معامله ی دوسر بردP3

1.1K 163 52
                                    

بعد از پوشیدن یه شلوار جذب و یه یقه اسکی راه راه و درس کردن موهاش دنبال مادرش به مقصد ناشناخته سوار ماشین شد .(راستش من این استایل کوکو خیلی دوس دارم خیلی کراشه)

(خو دوسدارم استایلشو:)
بعد از اینکه آن زن پشت ماشین نشست و روشنش کرد، جونگکوک بالاخره زبون باز کرد و پرسید:
-کجا داریم میریم؟.

زن با حالتی مضطرب لب زد:
°قراره بفهمی بگم مزش از بین میره .
و دیگر چیزی نگفت...با حاکم شدن سکوت درون ماشین...پسرکوچکتر به فکر فرو رفت...ایا زن اون رو به سکس بار میبرد؟! یا شاید هم یک جای بدتر؟!

بعد از دقایقی که به سکوت گذشت جونگکوک، شروع به حرف زدن کرد ولی این دفعه نگاهش رو از پنجره نگرفت.

-چرا این کارو میکنی؟.

°کدوم کار کوک؟.
زن بیحوصله لب زد.

-این!!! همین این...منو بیرون میبری اونم توی روز تولدم چرا؟.
زن مکثی کردو گفت:
°کوک عام گوش کن پسرم!

کوک با شنیدن لفظ پسرم سمت زن برگشت و با تعجب نگاش کرد..الان چیشد؟.

زن کمی این پا و انپا کرد و بعد تسلیم شد و با کنار کشیدن ماشین به یک سمت خیابان نفس عمیقی کشید و نگه داشت! به سمت پسرکوچکتری بازگشت که گیج بودن از سرتا پایش مشخص بود! با استرس لب زد:
°من متاسفم!

-...هاااع؟؟؟
با ناباوری بیشتر سمت زن برگشت.چی میشنید؟!
هایلا نفس عمیقی کشید و شروع کرد .

°کوکی...من هیچوقت مادر خوبی نبودم...هیچوقت بلدشم نبودم میخواستم همیشه بهت نزدیک بشم باهم حرف بزنیم بگیم بخندیم و بیرون بریم کارایی که یک خانواده معمولی میکنن ولی من نتونستم با این تغییر کنار بیام من همش نوزده سالم بود وقتی تورو به دنیا اوردم.

بغض گلوله شده در گلوش رو فرو داد و ادامه داد:
°بابات رو تو بار دیدم! مخ منو زد و منو به خونشون برد!....بچه بودم...و احمق!!احتمالا خودتم میتونی حدس بزنی چه اتفاقی بعدش افتاد!..وباهاش خوابیدم...اصلا فکرش رو هم نمیکردم حامله بشم هنوز کلی ارزو و برنامه برای ایندم داشتم. میخواستم عاشق بشم، برم خارج طراح خونه ملت باشم از این جور ارزو های مسخره .

بی توجه‌ به چشمان پسرک که هرلحظه بزرگتر میشد لب زد:
°چند ماه بعد از اینکه با بابات دوست شده بودم فهمیدم حاملم...میخواستم رابطم رو بهم بزنم ولی دیگه خیلی دیر بود.پدرت فهمید!
اشک از چشماش پایین چکید و ادامه داد .

°برای پدرت مهم نبود اون احتمالا به من علاقه داشت.
ولی برای منی که یک نفر دیگه رو دوست داشتم!اوضاع خوب‌ پیش نمیرفت! اون یارو ام منو دوست داشت...

وقتی فهمیدم حاملم دیگه برای قرص ضدبارداری و سقط جنین خیلی خیلی دیر بود تو چهار ماهت شده بود...نمیتونستم...مادرم...یعنی مادربزرگت، فهمید و گفت برای اینکه ابروریزی پیش نیاد، باید با هان ازدواج کنم.
اونی که دوسش داشتم ترکم کرد.زودتر از اونچه که فکرش رو میکردم!!!
خانوادم طردم کردن و من و تو و هان موندیم‌.
میخواستم بیام پیشت خیلی وقتا مثل مادر رفتار کنم ولی یه تنفری نمیزاشت...انگار که زندگیمو گرفته بودی..
ناخن هایش رو درون کف دستش فرو کرد و بیتوجه به درد و سفید شدن بند های انگشتانش ادامه داد:

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora