کائناتP1

1.8K 200 43
                                    


خیلی اروم و دردناک چشمان خمارش رو باز کرد و به سقف خیره شد.

فاکی نثار وجود خستش کرد...بیتفاوت به سردرد کوفتی که ذهن خسته ی پسر رو خسته تر میکرد به پهلو غلطید...

گوشیش رو از روی پاتختی برداشت...طبق معمول کسی پیامی نداده بود،به ساعتش نگاه انداخت. یه ساعت دیگه کارش شروع میشد! و حتما هم قرار بود مثل روال هرروز جلسه صبح گاهی داشته باشند و اون باید نوت برمیداشت.

هوفی کشید و با خستگی تمام خودشو از تخت کند. حقیقتش حدود دو ساعت پیش یعنی ساعت سه صبح بود که از سرکارش خسته و کوفته برگشته بود و حالا با دوساعت خواب به لطف سردرد شدیدش از تخت جدا شده بود.

به سمت حموم قدم برداشت...تا بلکه یه دوش اب گرم به بدن کوفش هدیه دهد. باید خستگیش رو هرجوری شده، در میکرد.
روز پرکاری بود....چندروز دیگه نمایشگاه بزرگی در سئول برگذار میشد و شرکت آنها میزبان بود!هیچچیز نباید خراب میشد و مسئول بینقص اجرا کردن نمایشگاه! جئون جونگکوک بود!

بعد از یک حموم حدودا نیم ساعته حولش رو به کمرش بست و گذاشت اب از اون موهای بلند و خیس، چکه کند و کم کم ابش گرفته شود.

به ساعت دیواری نگاه کردو فاکی زیر لب زمزمه کرد...نیم ساعت وقت داشت تا خودش رو به سرکار برساند..و با این وضع ترافیک..بعید میدانست که به موقع در جلسه حاضر شود...باسرعت هرچه تمام تر لباس هایش رو پوشید،مثل همیشه موهای بلندش رو مرتب کرد و پشت گوش هایش داد و گذاشت اونها با گوشواره های همیشگیش در جنگ باشند.

بدون خوردن صبحانه و باسرعتی باور نکردنی، از خونه خارج شد و سوار ماشینش شد تقریبا ده دقیقه ای به شروع کارش مونده بود و فاااکک اگر که بازهم دیر میکرد!!! رییس بداخلاقش دوباره سرش غر میزد و درحال حاضر هم این پسر اصلا اعصاب غر غر نداشت؛ البته برا خودش هم خوب نبود به عنوان منشی مدیر کل صنایع ماشین سازی کشور مدام دیر کند...
پس پاش رو بیشتر بر روی پدال گاز فشار داد...

_____________________

به در بسته ی شرکت با تعجب نگاه کرد .
نمیدانست چه کار کند، اصلا این منطقی بود؟ شرکت حتی یک روزهم به کارمندانش،مرخصی نمیداد و تعطیل نمیکرد پس وادافاک؟؟

با اضطراب و استرسی مشهود، دستش رو سمت گوشیش برد و بر روی مخاطب رییس پارک کلیک کرد!
آیا چیزی بود که فراموش کرده بود؟آیا همایشی بود که جونگکوک از ان خبر نداشت؟!

مرد با دیدن اسم منشیش برروی صفحه ی گوشی، با یک لبخند کثیف تلفن را جواب داد.

بعد از چند بار بوق کشیدن بالاخره صدای چندش اور پیرمرد درون گوشی پیچید.

•چیزی شدن جئون؟‌
گفت و سر مادر اون پسر رو بیشتر به دیکش فشار داد تا دیکش بیشتر تو حلق زن فرو رود...

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now