part 41

1K 156 17
                                    

بدون هیچ دلیل برای ادامه ی زندگی ، از روی تخت بلند شد و لباس فلیکس رو که از موقع رفتنش توی بغلش میگرفت ، توی تخت رها کرد و به طرف دستشویی رفت .
دست و صورتش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد و از سرویس خارج شد .
چهار ماهی میشد که داشت تمام کشورهایی که احتمال میداد فلیکس اونجا رفته باشه رو میگشت تا شاید اثری از دلیل بیداریش پیدا کنه ولی هیچی دستش رو نگرفت .
به سمت کمد رفت و پیراهن مشکی و شلوار پارچه ای مشکی پوشید و بعد از انداختن پالتوش روی شونه هاش از اتاق خارج شد .
توی این مدت خیلی وزن کم کرده بود چون هیچ کدوم از وعده های غذاییش رو درست نمیخورد یا حتی اگرم میخواست بخوره به فلیکس فکر میکرد و اشتهاش به طور کامل قطع میشد .
این مدتی که فلیکس نبود حتی یک بار هم لبخند نزده بود و تمام اطرافیان از جمله چان و مینهو ، ارزوی دیدن لبخندش رو داشتن .
بدون خوردن صبحانه از خونه خارج شد و سوارش ماشینش که هنوزم حس میکرد بوی فلیکس رو میده ، شد و به طرف شرکتش راه افتاد .
اولش قصد فروش سهامش رو داشت ولی الان که دیگه فلیکسی وجود نداشت میخواست خودش رو سرگرم کنه .
وقتی به شرکت رسید ، جیسونگ به سمتش اومد و گفت : سلام هیونگ .
بی اهمیت سری تکون داد و از کنارش رد شد .
جیسونگ لبخندش رو جمع کرد و پشت به هیونجین راه افتاد .
وقتی به اتاق رسیدن ، پوشه ای که توی دستش بود رو جلوی هیونجین گذاشت و گفت : امروز قراره چان بیاد اینجا ..
سری تکون داد و گفت : چرا داره میاد ؟
جیسونگ لب زد : امروز قراره با شرکت Wقرارداد ببندیم بعد چون این قرار داد خیلی مهمه از چان خواستم بیاد .
سرش رو بالا اورد و نگاه تیزی به جیسونگ انداخت و گفت : من اینجا مترسکم ؟
جیسونگ متعجب دهن باز کرد تا حرفی بزنه ولی هیچی از دهنش خارج نشد .
هیونجین اروم به صندلی تکیه داد و گفت : نگفتی هان جیسونگ ؟ من اینجا مترسکم ؟
جیسونگ اخمی کرد و گفت : نه هیونگ اینطور نیست ولی چون حالت خوب نبود ف ...
هیونجین توی حرفش پرید و گفت  : فکر میکردین نمی تونم از پس کارای شرکتم بر بیام نه ؟
تاکید شدیدی روی کلمه ی شرکتم کرد و به جیسونگ فهموند صاحب اول و اخر این شرکت تجاری فقط و فقط خودشه .
سرش رو پایین انداخت و گفت : متاسفم .. الان زنگ میزنم میگم نیاد .
نگاه تیزش رو از جیسونگ گرفت و پرونده ی رو به روش رو باز کرد و گفت : حرف دیگه ای داری ؟
با ناراحتی زمزمه کرد : نه رییس .
هیونجین خشمگین دستش رو به سمت در دراز کرد و گفت : پس بیرون .
اب دهنش رو قورت داد و بعد از احترامی کوتاه به هیونجین به سمت در قدم برداشت و از اتاق خارج شد .
به محض بستن در ، بهش تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت و با خودش گفت : دوباره شده همون هوانگ هیونجینی که قبل از ورود فلیکس به زندگیش بود .. شده همون ادم گند اخلاقی که اصلا نمیشه باهاش صحبت کرد ..
.
.
با رفتن جیسونگ از اتاق ، گاردش رو پایین اورد و موبایلش رو از روی میز برداشت و بلافاصله وارد گالریش شد .
تمام اون برنامه عکس های فلیکس بود و همین باعث اروم شدن اعصاب هیونجین می شد .
با لبخند اولین عکس رو باز کرد و گفت : سلام عزیزم .. امروز حالت چطوره ؟ ببین تو رفتی و من دوباره شدم اون هیونجین گند اخلاق .. برگرد فلیکس .. نزار بقیه منو متهم کنن به گند اخلاقی بخاطر نبود تو .
