تقاص گناهانP38

268 47 36
                                    

تا به حال این احساس رو داشتید که انگار میدونید قرار است اتفاق بدی برایتان بیوفتد؟! آن احساس منزجر کننده ی مور مور کننده...که دلپیچه و تهوع را مهمون وجودتان میکند؟!...همان احساسی که بعد از تقریبا هر لبخند به سراغتان میاید و شما رو مجبور به محتاطانه رفتار کردن میکند؟!
این دقیقا همان احساسی بود که لالیسا صبحش را با آن شروع کرده بود! و برای یک افترابایت....بدیهی بود که اتفاق شومی در اون روز در راه است....یا شاید هم در راه بود!
بنابراین برخلاف همیشه چادرش رو کمی زودتر از زمان موعود بست..سردرد امانش رو بریده بود....به همین خاطر هم بود که به سمت دکه ی دوا فروشی حرکت کرد..کمی دمنوش خرید و دقیقا قبل از خروج از اون دکه،دختری رو دید! دختر،پشت به او بود...لیسا اول فکر کرد جیسو را دیده...اما با برگشتن دختر به سمت دیگر و نمایان شدن نیمی از صورتش حرفش را پس گرفت...آن دختر قطعا جیسو نبود!زیباییش به جیسو میچربید اما قطعا او نبود!!خیلی وقت بود از او و میتش خبری نبود...(که او را مجبور کرد فکر کند از دلتنگی توهم زده است!)
خودش رو برای برگشتن به خونه آماده کرده بود...اما با حرکت شرورانه اون دختر و ورودش به محله ی جادوی سیاه(که در واقع ورود افراد عادی درش خطرناک و ورود اون دختر ،سوال برانگیز بود) عملا از حرکت ایستاد....

دختر یا زیادی میدونست...یا عملا،اصلا از اون محله چیزی نمیدونست و این دقیقا همون چیزی بود که لیسارو وادار به وارد شدن به اون محله ی متعفن کرد!

اگه خبر قتل یک دختر تو اون محله،فردا یا حتی همین امشب به گوشش میرسید...محض رضای خدا هرگز خودشو بابت نادیده گرفتن اون،نمیبخشید!

پس با تعقیب کردن اون شروع کرد و وقتی بالاخره بر طبق انتظارش دستفروش مرموزی که شنل هم پوشیده بود(که این خودش مشکوک تر هم بود!) به دختر نزدیک شد،دست به کار شد و به سمت اونها حرکت کرد...مرد چیزی گفت و بعد مچ دست دختر عینکی را گرفت و به قصد بردن اون،به سویی او را کشید! اما دختر حتی نترسید...یا حتی خم به ابروهاش نیاورد! گویا اصلا اهمیتی نداشت!!

اما لیسا این چیزهارو ندید گرفت و با یک لگد جانانه تو شکم اون مرد (که مطمئنا درد هم داشت!) اون رو به سرامیک های کف خیابون چسبوند! مرد بلند شد و به سرعت فرار کرد....

اینجا بود که دختر کوچکتر منتظر شنیدن تعریف و تمجید از جانب دختر ناشناس بود اما برخلاف انتظارش جنی اصلا تلاشی برای تشکر و تعریف از اون نکرد!

سرش رو به سمت دختر برگردوند اما با دیدن اون چشم های خشمگین گیج شده لب زد:

Lمن لیسام!
دختر با اکراه و عصبانیت به زن ناشناس نگاه انداخت!
تخس جواب داد:
J خب که چی؟!برام مهم نیست! تو تفریحمو خراب کردی!

با شگفتی نگاهی به دختر انداخت....چشم های کشیده ای داشت...پوست سفید و لبهای متورمی هم داشت...اما جدا از قیافش...قطعااا از خودراضی بود!!

𝐓𝐋𝐀𝐌𝐃(𝐕𝐊)Where stories live. Discover now