پسره ی احمق.
چان نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:ببخشید بابا.
آقای بنگ نفس عصبی کشید و گفت:بیخیال پسر. ببخشید باهات اینطوری حرف زد. مواظب خود و سونگمین باش. راستی من مادرتم باخودم میبرم میدونی که بدون اون نمیتونم.
چان لبخندی زد و گفت:بله میدونم. بازم ببخشید بابا.
آقای بنگ:ما خودمون به خانواده ی هوانگ میگیم ولی بازم شماهم از طرف ما ازشون عذرخواهی کنید.
چان:چشم بابا.
..................................................................................
روی تختش دراز کشیده بود و منتظر فلیکس بود تا با دسر برگرده.
دستاش رو توی هم گره کرده بود و مشغول سوت زدن بود که با صدای در به خودش اومد.
هیونجین:بیا داخل.
فلیکس به زور در رو باز کرد و با یه سینی خیلی بزرگ وارد شد.
هیونجین به محض دیدن سینی بزرگ دست فلیکس که بزور داشت حملش میکرد سریع از روی تخت بلند شد و به سمتش دوید.
هیونجین:کی گفت تو بیاری این سینی به این بزرگی رو؟
سینی رو از فلیکس گرفت و همچنان با اخم بش نگاه کرد.
فلیکس سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:خودتون گفتید براتون دسر بیارم ارباب.
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد.
تعجبش با سکوت فلیکس و دیدن ناراحتیش جاش رو به عصبانیت داد.
پشتش رو به فلیکس کرد و با قدم های بلند خودش رو به تخت رسوند و سینی رو جوری روی تخت گذاشت که تمام کلوچه ها از توی ظرف بیرون ریختن.
فلیکس ترسید و یه قدم عقب رفت و با ترس به هیونجین نگاه کرد.
به همون سرعت سمت فلیکس رفت . فلیکس با قدم های هیونجین عقب عقب رفت تا اینکه محکم به دیوار خورد.
تا به دیوار خورد سریع جلو اومد و راهش رو کج کرد و با قدم های سریع به سمت در رفت.
تا دستش رو روی دستگیره ی طلایی در گذاشت هیونجین از پشت دستش رو کشید و فلیکس با سر رفت توی سینه ی هیونجین.
ولی دست از تقلا بر نداشت . سعی کرد دستش رو از توی دست هیونجین در بیاره ولی نتونست.
دست فلیکس رو کشید و دوباره به دیوار تکیه اش داد و خودش کاملا بهش چسبید.
فلیکس خودش رو عقب کشید تا به هیونجین برخورد نداشته باشه ولی با بیشتر چسبیدنش به دیوار هیونجین جلو تر رفت و یه پاش رو وسط پاهای فلیکس گذاشت.
با خشم توی چشمای لرزون فلیکس نگاه کرد و گفت:چه مرگته؟
فلیکس دستش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت تا کمی دورش کنه ولی با این کارش هیونجین بهش نزدیکتر شد و فاصله ی صورتاشون رو به کمترین حد ممکن رسوند.
جوری که بازتاب نفسای خودشون رو حس میکردن.
هیونجین عصبی تر شد و با صدای کمی بلند تر گفت:گفتم چتههههه؟
فلیکس ترسید کمی تکون خورد و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند.
با چرخوندن سرش گردن سفیدش نمایان شد.
هیونجین از جواب ندادن فلیکس زورش گرفت و به گردنش حمله کرد.
دستش رو روی گونه ی فلیکس گذاشت و لباش رو به اندازه ی ۵ سانت باز کرد و از همون اول با دندون پوست سفید فلیکس رو گاز گرفت.
از درد شروع به دست و پا زدن کرد ولی با این کارش تنها فشار گاز هیونجین بیشتر شد.
دستای کوچیکش رو روی بازوهای هیونجین گذاشت و با بغض توی صداش گفت:ارباب... درد... داره.
دوباره فشار دندونای هیونجین بیشتر شد.
اشک توی چشماش جمع شد. با بستن پلکش اشکاش روی گونه اش ریختن و دوباره چشماش پر از اشک شد.
با صدای گرفته و نفس نفس زنان گفت:هیونجین...هق... درد داره.
فشار دندوناش رو کمتر کرد و شروع به مک زدن کرد.
