زندگیP49

246 46 42
                                    

نمیدانست از کی یا به چه حالت....اما به نظر میرسید،مدتیست که او هم گریه کردن را از سر گرفته است...نمیدانست چه سحریست...یا چه اتفاقی برایشان افتاده....تنها میدانست که اغوش جفتش نیاز وجودش است و آن میله ها مزاحمانی بیش نبودند!

به همین منظور گریه کردن را تمام کرد و بلند شد و نفس عمیقی کشید و درجواب سوال تهیونگ پاسخ داد:

+میخوام ازینجا نجاتمون بدم...ولی نه تو قدرت داری و نه من میتونم ریسک کنم...
دستش را به میله ها گرفت و کمی انرا بالا پایین کرد...اما تنها خاک بود که گریبانشان را گرفت!

با دیدن چهره ی درهم رفته و گیج تهیونگ لبخند دلفریبی زد و توضیح داد:
-وقتی زیاد از قدرتم استفاده کنم به قدرت های فیکنر اضافه میشه...یه چیز غیر ارادیه...

مرد کمی سکوت کرد...گویا فهمیده باشد،مشکل از کجا میتواند باشد! بعد لب زد:
+مهم نیست...اگر که بتونیم قدرتای منو پس بگیریم و مهرشو بشکونیم‌.. و اون مرتیکه رو شکستش بدیم‌..دیگه اهمیتی نداره....

لبخندی به لحن همیشگی الفایش زد....به نظر تهیونگ مسمم میرسید و اگر او از کارهایش اطمینان داشت...جونگکوک تا ته جهنم را هم همراهش می آمد!

سری به معنای تایید تکان داد و برای آزاد کردن خودشان آماده شد...به نظر میرسید..هنوز حتی دوساعت هم از دستگیر شدنشان نگذشته،وقت فرارشان فرا رسیده است!

دستانش را به میله های سرد و آهنین گرفت و به منظور جدا کردنشان از چهارچوب بالای سرش چندباری محکم آنرا تکان داد...بیتوجه به گرد و خاک به راه افتاده، انگشتانش را درون دستش جمع کرد و به خراشیده شدن پوست دستش اهمیتی نداد!
کمی عقب گرد کرد تا ابعاد سلولش را بهتر نظاره کند!

مشخصا میله ها محکم تر و خشن تر از آن بودند که با چند ضربه ی نچندان قوی...از جای کنده شوند...میدانست اما نمیتوانست دست روی دست بگذارد تا بدبخت شوند! حالا که نه تهیونگ قدرتی داشت و نه آنها کمک حالی،و دقیقا حالا که دوستانشان هم درگیر بودند..میدانست که تنها قدرت محض،خودش است!!!میبایست جبران زحمات میکرد...چانیول سویون و تمام کسانی که بیرون از آن دخمه حضور داشتند...تنها به خاطر وجود او بود،که اینهمه دردسر کشیده بودند و میدانست و تصمیمش را هم گرفته بود!! همیشان را نجات میداد....نه تنها به خاطر دینی که به گردن داشت...بلکه به خاطر فرزندی که هنوز هم نیامده عاشقش شده بود! هیچکس جز جونگکوک نمیتوانست آنکار را انجام دهد...باید آن کاررا انجام میداد و مشکل اصلی هم همین بود!! کدام کار را؟!

به الهه بودنش شکی نداشت،اما مشکل ابعاد بزرگ تری داشت....جونگکوک هرگز یاد نگرفته بود،از قدرتش استفاده ای کند! هرچه که بود....شانسی و برحسب اتفاق بود!
همین هم تنش را به لرزه مینداخت...
اما نمیتوانست باخت دهد....در آن لحظه به هیچ چیز جز تهیونگ فکر نمیکرد...حتی برخلاف عادات همیشگیش، به مسائل منفیگرایانه هم فکر نکرد....تنها مغزش را به کار انداخت و به خاطر آورد ....

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now