دری به سمت رز های سیاه؟P26

347 64 9
                                    

~پس میمیرم!ولی ازش محافظت میکنم نمیزارم بهش اسیب بزنی!
حرف های یونگی مثل یه زنگگ تو سرش صدا میداد و اون الفارو دچار دژاوو میکرد! احساسات مختلفی رو در اون لحظه داشت تجربه میکرد....غم،عصبانیت،تنهایی،شاید حتی حسادت؟ به جفت روبروش چشم دوخت...پوزخندی زد..اینها همه از دلایلی بودن که باعث ترک کردن اون مکان توسط الفا شدن!

فلش بک↺
اشک های سمجش رو کنار زدو دخترو در اغوش کشید! درحالی که هق هق میکرد گفت:
+نباید اینطوری بشه نباید من...من من..-
دختر با لبخند گرمی خودشو از بغل تهیونگ جدا کردو دستشو رو صورت خیس از اشک اون قرار دادو با محبت شروع به نوازش اون اشکها کرد!
Lاونا دارن میان تهیونگا...من متاسفم...هیچکاری نمیتونم بکنم

پسر فریاد زد:
+من نمیزارممممم تا جون دارم ازت محافظت میکنم...ولی نمیزارم نمیزارم که تورو باخودشون ببرن!من میمیرم و ازت محافظت میکنم!

پایان فلش بک↻

از پله ها پایین رفت و به سرعت به سمت باغ رزهای ابیش حرکت کرد!
تنها اون مکان میتونست الان به اون مرد ارامش بده...تنها اون باغ و اون رزهای دست پرورده ی لارا!

دستش رو روی دستگیره ی فلزی اون گذاشت و بعد در رو با فشار کوچیکی باز کرد!

اونجا بود!روبروی رز های سیاه رنگش!
با خودش گفت:

+صبر کن ببینم سیاه؟؟؟

به سمت بوته گل حجوم برد و تک تک گلبرگ های اون رو برسی کرد!سالم بودن...اما سیاه شده بودن!خراب یا پژمرده نبودن...فقط تغییر رنگ داده بودن!با خودش اروم زمزمه کرد+چه اتفاقی داره میوفته؟

میخواست به سرعت پیش برادرش بره و بااون صحبت کنه اما بعد با شنیدن صدای گریه و هق هق های بلندی متوقف شد و سمت صدا حرکت کرد!
.
.
.
.
.
×اروم باش بیا این ابو بگیر....چت شد یهو!؟
جین با ناراحتی گفتو دستشو به پشت جیمین کشید!

=هیونگگگ!
امگای موبور هق هق میکرد و سعی میکرد نفس هاش رو کنترل کنه!

تقریبا 10 دقیقه، یک ربع ای میشد که امگای کوچیکتر بعد از خداحافظی با جونگکوک سراسیمه پیش هیونگش اومده بود و نتونسته بود خودشو نگه داره و در نتیجه از اون موقع دست از گریه کردن برنمیداشت...
اون دو درون اتاق جین روی تخت اون و جفتش نشسته بودن...
وقتی جیمین وارد اتاق شد جین سعی داشت قرص های جلوگیری از هیتش رو که هفته هاست میخورد پیدا و اون هارو بخوره اما با اومدن جیمین به داخل اتاق وحشت کرد و به سمتش هجوم بردو به کل قضیه ی قرصو فراموش کرد(حالا چی؟؟؟؟چییی نزدیکهه؟؟؟میخوام بشنوممممااا🗿🗿🗿🗿).

اوایل سعی کرد از جیمین دلیل اشک های دردناکش رو بپرسه اما اون فقط هق هق میکرد...

اما حالا پسر کوچیکتر اروم بود...هر از چندگاهی نفس نفس میزد ولی دیگه گریه نمیکرد...به جاش با قیافه ای خالی از هرنوع حس به سرامیک های روی زمین چشم دوخته بود و گاهی اب میخورد...جین به خودش جرعت دادو پرسید:

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now