آسمان پرستارهP4

990 152 14
                                    

بادخنکی میوزید و تن پسر رو میلرزوند.در یک حس پوچی مطلق غرق شده بود...خسته بود..خوابش میومد..یک چیزی یا یک کسی مدام داشت تکانش میداد.

زمزمه ی بی معنی کرد و در جایش غلطید..خب خوابش میومد!میخواست بخوابه!!...حتی شما هم میدونید چقددددررر آزار دهندست که، موقع خواب،کسی مزاحمتون بشه...

زمین نرم بود..نرم و خیس..یادش نمی آمد در این چندماه گذشته، جایی به این نرمی خوابیده باشد.توجهی نکرد..باخودش گفت: "حتما دارم یه خواب خیلی شیرین میبینم!!"

صدای گنگی مدام صدایش میزد و بینهایت محکم تکانش میداد..باز هم توجهی نکرد و سعی کرد از دست آن مزاحم خلاص شود! درحقیقت یک خواب به آن خوبی...در چند هفته ی گذشته اصلا به سراغش نیامده بود! و حالا،نمیخواست از آن خلاص شود!.. اما آن فرد،دست بردار نبود..دلش آرامش بیشتر میخواست! اما گویا تاریخش سرآمده باشد!

با صدای بلند هوفی کشید و چند لحظه بعد کلافه چشمانش رو باز کرد...

اولین چیزی که، باهاش مواجه شد باد اروم و ملایمی بود که به صورتش برخورد میکرد!
کمی نگاهش را جابجا کرد و بالاخره آن صحنه را دید!

یک اسمون پر ستاره!

-هولی شت من کجام؟
اروم زیرلب زمزمه کرد و بعد به سرعت بلند شد و سرجاش نشست و به منظره روبروش نگاه کرد .

اصلا نمیدانست کجاست! او الان میبایست، گوشه انبار در جای همیشگیش، بر روی کاه یا روزنامه خوابیده باشد، نه اینکه بر روی چمنای شبنم زده و نرم،زیر اسمون پر ستاره شب، و زیر یک درخت مرموز بیدار شود...!

-"قطعا دارم خواب میبینم!"
با خودش گفت و سعی کرد نهایت استفاده رو از از آن خواب ببرد! پس یک نفس عمیق کشید و بوی خاک و چمن های خیس و مرطوب رو درون ریه هایش کشید.

\ب..ببخشید!ببخشید..اهای!یااااا چرا جواب نمیدی؟

با پیچیدن صدای دخترونه ای، توی گوشش به سمت صدا بازگشت و با دیدن یه دختر کوچک و پاستیلی شکل که مانند خودش بر روی چمن ها نشست بود و سردرگم به نظر میرسید نگاه کرد.

دختر خیلی خوشگل بود..خیلی خیلی خوشگل...آن زن جونگکوک‌ را وادار به تحسین کردن نمود!

\ببخشید..؟
دوباره صدایش زد...

-عا ب..بله؟؟؟بلهه؟؟ببخشید حواسم نبود چیزی گفتین ؟؟

دختر سرشو به معنی "نه" تکون داد و گفت:
\معذت میخوام نمیخواستم بیدارتون کنم ولی انگار داشتین کابوس می دیدید....
بعد هم اضافه کرد:
\ چون داشتید گریه میکردید...
و به چهره ی پسر کوچکتر اشاره کرد.

جونگکوک به صورت دختر نگاهی کرد و گفت:
-خودتون چی؟شمام رد اشک رو صورتتونه!

دختر که انگار تازه متوجه اشک های خودش شده بود با تعجب به صورتش دست کشید و از حقیقی بودن حرف پسرک ناشناس مطمئن شد....زمزمه کرد:

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now