سپس با اتمام حرفاش ، بوسه ای روی لبای خندون فلیکس گذاشت و موبایل رو خاموش کرد و روی میز گذاشت .
نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و با دیدن ساعت ، اهی کشید و متوجه شد که زمان امضا شدن قرار داد با شرکت Wرسیده .
از روی صندلی چرخدارش بلند شد و بعد از پوشیدن کتش به سمت اتاق معاملات رفت .
رییس شرکت W از قبل توی اتاق نشسته بود و منتظر هیونجین بودن .
با ورود هیونجین توی اتاق ، رییس با لبخند به طرفش اومد و به سمتش دست دراز کرد : اوه اقای هوانگ خیلی از دیدنتون خوشحالم .
با تخسی به رییس مقابلش دست داد و کمی سرش رو خم کرد و گفت : ممنون .
و سپس دستش را در دستای چروک مرد بیرون کشید و به طرف میز ریاست رفت .
مرد از این همه بی اعتنایی ، ناراحت شد و لبخندش رو خورد و روی میز کنار دخترش که با عشوه های موذیانه به هیونجین نگاه می کرد ، نشست و لب زد : خب .. می خوایید درباره ی قرارداد حرف بزنیم یا ...
هیونجین توی حرفش پرید و گفت : فکر میکنم برای همین اینجا باشیم رییس بانگ .. اینطور نیست ؟ یا شادم دلیل دیگه ای وجود داره ؟
و اشاره ی غیر مستقیمی به دختر اقای بانگ کرد .
اقای بانگ خوشحال از اینکه هیونجین منظورش رو فهمیده ، دستش رو پشت کمر دخترش گذاشت و گفت : بزارید معرفی کنم .. دخترم بانگ سوجین .
جیسونگ که تمام مدت کنار هیونجین نشسته بود ، با دیدن نیشخند هیونجین که فقط خودش و فلیکس می شناختنش ، روی صندلی نیم خیز شد و خواست چیزی بگه که هیونجین دست به برگه های قرارداد برد و همشون جلوی اقای بانگ گرفت .
اقای بانگ که فکر میکرد هیونجین درخواستش برای ازدواج با دخترش رو قبول کرده ، دست برد تا برگه ها رو بگیره که هیونجین نیشخندش رو جمع کرد و برگه ها رو جلوی اقای بانگ پاره کرد و همه رو توی صورت ارایش شده ی بانگ سوجین پرت کرد .
اقای بانگ متعجب و با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و به وضوح زبونش بند اومده بود .
هیونجین با ارامش کذایی از روی صندلی ریاست بلند شد و خطاب به اقای بانگ لب زد : ما برای بستن قرار داد اینجا بودیم اقای بانگ نه دیدن هرزه گری دخترت .. بارهای زیادی رو می شناسم که میتونن به دوتاتون لذت بدن .
سپس انگشت حلقه ی دست چپش رو بالا اورد و اشاره ای به حلقه ی طلا سفید توی دستش کرد و گفت : می دونی این چیه ؟ این حلقه ی ازدواجه .. اینو توی دستم دیدی و همچنان داری جلوم گوه میخورییییی ؟
با دادی که زد اقای بانگ به صندلی چسبید و نگاهش رو از چشمای قرمز هیونجین گرفت .
هیونجین ادامه داد : بهت قول میدم یه کاری کنم که به گوه خوردن بیوفتی ..
و سپس خطاب به دختر اقای بانگ گفت : اینو بدون که با این چهره ی پر از ارایشت حتی سگا هم بهت نگاه نمی کنن هرزه .. این عشوه گری های اشغالتو بزار برای مردایی که قراره توی بار زیرشون ناله کنی نه منی که همسر دارم ... جیسونگ ؟
جیسونگ با عجله جلو اومد و لب زد : بله ؟
نگاهش رو با غضب از اقای بانگ گرفت و گفت : از شرکت بکنشون بیرون و دیگه نبینم اینجا پیداشون بشه .
سپس بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به طرف اتاق خودش رفت .
نیاز داشت دوباره عکس های فلیکس رو ببینه تا اروم بشه وگرنه میدونست امروز حتما یکی رو مرده از این در میفرسته بیرون .
.
.
