بادخنکی میوزید و تن پسر رو میلرزوند.در یک حس پوچی مطلق غرق شده بود...خسته بود..خوابش میومد..یک چیزی یا یک کسی مدام داشت تکانش میداد.
زمزمه ی بی معنی کرد و در جایش غلطید..خب خوابش میومد!میخواست بخوابه!!...حتی شما هم میدونید چقددددررر آزار دهندست که، موقع خواب،کسی مزاحمتون بشه...
زمین نرم بود..نرم و خیس..یادش نمی آمد در این چندماه گذشته، جایی به این نرمی خوابیده باشد.توجهی نکرد..باخودش گفت: "حتما دارم یه خواب خیلی شیرین میبینم!!"
صدای گنگی مدام صدایش میزد و بینهایت محکم تکانش میداد..باز هم توجهی نکرد و سعی کرد از دست آن مزاحم خلاص شود! درحقیقت یک خواب به آن خوبی...در چند هفته ی گذشته اصلا به سراغش نیامده بود! و حالا،نمیخواست از آن خلاص شود!.. اما آن فرد،دست بردار نبود..دلش آرامش بیشتر میخواست! اما گویا تاریخش سرآمده باشد!
با صدای بلند هوفی کشید و چند لحظه بعد کلافه چشمانش رو باز کرد...
اولین چیزی که، باهاش مواجه شد باد اروم و ملایمی بود که به صورتش برخورد میکرد!
کمی نگاهش را جابجا کرد و بالاخره آن صحنه را دید!یک اسمون پر ستاره!
-هولی شت من کجام؟
اروم زیرلب زمزمه کرد و بعد به سرعت بلند شد و سرجاش نشست و به منظره روبروش نگاه کرد .اصلا نمیدانست کجاست! او الان میبایست، گوشه انبار در جای همیشگیش، بر روی کاه یا روزنامه خوابیده باشد، نه اینکه بر روی چمنای شبنم زده و نرم،زیر اسمون پر ستاره شب، و زیر یک درخت مرموز بیدار شود...!
-"قطعا دارم خواب میبینم!"
با خودش گفت و سعی کرد نهایت استفاده رو از از آن خواب ببرد! پس یک نفس عمیق کشید و بوی خاک و چمن های خیس و مرطوب رو درون ریه هایش کشید.\ب..ببخشید!ببخشید..اهای!یااااا چرا جواب نمیدی؟
با پیچیدن صدای دخترونه ای، توی گوشش به سمت صدا بازگشت و با دیدن یه دختر کوچک و پاستیلی شکل که مانند خودش بر روی چمن ها نشست بود و سردرگم به نظر میرسید نگاه کرد.
دختر خیلی خوشگل بود..خیلی خیلی خوشگل...آن زن جونگکوک را وادار به تحسین کردن نمود!
\ببخشید..؟
دوباره صدایش زد...-عا ب..بله؟؟؟بلهه؟؟ببخشید حواسم نبود چیزی گفتین ؟؟
دختر سرشو به معنی "نه" تکون داد و گفت:
\معذت میخوام نمیخواستم بیدارتون کنم ولی انگار داشتین کابوس می دیدید....
بعد هم اضافه کرد:
\ چون داشتید گریه میکردید...
و به چهره ی پسر کوچکتر اشاره کرد.جونگکوک به صورت دختر نگاهی کرد و گفت:
-خودتون چی؟شمام رد اشک رو صورتتونه!دختر که انگار تازه متوجه اشک های خودش شده بود با تعجب به صورتش دست کشید و از حقیقی بودن حرف پسرک ناشناس مطمئن شد....زمزمه کرد:
![](https://img.wattpad.com/cover/278421670-288-k534583.jpg)
YOU ARE READING
𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)
FanfictionThe Life After My Death. [زندگی بعد از مرگ من] جئون جونگ کوک25ساله زندگی قشنگی نداره همه این مشکلاتش هم از وقتی شروع میشه که پدرش به طرز مشکوکی میمیره. بعد از اون جونگکوک ارتباطش رو با دنیای اطرافش قطع میکنه . اما در عین حال سعیش رو میکنه تا با بقیه...