اونقدر آروم گردنش رو مکید تا درد گردنش کم بشه.
تمام مدت دستش رو روی بازوهای هیونجین گذاشته بود و گریه میکرد.
درد داشت هم بخاطر گازی که هیونجین از گردنش گرفته بود و هم بخاطر اینکه حس میکرد داره ازش استفاده ی جنسی میشه.
بعد از چندتا مک دیگه از گردن فلیکس دل کند و لباش رو از گردنش به خط فکش رسوند و شروع به بوسیدنش کرد.
یه رد هم روی خط فکش گذاشت و به سمت لپاش رفت.
بوسه ی آرومی روی لپاش گذاشت و بدون برداشتن لباش به سمت لبای فلیکس رفت.
تا لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت متعجب سرش رو جدا کرد و به فلیکس نگاه کرد.
با دیدن چشمای پر از اشک فلیکس و لبهای جمع شده توی دهنش، لحظه ای بکارش فکر کرد.
ولی بخاطر رد شدن توسط فلیکس حسابی عصبانی شد.
سرش رو زیر چونه ی فلیکس گذاشت و با شست فشاری به چونه اش وارد کرد تا لباش رو از دهنش بیرون بکشه.
ولی فلیکس مقاومت کرد و شروع به تقلا کرد.
فلیکس:اووووومممم...اوم.اومممم.
ولی هیونجین کم نیورد و فشار شستش رو بیشتر کرد ولی بازم موفق نشد با خشم داد زد:باز کن دهنتوووو.
ولی تنها با چشمای بی پناه فلیکس روبه رو شد.
خشمش بیشتر شد. لباش رو با خشم روی لبای جمع شده ی فلیکس گذاشت و شروع به گاز کردن پوست پایین لبش کرد.
اونقدر محکم گاز گرفت که فلیکس برای گفتن دردش لباش رو از توی دهنش بیرون کشید و شروع به گریه کردن کرد.
با آزاد شدن لبای فلیکس، لب پایینش رو به دهن گرفت و با ولع و تند شروع به بوسیدن و خیس کردنش کرد.
فلیکس کاملا کنترلش رو از دست داده بود الان تنها خواسته اش این بود که لبای هیونجین رو دور کنه.
دستش رو از روی بازوهای هیونجین برداشت و یه دستش رو روی سینه اش گذاشت و دستش دیگه اش رو به سمت گردنش و برد و با ساق دست شروع به فشار دادن گردن هیونجین کرد.
یه لحظه احساس خفگی بهش دست داد ولی کم نیورد و خودش رو بیشتر به فلیکس چسبوند.
عصبی تر شد. شروع به تکون دادن سرش کرد.
اونقدر گریه کرد که نفسش گرفت.
بازم کم نیورد و با تمام توان دوتا لب فلیکس رو یجا مکید.
برای یه لحظه لبش رو برداشت تا جهت سرش رو عوض کنه که با صدای پر بغض فلیکس منصرف شد:توروخدا بسه. نمیخوام.. دوست ندارم ببوسیم. نمیخوام منم مثله خواهرم بشم. نمیخوام هرزه باشم هوانگ هیونجیننننن.
بعد از زدن حرفاش بدون برداشتن دستش از روی سینه ی هیونجین روی زمین نشست .
با همون دستش محکم گوشه ی شلوار هیونجین رو گرفت و شروع به زجه زدن کرد.
هیونجین با تعجب و ناراحتی نگاش میکرد و هیچ کاری نمیتونست بکنه.
فلیکس:بسهههههههه... هق هق... نمیخوام منم در اثر تجاوز بمیرم... میخوام زندگی کنم... میخوام عاشق شم.. هق هق.. توروخدا گند نزن به زندگیم.. من ..هق هق.
من...
هیونجین جلوش زانو زد. انگشت شستش رو روی لبای فلیکس گذاشت و گفت:هیششش.. حق با توعه.. من زیاده روی کردم.. لطفا تمومش کن... باشه.. تمومش کن.
بعد از زدن حرفاش اشکی از چشمش چکید. دستش رو پشت سر فلیکس گذاشت و با یه فشار سر فلیکس رو روی سینه اش گذاشت.
