مِیلP18

460 80 2
                                    

با دستو صورتی که از عرق و گرما قرمز شده بود رفتن الفاش و مرد چالدار رو تماشا کرد ...

بعد ازینکه مطمئن شد اونها رفتن و هیچ دیدی نسبت بهش ندارن بدون هیچ کنترلی با زانوهای لرزونش روی زمین سرد قصر افتاد...

جونگ کوک با وحشت بدو سمت جیمین رفت و از زیر بغلش اونو گرفت و روی مبل نشوند...

جیمین تو حال خودش نبود...مضطرب بود!کوکی اینو از تیک پاهاش و بازی کردنای بدون توقف جیمین با انگشتای دستش فهمیده بود !

چیزی که کوکی متوجهش نشده بود تو فکر بودن زیاد از حد جیمین و شرشر عرقی بود که از سرو روش میریخت...

بدون اتلاف وقت سمت اشپزخونه و جین هیونگش حرکت کرد تا اون روهم خبر کنه بهرحال جیمین یه امگا بود که از قضا فشارشم افتاده بود و این میتونست خطرناک باشه پس کوکی بهترین کارو خبر کردن هیونگ از همه جا بیخبرش دید و به سمت اشپزخونه رفت.

همون جوری که به سمت اشپزخونه میرفت با لحن کلافه و هول گفت:

-جیمینا یهویی چت شد خدای بزرگ من لطفا جلوی من غش نکن!

اما جیمین صدای پسرو نمیشنید...اون داشت به یونگی فکر میکرد...عمیقو دقیق!

به صداش
به حرفاش
به کاراش
به قیافش

و بعد از مدتی سناریو هاش شروع شدن...همین چندلحظه پیش داشت جفت احمقشو لعنت میکرد و الان...؟الان چی شد؟اون داشت خودشو جفتشو درحال عشق بازی باهم تصور میکرد؟

خودشو درحالی ک اروم توی بقل اون مرد خوابیده؟خودشو درحال اشپزی با اون مرد؟؟؟؟فانتزیاش؟؟؟

جیمین بدون توجه به دورو اطرافش چنبار محکم سیلی تو صورت خودش زد تا از دنیای خیالات بیرون بیاد

سوکجین با لیوان ابی به همراه جونگکوک پیش جیمین  برگشت و ابو دست جونگکوک داد تا به جیمین بخورونه

پسر موبور اصلا متوجه حرکات و رفتار های دو امگای  بقل دستش نبود....اون درحال نبرد با خودش بود..نبرد برای از بین بردن سناریو های خیسی که باعث شده بودن حالش خراب بشه
سناریو هایی که تمومی نداشتن و هرلحظه بدتر میشدن

ولی نه!کارساز نبود اینو وقتی فهمید که جین هیونگ محکم یکی تو صورتش خابوند تا از دنیای خیال بیرون بیادو ابو تو صورتش پاشید

شرشر عرق میکرد و بی نهایت قرمز بود از این حرکتِ هیونگش، شک شده بود ولی وقتی براش نداشت چون
قلبش و قفسه سینش از این حجم تند زدن اون ماهیچه ی مغرور درد گرفته بودن...انگار دیگه توانایشو نداشتن؛بعد دیگه چیزی نفهمید...فقط زمزمه های نامفهوم جین و بعدش فقط تاریکی.‌..
.
.
.
.
.
.
بعد از رفتن اون دو الفا سمت اشپزخونه قدم برداشت تا ظرفارو مرتب و سرجاش برگردونه

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Kde žijí příběhy. Začni objevovat