با لگدی که از طرف پسرش نصیبش شد ، نفس عمیقی کشید و اروم چشماش رو باز کرد .
دستی به شکم بی چاره اش که مدام داشت به جلو کش میومد کشید و گفت : بیدار شدی عزیزم ؟
کمی مکث کرد و دوباره چشماش رو بست و گفت : نمی شه بزاری بابایی یکم دیگه بخوابه ؟ من واقعا خستم .
وقتی لگدی از طرف پسرش دریافت نکرد ، لبخندی زد و خودش رو به دست خواب سپرد که این دفعه متفاوت تر از لگد هایی که تا به حال دریافت کرده بود و البته محکم تر از همشون ، به شکمش اصابت کرد و باعث شد فلیکس ترسیده چشماش رو باز کرد و اروم روی تخت بشینه .
هوفی کشید و دستش رو به شکمش کشید و گفت : چرا نمیذاری بابایی بخوابه بوهی ؟ هووم ؟ الان خودت میگیری می خوابی بعد من باید برم اتاقت رو بچینم بعدشم که من میخوام بخوابم تو بیدار میشی .. بخواب پسر قشنگم .. بخواب عروسکم تا بابایی هم بخوابه باشه ؟
و دوباره روی تخت دراز کشید تا بخوابه و اینبار طبق خواسته اش هیچ لگدی از طرف پسرش دریافت نکردم .
با لبخند دستی به شکمش کشید و گفت : افرین پسر خوشگلم .
و چشماش رو بست و خودش رو به دست خواب سپرد .
سه ساعت بعد با ارامش تکونی خورد و از خواب بیدار شد .
خیلی اروم روی تخت نشست و اهی از درد کمرش کشید .
دستش رو روی شکم و دیگری رو روی تخت گذاشت و از روی تخت بلند شد .
پسرش بعد از اون لگد هایی که سه ساعت قبل بهش زده بود ، دیگه تکونی نخورده بود و این باعث می شد فلیکس فکر کنه که خوابه .
با لبخند دست و صورتش رو شست و گفت : پسرم .. خوابی بابایی ؟ من الان بیدارم تو نمی خوای بیدار شی و فضولی کنی ؟
دست و صورتش روو با حوله خشک کرد و پنگوینی از سرویس خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت .
غلات صبحانه ی شکلاتی رو از توی کابینت برداشت و شیر رو از توی یخچال بیرون کشید .
یک کاسه و قاشق از توی جا ظرفیش برداشت و روی میز قرار داد و به سختی روی صندلی نشست .
پلاستیک غلات رو از توی پاکت بیرون کشید و تا نصفه کاسه رو پر کرد و در شیر رو باز کرد و روشون ریخت تا کمی نرم بشن سپس با قاشق کمی شیر رو وارد دهنش کرد و شروع به خوردن کرد .
با اتمام صبحانه اش ، از روی صندلی بلند شد و ظرفاش رو شست و شیر و پاک غلات رو سر جاهای خودشون گذاشت .
اروم از اشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق بوهی رفت تا ادامه ی وسایل رو هم توی کمد ها بچینه .
با لبخند نگاهش رو به اتاق خوشگل و کیوت پسرش داد و گفت : بوهی .. خوشت میاد از اتاقت ؟ تو الان که نمی تونی ببینیش ولی من می تونم پس بزار برات بگم که چطوریه .
دست به کیسه ای که پر از عروسک بود برد و لب زد : همه چیز اتاقت ابیه ... کمدات ابین .. تختت ابیه .. حتی کاغذ دیواری هم که برات انتخاب کردم ابیه و روش پر از خرس و ماهی و خرگوش و .. ست . به سقف اتاقت یه لوستر کیوت عین خودت وصل کردم و ستاره و ماه های پلاستیکی ازش اویزون کردم .. تازه یه استخر توپ های بزرگ هم داری ... بهت قول میدم وقتی که یکم جون گرفتی همش باهات بازی کنم .. توپ بازی .. دوست داری بابایی ؟
کمی مکث کرد تا لگدی از طرف پسرش دریافت کنه ولی نکرد .
