هدیهP36

307 62 41
                                    

همه چی در چندثانیه اتفاق افتاد!....ثانیه ها! این لحظه های با ارزشی که میتونن روز شمارو بسازن....لحظه هایی که بد بودن یا خوب بودنشان بستگی به تصمیمات شما دارد....لحظه هایی که واسطه ای برای خوب بودن حال شما هستن....

لحظه هایی وجود دارند...لحظه هایی که شمارو در خود غرق میکند...لحظه هایی که قلب شمارو تصاحب میکند...لحظه ای که نمیتونید تصمیم بگیرید این لحظه است که شمارو در شادی و خوشی خفه کرده، یا اون شخص....مثل یک درخواست ازدواج...مثل دیدن یه ادم خاص از دور...مثل دیدن یک لبخند...مثل رفع دلتنگی!!

اما این لحظه...
این لحظه به هیچوجه شباهتی به این لحظات نداشت...
درواقع...نقطه مقابلی انکار نشدنی بود که پسرکوچکتر رو در خودش غرق کرده بود...کی گفته بود که ادم ها تنها در لحظات خوش غرق میشوند؟گاهی حرف های اشتباه....تصمیمات اشتباهتری رو به همراه دارند...و این دقیقا همون اتفاقی بود که شفافیت رو از چشم های امگای کوچکتر گرفته بود...

+جونگکوک؟
صداش میزد...صداشو میشنید...نگران بود...؟چرا نگران بود؟چرا حالا و پس از زدن این حرف ها نگران بود؟پس چرا جوابی نمیداد؟چرا دهانش تکونی نمیخورد؟؟چرا خشک شده بود؟

فلش بک↻(2 هفته قبل)

امگارو بیشتر به پایه تخت فشار داد و لب پایینش رو مکید....
فشار دستش رو روی پسر و کمر باریکش بیشتر کرد....
میتونست حبس شدن نفس رو میون اون لبهای صورتی رنگ احساس کنه!

بدون دست کشیدن از اون بوسه ی دلنشین به دست سردش اجازه ورود درون اون پیراهن سایز بزرگ رو داد!

امگا نفس عمیقی کشید و گوشه ی پیرهن سفید مردونه ی توی تنش رو، توی مشتش فشرد!
مرد بزرگتر نیشخند رضایتمندی از به ثمر نشستن نقشش در بین بوسه زدو دستش رو درمیون پک های شکم پسر سر داد!

جونگکوک به وضوح زیر لمسش لرزید... جسم ظریف امگا ناخواسته تکون شدیدی خورد و دهانش رو برای ابراز لذت باز کرد اما مرد بزرگتر زبونش رو درون اون حفره داغو خیس فرو کردو فرصتی برای ریکشن و ناله به میتش نداد....میبوسیدو میمکید و جای به جای دهان امگا رو مزه مزه کرد.

نرمی و شیرینی لب های اون خرگوش انکار نشدنی بود و تهیونگِ مست شده از اون طعم....غیرقابل کنترل بود!!
تهیونگی که به ارامش و خونسردیش مشهور بود...حالا چندوقتی بود غیرقابل کنترل شده بود!!

خودشم میدونست....صاحب نرمی میون لبهاش چندوقتی بود که اختیار رو از دستش خارج کرده بود!!
بدون هیچکار خاصی...

با صدای موچ مانندی دل از اون بوسه خیس کشید
و با مکثی چند ثانیه ای لبهاش رو از لبهای متورم جفتش فاصله داد و به چهره ی زیر دستش خیره شد...

جونگکوک قرمز شده بود... چشمهای یاقوت نشونش حالا اشکی شده بودو ومژه های بلندش حالا خیس بود. نفس نفس میزد...لبهای نیمه بازش، حالا متورم تر از قبل دیده میشد...بدتر از همه بوی به شدت خوبی میداد و این برای گرگ مغرور اون الفا بسیار لذت بخش بود...درواقع جونگکوک بدون هیچ تلاشی خاصی برای اغوا کردن الفا،اون رو کاملا اغوا کرده بود...

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now