همزمان با اشکایی که لباسش رو خیس میکردن اشک می‌ریخت.
از خودش متنفر شده بود. میخواست واسه فلیکس مرد باشه ولی با اینکارش بیشتر گند زده بود.
فلیکس خیلی بی پناه تر از چیزی بود که هیونجین فکرشو میکرد.
بعد از کمی گریه کردن توی بغل هیونجین، سرش رو از روی سینه اش بلند کرد.
هیونجین به خواسته اش احترام گذاشت و سرش رو ول کرد.
وقتی صورت فلیکس رو دید. قلبش فشرده شد.
دستش رو سمت گونه ی فلیکس برد تا اشکاش رو پاک کنه ولی فلیکس بیشتر خودش رو به دیوار فشرد تا از دست هیونجین در امان باشه.
هیونجین با دیدن حالت فلیکس کمی ناراحت شد ولی بهش حق میداد.
ولی بازم طاقت نیورد و به فلیکس نزدیک شد.
دستش رو گرفت و برخلاف انتظارش فلیکس دستش رو نکشید.
بعد از گرفتن دستش نگاهی به چشمای پر از اشک فلیکس کرد.
آروم دستش رو بالا اورد و بوسه ای به پشتش زد.
فلیکس کمی آروم شده بود ولی همچنان گریه میکرد و این دل هیونجین رو به درد می‌آورد.
بعد از بوسیدن تمام نقاط پوست دستش ، دست فلیکس رو ول کرد آروم به سمتش رفت و یه دستش رو زیر زانوی فلیکس و دست دیگش رو روی شونه هاش گذاشت و بلندش کرد.
از ترس افتادن سفت به هیونجین چسبید و چشماش رو بست.
هیونجین با فهمیدن ترس فلیکس اون رو بیشتر به خودش چسبوند و به سمت تخت بردش.
آروم روی تخت گذاشتش. پایین پاهاش زانو زد و با لبخند مهربونی شروع به پاک کردن اشکای فلیکس کرد.
بعد از اتمام کارش بلندشد و کنار فلیکس نشست.
کمی مکث کرد و گفت: من مثل بابام نیستم.
نگاهی به چشمای متعجب و پر از اشک فلیکس کرد .
لبخندی زد‌. دست فلیکس رو آروم به سمت خودش کشید.
فلیکس بدون مخالف به سمت هیونجین رفت و روی پاهاش نشست.
هیونجین همچنان لبخند به لب موهای پسر بی پناه توی بغلش رو لمس میکرد.
فلیکس هم با حس آرامش توی دستاس هیونجین چشماش رو بست و شقیقه اش رو به عضله ی سینه ی ورزیده ی هیونجین تکیه داد.
با یه دستش سرش رو نوازش میکرد و با دست دیگه اش مشغول نوازش کمر فلیکس شد.
دستش رو از روی سر فلیکس برداشت و به سمت سینی برد.
یدونه توت فرنگی از توی ظرف برداشت و به سمت دهن فلیکس گرفت.
فلیکس با تعجب به توت فرنگی نگاه کرد ولی خب اون عاشق توت فرنگی بود و توی سخت ترین شرایط هم حاضر به رد کردنش نبود.
آروم سرش رو جلو برد و گاز ارومی به توت فرنگی زد.
با دیدن لبای سرخ فلیکس دور اون توت فرنگی ، دلش می‌خواست بوسش کنه ولی اینکارو نکرد چراکه اون رو ترسونده بود.
با دیدن خوردن فلیکس لبخندی زد و ادامه ی توت فرنگی گاز زده شده رو وارد دهنش کرد و خوردش.
فلیکس با تعجب و حرص نگاش کرد .
هیونجین بدون توجه به نگاه فلیکس توت فرنگی دیگه ای برداشت و به سمت دهن فلیکس برد.
دوباره دهنش رو باز کرد و این دفعه گاز بیشتری زد. که لبش با انگشت هیونجین برخورد کرد هیونجین دیگه طاقت نیورد و گونه اش رو آروم بوسید.
فلیکس سرش رو عقب کشید و توی چشمای غمگین هیونجین نگاه کرد.
هیونجین لبخند مهربونی زد و دوباره توت فرنگی رو خورد.
فلیکس:می..میخوام.. بلند شم.
