خاطرات مادهP43

210 51 48
                                    

Jاینجا....چخبره....؟
با بهت و وحشت به منظره ی روبروش خیره شد....خیره به قصری تخریب شده....به الفا ها و امگاهایی که حالا همگی باهم در سکوت به جسم درد دیده ی الفایی خیره بودند...الفایی که دور از انها بر روی زمین زانو زده بود و بی توجه به باران چند دقیقه قبل که تن رنج دیده و زخمی اش را خیس کرده بود....گریه میکرد....

دخترک شوک زده به منظره ی روبروش خیره موند...فقط چند روز از رفتنش گذشته بود و حالا چه بلایی سر این قلعه با آن همه عظمت آمده بود!؟آن همه هیبت و آن همه قوای جنگی؟! و در اخر....چه بر برادرش گذشته بود که انچنان بر زمین زانو زده بود و اشک میریخت؟!

فلش بک↺(من عاشق فلش بکم)

Taeh pov:
+به جونگکوک بگو بیاد به باغ...باید باهاش صحبت کنم...
یونگی سری تکون داد و بعد به سرعت راهش رو گرفت و رفت...
بعد از خداحافظی نسبتا کوتاه با اون ، بدنم رو کشیدم و به سمت اون باغ عجیب قدم برداشتم....پیدا کردن،علل اتفاقات اخیر...هرروز سختتر میشد...درواقع با هر قدمی که برمیداشتیم...به سنگ میخوردیم و با بدبختی به نقطه ی اول میرسیدیم...کلافه شقیقه هام رو فشردم...احساس خوبی به این ماجرا ها نداشتم..از طرفی،مرگ اون جادوگر ها....خیلی اشنا به نظر میرسید‌...احساسم میگفت در یک بارزه ی زمانی خاص...شاهدش بودم...اما حافظم یاری نمیکرد...که بعید هم بود! چون من همه چیز رو به خاطر میاوردم! و این خودش داستان دیگه ای داشت!باید بعدا این موضوع رو با برادرم درمیون میگذاشتم...تا شاید با وردی چیزی... علتش رو پیدا کنه...

خسته بودم..‌.کلافه بودم...و از طرفی...احساس میکردم چیزی برروی قلبم سنگینی میکنه...
نفس عمیقم رو از دهان خارج کردم..
امشب میخواستم احساساتم رو به اون امگا بگم.....ناراحت کننده بود..چون انتخاب دیگه ای برای من نبود...دلم نمیخواست جونگکوک رو ازار بدم...اون پسر،گاهی...خب بیشتر...وقت ها:) مهربون بود و تو‌نگاهم میدرخشید...بعضی وقتها نمیدونستم چجوری قلبی مثل قلب مهربون و پاک اون....میتونه قلب منو دوست داشته باشه...احساسات جونگکوک هویدا بود!پس بهترین کار گفتن حقیقتِ قلبم بود...و تنها امیدوار بودم که شکستن امشبش،در اینده ترمیم شود...

سیگاری روشن کردم و اجازه دادم به سوختنش ادامه دهد...
استرس و عذاب وجدان...و حتی شاید غصه ام تنها خصلت احساساتم بود...میترسیدم؟! زهرخندی زدم...اون پسر منو بدجوری تغییر داده بود....فیلتر سیگار رو در ظرف زیر دستم رها کردم و سیگار بعدی را به اتش کشیدم...
نمیدونم چقدر انجا موندم،و به ماه خیره شدم...
ماه منو عجیب یاد اون زن مینداخت....
از اون مکان متنفر بودم...از ماه هم همینطور....
شاید چون اون مکان، مکان مورد علاقش بود...و ماه منو یاد اون مینداخت، شاید هم چون ماه احساساتم رو تقویت میکرد...و بعضی شبها..بخصوص امشب...احساس تنهاییم قوی تر احساس،میشد...بهرحال ما گرگ بودیم و به ماه وصل میشدیم.....
و حتی شاید چون از صبح میدونستم،جونگکوک بعد از شنیدن حرف هایم...تنهایم خواهد گذاشت...
دلم میخواست به ماه گله کنم..با او دعوا کنم..از زندگی بی انصافم بگویم...از والدینم بگوییم....از خواهرم از برادرم از این سمت مسخره ی پادشاه بودن...از لارا...از کاری که با اون کردم...از کاری که قرار بود با جونگکوک بکنم....
از جونگکوک....از جونگکوک و باز هم از جونگکوک بگم...اما سکوت کردم...چون هرگز حق اون یار قدیمی پرخاش نبود.‌..
از ماه متنفر بودم...اما در عین حال هم دوستش داشتم...منو یاد جونگکوک‌مینداخت...
جونگکوک!اون پسر معنی واقعی ارامش بود...
با پیچیدن رایحه ی لطیفش،لبخند کوتاهی زدم...
حتی رایحه اش هم ارامش خالص بود...

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora