ساحرهP33

426 62 90
                                    

دست خیس از قطره های ابش رو به دستگیره طلایی رنگ حمام رسوند و با فشار کوچیکی به پایین اون باریکه،اکسیژن رو به الونک بخار گرفته دعوت کرد...

حوله سفید رنگی رو که به پایین تنش بسته بود محکم کردو بی توجه به خیسی رد پاهاش روی سرامیک های سفید رنگ به سمت کمد چوبی گوشه اتاق که مطمئنا به الفای روی تخت تعلق داشت،حرکت کرد...

بعد از پوشیدن یک دست لباس مشکی مردونه که قطعا مال مرد بزرگتر بود،بی توجه به نگاه هیز پسر بزرگتر حوله رو به موهای خیس و نمدارش کشید و نگاهش رو از تو ایینه به نگاه خیره الفایی داد که با پوزخند بهش خیره شده بود...

پسر بزرگتر گفت:
+درد داری..؟
سوال احمقانه ای بود! به قدری احمقانه که باعث لبخند کج رو لب های جونگکوک شد!
-خوبم...
دروغ میگفت!...به وضوح دروغ میگفت!
این نحوه ایستادن،صدایی که سعی در نلرزیدنش داشت و همچنین اخم هایی که ناخوداگاه بهم گره خورده بود، حقیقت ماجرا رو برای الفا فاش نمیکرد!
بلکه تهیونگ تو فهمیدن دروغ ها تبهر داشت!
رایحه ی ارامش بخش جفتش بوی دروغ میداد!
قطعا درد داشت!بعد از 5 راند سکس اون هم با انواع پوزیشن ها...اون قطعا درد داشت!
درد داشت و باز هم مخفی میکرد...به نظر میرسید امگا نیز در مخفی کردن تبهر داشته باشد!
اما انقدر در اون افتضاح عمل کرده بود که الفای مقابلش پی به حقیقت ماجرا ببرد!

پرسید:
-خودت چی؟درد نداری؟
به طرف الفا برگشت و به سرعت پرسید!

پسر بزرگتر با بیشرمی لب زد:
+خودت چی فکر میکنی؟ما دو بار روی تخت،یک بار تو حموم،یک بار گوشه اتاق و یک بارم رو زمین تستش کردیم...
در مجموع پنج بار انجامش دادیم!
با خجلت سرش رو پایین انداخت و با گوشه لباس مشکی رنگ الفا که حالا به تن خودش کرده بود بازی کرد...
تهیونگ با دیدن گونه های رنگ گرفته جفتش لبخند محوی زدو ادامه داد:
+پس اره!درد دارم....خیلی کمتر از چیزی که تو داری میکشی...تنها فرق ما اینکه من مخفیش نمیکنم!

پس فهمیده بود!
چه ناراحت کننده!

الفا با دیدن اخم های درهم کشیده امگا گفت:
+بیا اینجا ببینم !
گفتو چندبار روی رون پاش کوبید!

پسر کوچکتر با تعجب به حرکت یهویی الفا چشم دوخت و مشکوک نگاهش کرد...تهیونگ از اون میخواست که روی پاهاش بشینه؟؟؟

مشکوک،بدون توجه به حوله سفید رنگ روی شونه هاش به سمت الفا حرکت کردو با مکثو تردید روی پاهای عضلانی جفتش نشست!
با جای گرفتن امگای کوچکتر درون بغلش لبخند مستطیلی روی لبهای کشیدش شکل گرفت!
پسر کوچکتر گویا شوکه شده باشد بی هیچ حرکتی روی پاهاش نشست!

با صدای عاقشته به خنده گفت:
+جونگکوک چرا خودتو سفت کردی؟!

با وارفتن یهویی پسر کوچکتر توی بغلش لبخندی زدو دستش رو به حوله روی شونه هاش رسوند!

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now