هیونجین لبخندی زد و گفت:بلند شو عزیزم.
آروم از روی پای هیونجین بلند شد. نگاهی به سینی و توت فرنگی های توش انداخت و آروم آب دهنش رو قورت داد.
هیونجین متوجه حالتش شد و لبخندی زد .
هیونجین:فلیکس من میخوام برم حموم. وقتی برگشتم نمیخوام توت فرنگی توی این سینی باشه.
آروم سرش رو تکون داد و خودش رو ناراحت جلوه داد در صورتی که توی دلش پروانه ها درحال چرخش بودن.
از روی تخت بلند شد و بلوزش رو از تنش در آورد با نمایان شدن عضلات ورزیده اش فلیکس سریع سرش رو برگردوند و آروم لبش رو گاز گرفت.
هیونجین متوجه شد ولی به روی خودش نیورد.
به سمت فلیکس رفت . از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی گردنش که با کلاه گیس پوشونده شده بود گذاشت و گفت:چرا امروز عوض شدی؟ توکه قبول کرده بودی دوست دخترم بشی. پس چرا؟
فلیکس دستش رو روی دست هیونجین گذاشت و گفت:نمیخوام بخاطر ترحم با کسی باشم‌. دلم میخواد با کسی باشم که عاشقمه. این اولین دلیلم . دومین دلیلم مادرته. و سومیش....
مکث کرد و حرفش رو ادامه نداد.
هیونجین فشار دستاش رو دور کمرش بیشتر کرد و گفت:سومیش؟
فلیکس توی دلش گفت:سومیش اینکه نمیخوام عاشق پسر قاتل خواهرم بشم.
وقتی جوابی از فلیکس دریافت نکرد، متوجه شد که دلیلش چیه و دیگه اصراری نکرد و توی دلش گفت:سومی... بخاطر اینکه پسر قاتل خواهرتم... درسته فلیکس من؟
دستاش رو از دور کمر فلیکس باز کرد و بدون نگاه کردن به فلیکس به سمت حموم رفت.
با رفتن هیونجین ناراحت سرش رو پایین انداخت که چشمش به توت فرنگی ها خورد.
یه دفعه تمام ناراحتی هاش رو فراموش کرد و به سمت تخت یورش برد.
اولین توت فرنگی رو برداشت و یجا همشو وارد دهنش کرد.
دومی و سومی روهم خورد. چهارمی رو که بلند کرد، تا آخر دهنش رو باز کرد وتوت فرنگی رو به سمت دهنش برد که یه دفعه در حموم باز شد و هیونجین گفت :فلیکس.
با دیدن هیونجین توت فرنگی رو پرت کرد توی ظرف و با خجالت و هلی گفت:بله.. بله.. چی میخوای؟
هیونجین خنده ای کرد و گفت:هیچی میخواستم بهت بگم حتما بخوری توت فرنگی هارو. ولی انگار نیاز به گفتن من نیست.
فلیکس لبش رو از خجالت گاز گرفت. از تخت پایین اومد و به سمت هیونجین رفت.
جلوش ایستاد و گفت:هیونجین.
هیونجین لبخندی زد و ادامه داد:جونم؟
شروع به بازی با انگشتاش کرد و سرش رو پایین انداخت.
حس میکرد داره با هیونجین بازی میکنه و ازطرفی دلش می‌خواست از هوانگ بزرگ انتقام بگیره. توی دوراهی مونده بود و نمیدونست چیکار کنه:م..من..برات ...حکم چی رو دارم؟
هیونجین لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:نمیدونم‌... فقط اینو میدونم که توی اولین نگاه حس کردم باید مال من بشی و برای من بمونی.
فلیکس لبخند کم رنگی زد و با صدای ارومی گفت:ولی تو هیچی از من نمیدونی.
هیونجین به سمت فلیکس یورش برد و دستش رو کشید.
با کشش دستش توی بغل هیونجین افتاد و وارد حموم شدن.
هیونجین دست فلیکس رو ول کرد و در رو قفل کرد.
فلیکس با ترس گفت چیکار داری میکنی؟
هیونجین حرفی نزد. به سمت فلیکس رفت و با جدیت رو به روش ایستاد.
فلیکس سعی کرد تمام تمرکزش روی چشمای هیونجین باشه و به بدن لختش خیره نشه.