خنده ی ریزی کرد و گفت : هنوز خوابی نامرد ؟ خب بزار ادامه اش رو بگم مطمئنم گوش میدی .. انواع و اقسام عروسک ها از کوچکتر تا بزرگترین اندازه رو برات خریدم .. بیشتر لباس هات روهمی ان و از همه مهم تر برات یه قنداق فرنگی کوچولو که یه عروسک متوسط ابی داره هم داری .. دوستش داری بابایی ؟
اروم اروم و همانطور که با کوچولوش حرف میزد ، عروسک ها رو چید و اصلا متوجه گذر زمان نشد .
اتاق تقریبا چیده شده بود و فقط یک کیسه دیگه از لباس های بوهی مونده بود و البته اماده کردن ساکش برای روز زایمان .
خسته از فعالیتی که انجام داده بود ، روی مبل گوشه ی اتاق پسرش نشست و نگاهش رو به ساعت داد .
از زمانی که بیدار شده بود و درگیر اتاق بوهی بود ، 7 ساعت گذشته بود ولی پسرش حتی یک بار هم تکون نخورده بود .
دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : پسرم نمی خوای بیدار شی ؟ داری کم کم بابایی رو نگران می کنی بوهی .
بازم واکنشی از طرف پسرش دریافت نکرد ..
هر وقت که اسم هیونجین رو میاورد پسرش تکون می خورد پس تصمیم گرفت اسمش رو بیاره و خودش رو از این نگرانی خلاص کنه : بوهی .. به نظرت بابا هیونجین دلش برامون تنگ شده ؟
کمی صبر کرد تا تکون بخوره ولی نخورد .
اب دهنش رو قورت داد و قلبش توی دهنش زد .
چشماش به سرعت خیس شد و گفت : بخاطر اینکه صبح باهات اونطوری حرف زدم ناراحتی و تکون نمیخوری بابایی ؟ غلط کردم .. لطفا تکون بخور بوهی .
بازم تکونی از طرف کوچولوش دریافت نکرد .
با دست هایی که می لرزید ، دسته های مبل رو گرفت و از روی راحتی بلند شد .
چشماش پر از اشک شده بود و مدام التماس پسرش می کرد تا تکون بخوره : بوهی .. تو رو خدا تکون بخور .. چرا تکون نمیخوری ؟ غلط کردم بوهی توروخدا بیدار شو .. بوهی .. هق هق
وقتی به سالن رسید دستای لرزونش رو به طرف موبایلش برد و با هق هق وارد مخاطبینش شد و شماره ی چانگبین رو گرفت .
بعد از دوتا بوق جواب داد : الو ؟
هقی زده و گفت : ت..تکون نمیخوره .. هق هق .. بچم تکون نمیخوره .. هق
اخمی کرد و گفت : چند ساعته که تکون نمیخوره ؟
با چشم های خیس به ساعت نگاه کرد و شروع به حساب کردن توی ذهنش کرد .
سه ساعت بعد از لگد نزدنش خوابیده بود و الانم هفت ساعت گدشته بود .
با گریه لب زد : 10 ساعته که تکون نمیخوره .. هق هق .
چانگبین که دید اوضوع خیلی بده ، روپوش پزشکیش رو در اورد و گفت : الان میام دنبالت لباس بپوش .. ارومم باش استرس برای بچه بده .
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه ولی نتونست : تو رو .. هق هق .. تورو خدا زود بیا .. هق هق
سوار ماشینش شد و گفت : توی راهم سریع لباساتو بپوش و بیا پایین .
هقی زد و تماس رو پایان داد .
دوباره دستی به شکمش کشید و گفت : بوهی توروخدا بلند شو .. تکون بخور بابایی .. بیدار شو بوهی .. هق هق داری بابا رو میترسونی هق هق ..
قدم های سستش رو به طرف اتاقش کشید و از توی کمدش پالتوش رو بیرون کشید و بدون تعویض لباس هاش ، از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن کیف پول و موبایل و کلیدای خونه اش ، از خونه بیرون زد و منتظر چانگبین موند .
دستاش هنوزم می لرزید و کل بدنش از سرما ریسه می رفت ولی کاش استرس امون احساس سرما رو بهش میداد .
پنج دقیقه ای طول کشید تا چانگبین به خونه برسه .
با عجبه سوار ماشین شد و بدون سلام کردن لب زد : تورو خدا نجاتش بده .. تکون نمی خوره .. بچم .. هق هق .
دنده رو عوض کرد و گفت : نگران نباش حالش خوبه .. اون بچه قوی تر از توعه .
