مردابP45

176 37 45
                                    

پلکان مملو از زخم و کبودی اش را از هم گشود....
صدای چلیک چلیک آب،بوی کهنگی و فضای سیاه و‌تار و کم نور دورش،تنها چیزهای قابل احساس در آن مکان نامعلوم بودند!

بدن کوفته اش را کمی بالا کشید، کوفتگی تنش تقریبا، جانش را گرفته بود!

دستش را به سمت سر دردمندش حرکت داد،اما با صدای جلینگ جلینگ و احساس سنگینی عجیب یک چیز....او را وسط راه سرجاش بازگردانند!

در آن تاریکی،به زحمت چشم هایش را به جسم سردی دوخت،که به محکمی،به دور مچش پیچیده شده بود!

مشکی رنگ و کلفت بود و کمی سرد و خیس به نظر میرسید!
تشخیصش داد....به خوبی با آن تکه فلز لعنت شده،آشنایی داشت!
هفته ها آن را در زندگی قبلی اش،تحمل کرده بود!
دستانش به وضوح به قل و زنجیر کشیده شده بودند!

پوزخند تحقیر آمیزی را روانه ی صورتش کرد،به وضوح به نقطه ی اولش رسیده بود!
ناسزایی زمزمه کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت،انطور که به نظر میرسید،در سلولی فلزی به سر میبرد!
سلولی نمناک،مرطوب و تاریک!! سلولی که خود در اتاقی مجزا قرار داشت!
به نظر میرسید،از او چیزی نمیدانستند،که آنطور در قفل و زنجیر و قفس رهایش کرده بودند! او جونگکوک بود! آزارش به یک مورچه هم نمیرسید! پس برای دیگران هم خطری نداشت! اما به نظر نمیرسید،میزبانانش همچین هم با اون هم نظر باشند!

شقیقه های دردمندش را با خم کردن ابروهایش فشرد،نایی برای بالا آوردن دستهایش نداشت!

اصلا کجا بود؟! چه اتفاقی برایش افتاده بود!اخرین چیزی که به خاطر می آورد،تهیونگ و فرو ریختن سقف بود!
به دور و اطرافش نگاهی انداخت،ظرف کوچک آب، یک حصیر کهنه در زیرش و یک تکه پارچه درون آن اتاقک فلزی، تنها وسایل موجود،برای او بودند!!
فضای موجود، اورا بد،به یاد جانگ، و بدبختی هایش مینداخت!در زندگی قبلی اش،تقریبا سلولی مانند این داشت!بزرگ نبود اما سرشار از رطوبت،قارچ و موش بود! موش هایی که جونگکوک را میترساند!

ناگهان نفسش برای چند لحظه برید!گویا تازه حرفش را مزه مزه کرده باشد!!
جانگ!!!
سرد شدن دست ها و به تپش افتادن قلبش را به وضوح احساس کرد!
نکند،تمام آن اتفاقات،تمام آن شوخی ها،خنده ها،غم ها و اشک هایش...هیونگ هایش،تهیونگ و آن!! آن موجود!!! همه و همه اش،یک خواب بود؟! نکند هرگز به آن دنیا پا نگذاشته بود!؟نکند از فشار تنهایی اش، تنها خیال کرده بود؟

نه! نمیتوانست اینگونه باشد! نمیتوانست تنها زاده ی تخیل او باشد!نمیتوانست عاشق مخلوقی زاده ی ذهن خودش شده باشد،میتوانست؟!میتوانستتت؟؟

با نفس هایی گرفته تر از گذشته، به دنبال اثبات وجودیش در آن دنیا،به دنبال سرنخی گشت!

Sپس بهوش اومدی!؟

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now