دستاش رو روی شونه های فلیکس گذاشت و توی چشماش نگاه کرد و گفت:میتونی بهم اعتماد کنی؟
فلیکس اخمی کرد و گفت:چطور انتظار داری من بهت اعتماد کنم؟
هیونجین سری تکون داد و با جدیت گفت:من توروبه اون چیزی که میخوای میرسونم.  تو هم مند به چیزی که میخوام برسون.
فلیکس با خنگی سری تکون داد و گفت:چی داری میگی هیونجین.
هیونجین خیلی نامحسوس دستش رو از روی شونه ی فلیکس بلند کرد و پایین کلاه گیسش رو گرفت و از سرش در آورد.
با در اومدن ناگهانی کلاه گیسش سریع دستش رو روی سرش گذاشت و سرش رو پایین انداخت و به هیونجین پشت کرد.
هیونجین از فرصت استفاده کرد و زیپ لباس فلیکس رو باز کرد.
متعجب برگشت به سمت هیونجین با داد گفت:چیکار داری میکنی؟
هیونجین با جدیت گفت:واقعا فکر کردی با گذاشتن یه کلاه گیس و پوشیدن لباس دخترونه میتونی منو گول بزنی؟
فلیکس با تعجب نگاش کرد و سعی در گرفتن لباساش داشت.
هیونجین با یه ضرب و خشن لباس فلیکس رو از تنش در آورد.
فلیکس اشک توی چشماش جمع شد با داد و گریه گفت:چیهههه؟ حالا که فهمیدی پسرم که چییی؟توهم میخوای مثله بابات اول بهم تجاوز کنی بعدشم بکشیممممم؟
هیونجین بی توجه به فلیکس به سمت دوش رفت و از توی جاییش درش آورد.
به سمت فلیکس برگشت و آب روی بدنش ریخت.
با برخورد آب به پوستش عقب عقب رفت و به سمت در دوید ولی هیونجین زرنگ تر بود و دستش رو گرفت و توی بغل خودش فیکسش کرد.
خیلی تقلا کرد که از توی بغلش بیرون بیاد ولی فایده ای نداشت.
اونقدر به تقلا ادامه داد تا اینکه خسته شد و توی بغل هیونجین آروم گرفت.
هیونجین با آروم گرفتن فلیکس دوش آب رو روی سرش گرفت و شروع به شستن موهاش کرد.
بخاطر اینکه سر فلیکس روی سینه اش بود ، سینه ی خودش هم کاملا خیس شد .
آروم سر فلیکس رو از سینه اش جدا کرد و با دیدن مژه های خیس و صورت قرمزش لبخند غمگینی زد.
دستش رو زیر چونه ی فلیکس گذاشت و سرش رو آروم بالا آورد.
همچنان فلیکس بهش نگاه نمیکرد.
با صدای ارومی گفت:فلیکس؟
بازم سرش رو بالا نیاورد و مشغول اشک ریختن بود.
هیونجین بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت:فلیکس من؟به من نگاه کن عزیزم.
هیونجین براش قابل درک نبود. یه دفعه عصبی میشد . یه دفعه مهربون میشد. اصلا براش عادی نبود و خیلی تعجب کرده بود.
با شنیدن لحن آروم هیونجین، پلکاش رو حرکت داد و روی چشمای هیونجین ثابت شد.
هیونجین لبخندی زد و گفت: فقط میخواستم بهت ثابت کنم همه چیز زندگیتو میدونم. میدونم پدرم چیکار کرده با خواهرت. میدونم چرا تو الان اینجایی. میدونم چرا یه دفعه به من نزدیک شدی و میدونم چرا داری الان ازم دوری میکنی.
فلیکس با صدای گرفته از گریه گفت:از کجا فهمیدی؟ از کجا فهمیدی یه پسرم؟ از کجا فهمیدی پدرت قاتل خواهرمه؟از کجا فهمیدی واسه چی اومدم سمتت؟
عصبی شد و به سمت هیونجین یورش برد و با مشت شروع به ضربه زدن به سینه ی لخت و ورزیده ی هیونجین کرد.
داد میزد و گریه میکرد و حرصش رو روی هیونجین خالی میکرد ولی فائده ای نداشت.