هقی زد و از استرس دستاش رو به هم فشرد و دعا کرد که حرف چانگبین راست باشه .
وقتی به مطب رسیدن ، فلیکس اروم از ماشین پیاده شد و در رو بست .
چانگبین هم بعد از قفل کردن در ماشین ، به طرف فلیکس رفت و با دیدن بدن لرزونش دستش رو دور کمرش انداخت و با هم وارد مطب شدن .
هنوزم مثل بید میلرزید و اشک میریخت .
منشی با دیدن لرزش بدن فلیکس ، ترسیده ایستاد که چانگبین لب زد : شربت شیرین بیار .. زود باش .
احترامی گذاشت و با عجله به سمت ابدار خونه رفت .
چانگبین هم فلیکس رو وارد اتاق کرد و اروم روی تخت دراز کشش کرد و خودش به سمت میزش رفت و از توی کشوی سومیش ، دستکش پلاستیکی برداشت و با عجله پوشید .
سپس به سمت تختی که فلیکس روش دراز کشیده بود رفت و روی صندلی کنارش نشست .
پیراهن فلیکس رو با عجله باز کرد و ژل رو روی شکم بزرگ و قلمبه اش ریخت و دستگاه رو برداشت و خطاب به فلیکس لب زد : اروم باش .. استرس داشته باشی نمیتونم قلبش رو پیدا کنم ..
هقی زد و سعی کرد اروم باشه .
چانگبین وقتی دید پسر خوابیده روی تخت کمی اروم تر شده ، دستگاه رو زیر شکمش فشار داد و دنبال قلب کوچولو گشت .
با گذشت چند دقیقه و تکون دادن دستگاه زیر شکم فلیکس ، بالاخره تونست قلبش رو پیدا کنه و دقیقا همون لحظه با پا ضربه ای محکم به شکم فلیکس زد .
فلیکس با خوشحالی هقی زد و دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : چرا تا الان تکون نخوردی بابایی ؟ میدونی چقدر نگرانت بودم همه کسم ؟ هق هق .
چانگبین خوشحال لبخندی زد و هوفی از سر اسودگی کشید و از روی صندلی بلند شد .
دستمالی به فلیکس داد و همانطور که دستکش هاش رو در میاورد گفت : پسرت خوب بلده سکتمون بده ها .
به حرف چانگبین که خیلی براش شیرین بود ، لبخند محوی زد و اروم از روی تخت بلند شد .
زیپ پالتوش رو بالا کشید و دستی به شکمش کشید تا لگد های اروم پسر عزیزش رو حس کنه .
چانگبین برای لحظه با لبخند نگاهی به سر تا پای فلیکس انداخت و با دیدن دمپایی های خرگوشی خونگیش ، خنده ای کرد و گفت : در این حد استرس داشتی که یادت بره دمپایی هاتو عوض کنی ؟
متعجب روی مبل نشست و مسیر نگاه چانگبین رو دنبال کرد تا به دمپایی های پشمیش رسید .
با خجالت لبش رو گاز گرفت و پاهاش رو روی هم کشید .
چانگبین دوباره خنده ای کرد و گفت : حالا دیدی چقدر برات عزیزه ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : شده تموم زندگیم .. صبحا به عشق بوهی از خواب بیدار می شم ولی امروز خیلی ترسیدم از دستش بدم .. من فقط بوهی رو دارم توی این دنیا و عشق ناکام به یه مرد .
چانگبین غمگین به فلیکس نگاه کرد و گفت : هنوزم اون مرد توی قلبته ؟ با وجود چهارماه دوری ؟
لبخند تلخی زد و گفت : هیونجین یه فیلم رمانتیک نیست که با یه بار دیدن فراموشش کنم .. اون مردیه که عاشقشم و از همه مهم تر پدر بچمه .
سری تکون داد و گفت : فکر می کنی راهی باشه که بتونی برگردی پیشش ؟
سرش رو بالا اورد و به چشم های منتظر چانگبین نگاه کرد و بعد از کمی مکث لب زد : نمی دونم .
چانگبین دوباره خواست حرفی بزنه که منشی در زد و با یه سینی چوبی که روش یک لیوان شربت بود وارد اتاق شد .
اروم و با طمانینه لیوان رو جلوی فلیکس گذاشت و بعد از یه احترام کوتاه به چانگبین از اتاق خارج شد .
