پرتالP48

240 39 43
                                    

به مهلکه ی روبرویش نگاهی انداخت و قدمی عقب تر رفت و دستان کوچک و سرد امگایش را درون یکی از دست هایش فشرد و او را به کمک شانه هایش عقب راند....باید یه کاری میکرد...باید فکری میکرد...آنها باید میگرختند!

فلش بک↻
نفس یخ زده اش را بیرون راند و برای بار اخر جمع بندی کرد...

+هیونگ بیا برای بار اخر نقشه رو مرور کنیم!

فلش بک(چندروز قبل)باز فلش بک تو فلش بک شد💀

دستی به بینی اش کشید و کمی انرا خاراند،بوی ادویه های تند آن محل،شامه ی گرگی اش را آزار میداد!
به آن بازارچه ی احمقانه کوچک چشم دوخت،حتم داشت که دونسنگش نمیتواند از آن محل،چیزی به دست اورد! تنها به عنوان هیونگی فداکار دست به کار شده بود.تا همایتش را از تهیونگ نشان دهد!

با رسیدن شوگا و صدا زده شدنش از جانب او، از فکر خارج شد و غر زد:
Chبهم بگوکه پیداش کردید!!

الفای گربه مانند سرش را به چپ و راست تکان داد و سوال او را رد کرد!
~نه...پرس و جو کردیم...مردم میگن چندساعت پیش برای سفر نامشخصی به سمت جنگل حرکت کرده!

Chمحض رضای خدا...پس چرا اینجاییم!! راه بیوفتیم شاید تونستیم پیداش کنیم!!

الهه اتش با خشم فریادی زد و بی توجه به مردمی که با چهره ای گیج شده به سویش بازگشته بودند غرید:

Chاز اولشم این نقشه احمقانه بود! پیدا کردن یه دلال گرد پری از روی شکل کیسه دوزیش....چرت محض بود...نقشه ی خارق العاده ی تهیونگ نگرفت!!!!

طعنه ای زد و در اخر جمله اش هوفی کشید!

+انقدر غر نزن هیونگ.!
تهیونگ بود که با کلافگی زمزمه میکرد!
شقیقه هایش را ارام ماساژ داد و به چادر های پیرامونش نگاه کلی انداخت! انتظار در رفتن آن بازرگان را آن هم وقتی اینهمه به او نزدیک شده بودند را نداشت!!!
احساس حقارت میکرد! حالا میبابست چه کار میکرد؟!چه بلایی سر جونگکوکش می آمد! تجسسشان به وضوح ریسک و قماری سر زندگی امگایش بود و چه وحشتیا و بی رحمانه او در این قمار باخت داده بود!!احساس میکرد زندگی جونگکوکش را با دستان خودش گرفته است!

به یونگی دستور واضحی داد:
+برو بقیه رو جمع کن اینجا...باید نقشه ی جدید بریزم! بجنب!

با رفتن یونگی نگاه پر تنشش را بالا و به سمت هیونگ عصبانی اش گرفت!
چانیول جوری نگاهش میکرد انگار که میگفت دیدی! دیدی گفتم!! دیدی حق با من بود!!

الفای بزرگتر سقلمه ای به او زد و زمزمه کرد:
Ch خرخر کردن گرگت داره عصبیم میکنه کیم!

+نمیتونم کاریش بکنم...گرگم مضطرب شده و باید یه طوری خودش رو اروم کنه...
درواقع آن بازارچه کوچک بود و او میدانست که نمیتواند در یافتن یک دلال در ان محل کوچک اشتباهی کرده باشد!استرسش از برای نیافتن او بود!

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now