عازم سفرP44

229 39 77
                                    

به صدای بلبل سحری گوش سپرد...تلفیق ان صدای دوست داشتنی با صدای ارام باد و آب چشمه،لحظه ی ارامش بخشی را رقم زده بود!

چندساعتی میشد، که از خاموش شدن اتش و البته "دزدیده شدن جفتش"میگذشت....از آن موقع،فکر و خیال رهایش نکرده بود...بینهایت عصبی،هول،نگران و کلافه بود!اما خصلت یک فرمانده خوب هرگز تصمیم گیری اشتباه،براساس احساسات و فشار عوامل محیطی نبود...و تهیونگ هرگز مرد خراب کردن در اینجور مسائل مهم نبود...او باخت نمیداد و در حال حاضر باید تمام عوامل رو میسنجید...انطور که پیدا بود..انها درگیری بزرگی را درپیش داشتند!
اما قبل از جنگ،بهتر بود از زیر و بم همه چیز سر در می آورد!

+یونگی!
با صدایی بلند و رسا لب زد و لحظه ای بعد، صدای مرد بزرگتر به گوش رسید.

~اینجام!
الفای بزرگتر ارام و با کمال احتیاط و ارامش، از پشت یک درخت خودش رو به مرد رساند ،بعد هیزم هایی که به زحمت جمع و با هزار مشقت برای پک و "جیمین" شکسته بود رو، برروی زمین ریخت و گرد و خاک دستش رو با زدن انها به همدیگر گرفت.

پادشاه لب زد:
+خب؟!....چی پیدا کردی؟!

الفای بزرگتر اخم عمیقی کرد....انطور که پیدا بود...فرصت کامل را در اختیار نداشت تا پاسخ مسله ی درون ذهنش را پیدا کند!

صادقانه جواب داد:
~خب...من خواستم تمام غیرممکن هارو در نظر بگیرم و بسنجم...برای همین هم دنبال یه دلیل طبیعی برای اتش سوزی بودم...مشخصا ما میدونیم که دلیلش قطعا یه دلیل طبیعی نیست..اما بازم باید مطمئن میشدم!

+وَ؟؟؟

نفسش رو بیرون داد و با جای گرفتن درکنار پادشاه اضافه کرد:
~ و مشخصا چیزی پیدا نکردم....ما با عوامل طبیعی درگیر نبودیم...این باعث شد خیالم راحت بشه و بتونم نقشه ی ریز ریز کردن اونهارو بدون عذاب وجدان چندبار تو سرم مجسم کنم...

تهیونگ لبخند کوچکی زد...اون مرد به وضوح در حال تلاش برای بهتر کردن حال او بود!

یونگی ادامه داد:
~نخند...بهرحال امر امر پادشاهه...اگه جنابعالی به من میگفتی بکششون من بی چون و چرا میکشتم...حتی برخلاف میل باطنی خودم! اما الان خودمم یه دلیل برا کشتنشون دارم!!بهرحال بحث،بحثه جیمین !

تهیونگ با یاداوری سرو شکل ان امگا با نشاط به سمت مرد بزرگتر برگشت و گفت:
+حسم میگه خودش از وسط اون بلبشو بیرون اومده!

یونگی لبخند لثه ای زد و با یاداوری اتفاق چند ساعت قبل گفت:
~اره...انگار نه انگار بارداره! بیدارم کرد و منو کشون کشون از بین اتیش بیرون برد...میخواستم ببرمش از در پشتی خارج بشیم اما اصلا گوش نداد و به سرعت منو دنبال خودش کشید...ما اولین نفراتی بودیم که بیرون رفتیم!

لبخند برروی لبهای الفا باقی موند...

+از الفاها و امگاهای شجاعی مثل اون و جونگکوک خوشم میاد...پک بهشون نیاز داره!
بعد هم باز با یاداوری جونگکوک و نبودنش لبخندش از بین رفت...
در واقع لبخند بر لبان الفا به همان سرعتی که امده بود رفت و نابود شد...
مرد بزرگتر با ساکت شدن یهویی دونسنگش کنجکاوانه لب زد:
~چیزی شده؟!...
شاید بد نمیشد اگر کمی با آن برادر چندین و‌چند ساله درد و دل میکرد!
باصدایی که حالا به خاطر گریه های دیروز کمی کلفت تر شنیده میشد لب زد:
+اگه هیچ سرنخی پیدا نکنیم...من واقعا
..نمیدونم باید چیکار کنم!جونگکوک در خطره و من حتی نمیدونم تا کی فرصت داریم تا نجاتش بدیم...حتی نمیدونم کی دزدیدتش،یا برای چی اینکارو انجام داده....با من خصومت شخصی داشته،یا از اولم برای جونگکوک نقشه کشیده بوده؟
اینا افکاری هستند که منو ازار میدن...فقط امیدوارم دیر نشه!

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now