ترسP39

286 40 33
                                    

به تابلوی پشت پنجره که به وضوح «بسته» بودن آن مغازه رو تاکید میکرد چشم غره ای رفت...قطعا اگر در آن وضعیت نبود،هرگز سرو کله اش در اون رستوران پیدا نمیشد....نگاهی به بتا ی بقل دستش که با کلافگی و نیمچه پیروزی که در صورت و حرکاتش مشخص بود، با چتری های چربش ور میرفت،نگاهی انداخت....دختر کوچکتر اما بعد به سرعت و با دیدن علامت بسته بودن اون محل، اخمی کرد و نگاه ناراضیش رو به چشم های گربه ای دختر داد!

Lاینجوری میخوای لطفمو جبران کنی؟!با یه رستوران بسته؟!
چشمی درون کاسه چرخوند‌ و بی توجه به او گفت:
Jاینجا به ظاهر بستس...عمدا آوردمت اینجا...چیه؟؟ دوستش نداری؟!
دختر کوچکتر، پوزخندی که از عصبانیت درحال شکل گیری بر روی لبانش بود رو کنترل کرد و عصبی از بین دندون های چفت شده اش غرید:
L پس تو برای هیچی منو آوردی اینجا؟ میدونستی بستست و از قصد منو ورداشتی آوردی جایی که بستست...میخواستی بپیچونیم؟؟
امگا، عینک دسته طلایش رو بر روی صورتش تنظیم کرد بعد خیلی خشک و با حالتی تمسخر آمیز گفت:
Jبستس ولی برای مردم نه برای تو!
بعد هم بدون اینکه توضیح دیگه ای به دختر بده،یا نگاه دیگه ای به چشم هایی که براش خطو نشون میکشید، بندازه دستش رو به سمت دستگیره ی رنگو رو رفته جلوی روش برد و بعد از زمزمه کردن چیزی، با شنیدن صدای کلیک کوچیکی،در رو به سمت داخل هل داد و وارد شد.
پشت سرش دختر کوچکتر رو هم وارد کرد و بعد در رو دوباره بست و به همون روش قفلش کرد و متوجه ی نگاه شوک زده ی لالیسا نشد...
چیزی درباره زن درست نبود! این و دقیقا همون موقعی که وارد بازارچه ی جادوی سیاه شده بود میدونست!در نگاه اول ،به نظر عجیب و عشق دردسر بود...حداقل چشمان شرورش که این رو جا میزدند!اما دختر حالا میفهمید!امگا به نظر یه چیزی بیشتر از یه ادم عشق دردسر بود..یه چیزی خیلی خیلی خیلی بیشتر از این حرفها!!
دختر کوچکتر آروم از دختری که در راه فهمیده بود اسمش جنیه...پرسید:
Lاینجا چیکار داریم؟؟!
دختر با نگاهی که میگفت «خل شدی؟!» به سمتش برگشت و سرتاپای اون رو از نظر گزروند!
Jاومدیم که جنابعالی رو برای اون عمل فوق العاده خیرخواهانه تشویق کنیم!
کنایه زد و بی توجه به اخم عمیق دختر کوچکتر،وارد رستوران شد .
درواقع حرفش دروغ نبود...اما حقیقت هم نبود!!تنها مقداری از حقیقت بود...همان مقداری که دختر کوچکتر مجاز به دانستنش بود!....درواقع دلیل دیگری در انتخاب آن محل به عنوان محل جبران برای او داشت!
از تیکه ی دختر کوچکتر پشک پلکی نازک کرد
Lاوه؟!تو یه رستوران بسته؟! بیشتر شبیه دزدیه تا تشویق!
دزدی بود؟! شاید! شاید اگر کسی آنها را میدید فکر بدی دربارشان میکرد...اما این تنها در یک صورت بود درست بود...لب زد:
Jاره شاید حق با توعه...این بیشتر شبیه دزدیه...تا وقتی دزدیه که سرو کله ی دوستای تو پیدا نشه!
لیسا گیجو ویج نگاهی به دختر انداخت...منظورش رو نمیفهمید...
اما با اومدن شخص سومی به درون اون سالن فرصتی برای ریکشن بیشتر بهش داده نشد!
دختر بزرگتر با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت:
Jاهاننن خودشههه اینم از جناب جانگ....حالا کسی فکر نمیکنه ما برای دزدی اومدیم اینجا لیسایا!!
جمله ی اخرش رو با تکید و عصبانیت ساختگی و با حرص لب زد:
مرد گیج شده پرسید:
٪چه کمکی از دستم برمیاد؟!
اما با دیدن لیسا لحظه ای نامطمئن و شوکه شده لب زد:
٪لیسا؟! اینجا چیکار میکنی؟! الان رستوران بستست...باید بگم یه مقداری دیر جنبیدین...تو و امگات...
امگایش؟!نگاهش رو، رو صورت دختر گردوند و بعد دوباره به مرد نگاهی انداخت......احتمالا الفا،خیال میکرد لیسا ،دختر رو به اونجا آورده،تا باهم کپوگفتی بزنند و غذایی بخورند...پوزخندی زد!یک دیت؟!این حتی یک قرار ملاقات هم نبود!...بهتر بود هوسوک دست از افکار اشتباهیش میکشید!او و آن زن و متکبر و از خود راضی؟! هرگز سیاه!
دختر کوچکتر لب باز نکرد...پس جنی پیشدستی کرد و گفت:
Jمتاسفم که اینو میگم....اما این دوست ما یه مقداری گرسنست..اگر که ممکنه یه چیزی بهمون بدید که بخوریم... هرچی باشه.‌..مهم نیست. هرچیزی که باشه اوکیه...

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now