هیونجین آروم ایستاده بود و به چشمای غمگین فلیکس زل زده بود.
اونقدر به سینه ی هیونجین ضربه زد که خسته شد .
آروم شدت ضرباتش کم شد.
همونطور که آروم ضربه میزد، پیشونیش رو به سینه ی هیونجین تکیه داد و آروم لب زد:از همتون متنفرم. هم از بابای قاتلت... هم از مامان سنگدلت...هم از تو که باعث میشی به خواسته ام نرسم.
هیونجین از شنیدن حرفای فلیکس آزرده شد. دوست نداشت که از فلیکس بشنوه که ازش متنفره.
بازم به روی خودش نیورد . دستش رو بلند کرد و روی سر فلیکس گذاشت .
آروم مشغول نوازش موهای خیسش شد.
همچنان گریه میکرد و توی بغل هیونجین به هق هق افتاده بود.
هیونجین دوباره دوش رو روی سرش گرفت و مشغول ماساژ سرش شد‌
بعد از خیس شدن دوباره ی موهاش به سمت قفسه رفت و شامپوی مورد علاقه ی خودش رو از توش در آورد و دوباره به سمت فلیکس رفت.
کمی شامپو روی دستش ریخت و شروع به ماساژ دادن سر فلیکس با شامپو کرد.
چشماش رو بسته بود و برای گرفتن اکسیژن دهنش رو باز گذاشت و این یه صحنه ی رویایی رو برای هیونجین تداعی میکرد.
همونطور که سر فلیکس رو شامپویی میکرد، لباش رو روی چشمای بسته ی فلیکس گذاشت و هردو تا چشمش رو بوسید و گفت:گریه نکن ... گریه هات داغونم میکنن لیکس.
آروم چشماش رو باز کرد و گفت:اسمم رو دیگه از کجا میدونی؟
هیونجین لبخندی زد و گفت:دیگه.
فلیکس اخمی کرد. ولی واقعا نیاز به آرامش داشت. پس آروم سرش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت و چشماش رو بست.
هیونجین لبخندی زد. آروم دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و به سمت دوش بردش.
دوباره دوش رو از جاییش در اورد و شروع به پاک کردن شامپوها کرد.
.
بعد از شستن کامل بدن خودش و فلیکس، حوله ی تا شده ی سفیدی رو برداشت و تن فلیکس کرد. کلاهش رو روی سرش انداخت و به چهره ی کیوت فلیکس خیره شد.
فلیکس از نگاه هیونجین خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت.
سریع به خودش اومد‌. خودش هم حوله ای پوشید.
دست فلیکس رو گرفت و به سمت در بردش.
قفل در رو باز کرد و در رو باز کرد.
قبل از اینکه خارج بشه، سمت فلیکس خم شد و دستش رو به سمت اتاق گرفت و گفت:بفرمایید آقا.
فلیکس خنده اش گرفت ولی با فشردن لباش بهم جلوی خندش رو گرفت و از حموم خارج شد.
هیونجین هم لبخندی زد و از حموم خارج شد.
فلیکس به سمت تخت رفت و رو به روش ایستاد.
هیونجین پشتش ایستاد و گفت:توت فرنگی هاتو نخوردی؟
فلیکس بدون توجه به حرف هیونجین گفت:حالا لباس از کجا بیارم؟
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس گذاشت و برش گردوند و گفت:فعلا با همین حوله برو زیر پتوم تا بدم لباست رو بشورن.
فلیکس با ناراحتی گفت:چرا کمکم میکنی؟
هیونجین لبخندی زد و گفت: به عشق توی سه ثانیه اعتقاد داری؟
فلیکس سرش رو بالا گرفت و از زیر کلاه حوله نگاهی به هیونجین کرد .
هیونجین ادامه داد:من توی سه ثانیه عاشقت شدم.
فلیکس سرش رو پایین انداخت و گفت:ولی من عاشقت نیستم.
هیونجین لبخند غمگینی زد و گفت:بهت قول میدم عاشقم میشی.
فلیکس با یاد آوردی راچل اخمی کرد و گفت:فکر نکنم عاشق پسری بشم که باباش قاتل خواهرمه.
و مستقیم و با خشم توی چشمای هیونجین نگاه کرد.

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now