فلیکس که با بحث کردن راجب هیونجین به شدت تشنه اش شده بود ، به سختی خم شد و لیوان رو برداشت و یک نفس سر کشید .
.
.
ساعت از 12 شب گذشته بود و جیسونگ تازه کلید انداخت و وارد خونه شد .
همه ی چراغ ها خاموش بودن و این نشون از خواب بودن همسرش میداد چرا که فردا باید به یه سفر کاری نصفه روزه میرفت و صبح زود بلند میشد .
هوفی از خستگی کشید و کلید رو روی اپن انداخت .
به طرف یخچال رفت و بطری ابی برداشت و در ابی رنگش رو باز کرد و یک نفس سر کشید .
بعد از اون به طرف اتاق رفت و اروم در رو باز کرد .
نگاهی به تخت انداخت و با مینهو خوابیده به پهلو مواجه شد .
ناخواسته لبخندی زد و پالتوش رو از تنش خارج کرد و به چوب لباسی اویزون کرد .
بعد از اون ربدوشامبر سفیدش رو برداشت و به طرف حمام رفت تا دوشی بگیره و عرقی که از صبح تا حالا به تنش نشسته رو بشوره .
وقتی وارد حموم شد ، ربدوشامبر رو به چوب لباسی اویزون کرد و تمام لباس هاش رو در اورد و توی سبد رخت چرک ها انداخت .
اروم به سمت دوش رفت و اب رو باز کرد و بدون تنظیم درجه اش زیر اب خزید و از برخورد اب یخ با بدنش حظ کرد .
اهی کشید و وقتی حس کرد اب بی نهایت سرده ، اهرم رو به طرف اب گرم برد و دمای اب رو تنظیم کرد و خودش به طرف قفسه ی شامپوها رفت .
شامپوی موردعلاقه اش رو برداشت و روی موهاش ریخت و بدون شستن سرش ، لیف رو برداشت و بعد از ریختن شامپو بدن هلویی روی اون شی کاموایی ، تمام بدنش را به کف اغشته کرد و یکباره زیر اب رفت تا تموم بدنش رو بشوره .
وقتی تموم کف ها پاک شدن ، لیف رو شست و دوباره زیر دوش رفت و کمی ایستاد تا اروم بشه .
کمی طول کشید تا بتونه فکرش رو از رفتار های زننده ی هیونجین ازاد کنه .
برای هزارمین بار توی اون روز اهی کشید و شیر اب رو بست .
به طرف رخت اویز رفت و ربدوشامبرش رو پوشید و کلاهش رو روی سرش انداخت و از حموم خارج شد .
اونقدر خسته بود که اصلا حوصله ی پوشیدن لباس های توی خونگیش رو نداشت پس فقط کمی با حوله موهاش رو خشک کردو اروم و جوری که مینهو بیدار نشه روی تخت خزید و پتوی مشترکشون رو تا روی گردنش بالا کشید .
دقیقا همون لحظه ای که سرش روی بالشت قرار گرفت ، دستی زیر گردنش فرو رفت و دست دیگه ای دور کمرش حلقه شد و صدای مردونه و خش دار همسرش بلند شد : صدای اه هایی که توی حموم می کشیدی رو شنیدم .. چی باعث شده عشق من اینطوری ناراحت باشه ؟
دستش رو روی دست مینهو که دور کمرش بود گذاشت و انگشت شستش رو نوازش وار روی پوست سفید و رگ های برجسته اش کشید و گفت : مینهو هیونجین برگشته به همون هیونجین قبل از فلیکس .. دوباره شده همون هیونجین گند اخلاقی که نمیشد باهاش حرف زد .
مینهو اروم چشماش رو باز کرد و گفت : نگران نباش عزیزم وقتی فلیکس برگرده همه چیز درست میشه .
و یک سوال توی ذهن دوتاشون شکل گرفت : ایا فلیکس اصلا بر میگرده ؟


......  .......
اینم از پارت ۴۱ لطفا ووت و نظر فراموش نشه و اینکه از این به بعد دوپارت در هفته آپ میشه البته اگر ووت ها زیاد باشه.
و اول هم این فیک تمام میشه و بعد بقیه فیک هارو شروع میکنم چون دانشگاهم شروع شده امیدوارم درکم کنید و از خوندن این فیک لذت ببرید .
شرط برا آپ پارت بعد ۷/۱کا

طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now