خشک شده پرسید....
-چ..چی؟!
+گفتم متاسفم!!!خوبه؟!حالا شنیدی؟!فلش بک↺(چندساعت قبل)
خیره به درگاه در و کاپل قاب گرفته شده ی نازنینی موند که لبخند را بی اختیار،به لبهای خشک شده اش هدیه میدادند! ...
مرد پیشونی امگایش رو بوسید و بعد از بقل کردن او،مسیرش رو به بیرون قلعه تغییر داد....
لبخند پرمهری به رفتار مرد هدیه داد.
نامجون هیونگش بسیار مهربان بود و در این چندوقته،جونگکوک این موضوع رو کاملا درک کرده بود!!البته،آن هیونگ گربه نمایش هم دست کمی از او نداشت....بسیار مهربان بود اما کم پیش می امد که انرا بروز دهد!...او بیشتر با اعمالش این موضوع را بیان میکرد!....
اگر نامجون و یونگی را درکنار هم مقایسه میکرد به سرعت به تفاوت فاحش انها پی میبرد!!نامجون مرد گفتار بود!او با صحبت کردن، نشان میداد که به تو اهمیت میدهد!
حالت را میپرسید....برایت کتاب میخواند و یا هروقت غمی در دل داشتی،کمک و نصیحت هایش را شامل حالت میکرد!در جهت مخالف،شوگا قرار داشت!
مردی که عملی مهم بودن را برایت معنی میکرد!
بی پرسش برایت پتو می اورد...برایت غذا میپخت و دوست دارم هایش بوی نگرانی های جزیی میداد...او اینگونه به امگایش اهمیت میداد!به جفت خودش فکر کرد...
تهیونگ....
تهیونگ نه عملی کامل و نه گفتاری کامل بود!
موضوع همین بود!
آن مرد ابراز احساسات نمیکرد....اما در عین حال هم میکرد....
لحظه ای مانند نامجون بود...برای ناراحت نکردنت عذر میخواست....و لحظه ای یونگی بود...با کارهای فیزیکی و غیرقابل دیدن به پیشوازت می امد...دست در موهایت میکرد....نوازشت میکرد و هیچ چیز دیگری نمیگفت!!ان الفا مرد عجیبی بود.....
درست مانند سرگذشتش،نامش،قدرت هایش و هرچیزی که تهش به او ختم میشد...حتی وقتی به خودش هم نگاه میکرد...تنها امگای عجیبی را میدید که سرگذشت عجیبی هم داشت!به قدرت های مرد فکر کرد....چندوقت پیش ته تویش را کامل دراورده بود...
فلش بک↺(خیلی داره فلش بک تو فلش بک میشه ها:) لازمه بگم ما هنوزم تو اون فلش بک دو هفته قبلیم:)دلتون میخواد زودتر برسیم زمان حال!؟!اصلا نگران نباشید شما دارید به مراد دلتون میرسید! برگردیم به داستان=))
~خب...این موضوع حیاتی چی بود که داشتی خودتو سرش میکشتی؟!
لبخند پر مفهمومی زد و به قیافه ی خسته ی آن بزرگ مرد خنثی چشم دوخت...بیشک هیونگش چندین روزی را بدون خوابیدن سپری کرده بود!
درست بعد از آن اغوش زود هنگام،به سرعت خودش را به هیونگ گربه ایش رسانده بود،نمیتوانست حتی یک دقیقه را تلف کند! هرآن ممکن بود آن مرد را از دست بدهد و یونگی بدون جواب دادن به پرسش هایش،رهایش کند!...
به هرحال خود او بود که از پسر خواسته بود اگر سوالی برایش پیش می آید بی فکر کردن بپرسد!
YOU ARE READING
𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)
FanfictionThe Life After My Death. [زندگی بعد از مرگ من] جئون جونگ کوک25ساله زندگی قشنگی نداره همه این مشکلاتش هم از وقتی شروع میشه که پدرش به طرز مشکوکی میمیره. بعد از اون جونگکوک ارتباطش رو با دنیای اطرافش قطع میکنه . اما در عین حال سعیش رو میکنه تا با بقیه...