اعتراف های گفته شده و مکافات های آن:)P42

210 35 99
                                    

سرش رو به کاسه ی سرامیکی وان حمام تکیه داد،بالافاصله یکی از رون هاش رو از وان اویزون کرد و درون اون سفیدیه گرم و ارامش بخش فرو رفت...
بی توجه به چکه کردن های مداوم آب موهایش...بر روی شانه هایش به دیوار روبرویش خیره شد!
فکرش مشغول حرف های چندساعت پیش بود....

فلش بک↺(فکر کنم ازش متنفر شدید💀)

جونگکوک تصمیمش رو گرفته بود!!
-هیونگ های من....منم میخوام احساساتم رو به تهیونگ بگم!!!اونم همین امشب...

تصمیمش رو به وضوح گرفته بود ....شاید دیگران در نگاه اول، اسمش را فوران احساسی می گذاشتند...خب دروغ نبود اما جونگکوک نظر دیگه ای داشت! او خوب میدانست و خوب خودش را هم میشناخت!....اگر شرایط دیگری بود...احتمالا این شجاعت از او بعید بود! اما حالا که متوجه ی قصد میتش شده بود....دیگر از گفتن حقیقت هراس نداشت....شاید به این دلیل که تهیونگ هم احساسی مشابه خودش داشت!شاید هم همان فوران احساسی....بهرحال دروغ که نبود...احساساتی شده بود!

سوکجین بی توجه به او زیر لب خطو نشون میکشید:
×که برای من طلسم نامرعی میزنی هان؟! که رو مردم طلسم میزنی!!دارم برات!!اگه دستم به نامجون برسه!!!چنان گرهش بزنم که برای باز کردن خودش نیاز به طلسم گره گشا داشته باشه!!

جیمین خندید و بعد بی توجه به سوکجین پرسید:
=چه عجب....بالاخره!حالا برنامت چیه؟!
کمی فکر کرد و بعد با بالا انداختن ابرو هاش جواب داد:
-اول از همه باید برم حموم....بعدشم برای امشب خودمو اماده کنم...بعدشم میرم پی این مردک!

امگای موطلایی تعنه زد:
=عجب نبوغی!یه وقتی چیز دیگه ای بهش اضافه نکنیاا...عیبه!

پسر کوچکتر غر زد:
-مثلا چه کار دیگه ای هست که باید انجام بدم؟!
سوکجین مداخله کرد و گفت:
×مثلا اینکه منو تبدیل به یه عموی خوشبخت کنی؟!
تند جواب داد:
-چی؟! ولی تو همین النشم عمویی...
مرد با درک منظور حرف اون،چشمی دو کاسه چرخوند و با بی میلی جواب داد:
×چی؟! اه نه!اون برام مهم نیست...مشخص بود که جیمین حامله میشه!!...من خیلی تو و تهیونگ و شیپ میکنم!

با تعجب به مرد و چشم های تخسش خیره شد...بیشک جین، گاهی خل میشد!

جیمین ناراضی غرید:
=سوکجین هیونگگگ مواظب حرف زدنت جلوی بچه ی من باش و دهنمم باز نکن یعنی چی که معلوم بود من حامل-
با پیچیدن رایحه ی اشنا و دوست داشتنی و بعد ورود و پیدا شدن کله ی الفایش از پشت در...حرفش را نصفه رها کرد.
جونگکوک احتمالا میداد اگر،آن معجزه ی یکهویی اتفاق نمی افتاد...جنگ اعظیمی به راه میوفتاد...به جین نگاهی انداخت....قطعا او مرد باخت دادن نبود!

~ هی مو طلا؟! بیداری؟!...(بعد هم با دیدن دو امگای دیگر در اتاق متعجب شد) ادامه داد:
~اوه مزاحم که نشدم؟؟

میمیک صورت جیمین در کسری از ثانیه..از عصبانی به بزرگترین و قشنگ ترین و درخشان ترین لبخند دنیا تبدیل شد و چشم های ذوق زده ی امگارو تا حد زیادی بست!!!!

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now