13

1.5K 234 9
                                    

اون شب؟
تهیونگ بود؟

تهیونگ سرشو کنار گوش جونگ کوک برد و گفت :

" خودت فهمیدی؟ میخواستم بهت بگم، اما چه بهتر که خودت فهمیدی"

جونگ کوک با چشمای گشاد شده به افق نگاه میکرد.

تهیونگ دندون هاشو وارد رگ گردن جونگ کوک کرد و کوک با حرکت ته چشماش رو بست و به کمر ته چنگ زد

کوک بخاطر کم شدن خون بدنش کم کم از حال رفت و توی بغل ته افتاد

تهیونگ سرشو از گردن جونگ کوک بیرون اورد و جونگ کوک توی بغلش رو بلند کرد. شاید باید بهش یاد میداد که زود بیهوش نشه چون نیاز تهیونگ بیشتر از اینا بود

جونگ کوک رو توی اتاقی که بود برد و روی تخت گذاشتش

~~~~~~~~~~

جیمین دستشو روی چشماش کشید و بلند شد.

" صبر کن. من کجام؟"

یونگی در اتاق رو باز کرد و داخل اومد

"اوه. بیدار شدی. میخواستم بیدارت کنم"

جیمین با چشمایی که دیگه جای بزرگ تر شدن نگاشت به یونگی جلوش که با لبخند بهش نگاه میکرد، نگاه کرد

چشماش داشت درست میدید یا هنوز خواب بود

یونگی که دید جیمین با بهت بهش زل زده خنده صدا داری کرد و سمتش رفت
لیوان قهوه ای که درست کرده بود و دست جیمین داد :

" بخورش تا ویندوزت بالا بیاد. بعدش کل اتفاقای دیشب رو بهت میگم"

لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت

جیمین به معنای واقعی کلمه لال شده بود
نمیتونست حرف بزنه. حدا اون مین یونگی بود؟

" جیغغغ چقد لبخندش خوشگل بود عرررر"

جیمین مثل فن گرلا واسه لبخند یونگی ذوق کرد. به قهوه توی دستش نگاه کرد. اون قهوه رو مین یونگی درست کرده بود. اگه به جیمین بود اونو توی کمدش تا اخر عمر نگه میداشت اما یونگی گفته بود بخورتش.

قهوه رو یه نفس سر کشید و آخرش بخاطر تلخ بودنش یه زره قیافش مچاله شد

( و یونگی که از پشت شاهد تمام این کیوت بازی ها بود رو فاکتور بگیریم)

جیمین بعد از دو دقیقه فکر کردن به هیچی بلند شد و با لیوان از اتاق بیرون رفت.

دور و اطراف خونه رو دید زد و یونگی رو ندید

" چقد اینجا خوشگله"
خونه یونگی سفید و خاکستری بود و میشد بگیم رنگ. های مورد علاقه جیمین

و مثل کارتونا رنگین کمون بالا اورد

لیوان رو توی آشپزخونه برد و روی اوپن گذاشت
یونگی با لباس مدرسه از اتاقش بیرون اومد و توجه جیمین رو به خودش جلب کرد

' اون لعنتی همیشه انقدر خوشگل بود؟'

" جیمین شی تا مدرسه نیم ساعت مونده. میتونم تورو برسونم خونه و منتظر بمونم اماده شی و باهم بریم مدرسه"

جیمین وقتی دید زیادی حرف نزده سرشو تکون داد و گفت :

" خیلی ممنونم"

یونگی دوباره لبخند کمرنگی زد و با جیمین از خونه بیرون رفتن

**

توی راه جیمین سکوت طولانی مدتشونو به هم زد :

" خب،دیشب چه اتفاقی افتاد؟ "

یونگی نگاه یک ثانیه ای به جیمین انداخت و شروع کرد به تعریف کردن دیشب با یکم تغییر :

"خب، دیشب تورو توی بار پیدا کردم درحالی که بیهوش بودی و منم بخاطر اینکه بیدار نمیشدی تورو اوردم خونه خودم"

جیمین اهایی گفت و بعد از چند دقیقه یونگی دوباره پرسید :

" دیشب چه اتفاقی افتاد که مجبور شدی اونقدر مست کنی که بیهوش بشی؟"

جیمین سرشو پایین انداخت و به یونگی تمام اتفاقات زندگیشو توضیح داد :

" خب راستش توی بچگیم پدر و مادرم از هم جدا شدن چون پدرم، راستش اصلا نمیشد بهش بگی پدر. اون منو وادار کرد که توی سه سالگی شروع کنم به درس خوندن. من توی سه سالگی خیلی راحت میتونستم حرف بزنم اما پدرم گفت که این کافی نیست درحالی که بچه های سه ساله به زور میتونن حرف بزنن. پدرم توی ده سالگی مجبورم کرد که جهشی بخونم چون میخواست توی خانواده اول باشم اما وقتی جهشی رو قبول نشدم تا یک هفته از تمام امکانات محرومم کرد. اما اینها به کنار، اون با مادرم خیلی دعوا میکرد طوری که من شبا با گریه از صدای داد و بیداد هاشون میخوابیدم. مامانم که دید توی 12 سالگی افسرده شدم از پدرم طلاق گرفت. هر وقت حرف های بابتم راجب به خودمو یادم میاد مثل تو به هیچ دردی نمیخوری یا تو لیاقت همچین خونه و امکاناتی رو نداری رو به یاد میارم یه حالتی که انگار فقط دوست دارم مغزم خالی شه بهم دست میده و اونقدر نوشیدنی میخورم تا از هوش برم "

بغض توی جمله های اخر جیمین کاملا معلوم بود.
یونگی واقعا نمی‌دونست چی بگه. با رسیدن به خونه جیمین، جیمین پیاده شد :

" الان میام "

با این حرف سمت خونه دویید و داخل رفت

بعد از ده دقیقه از خونه بیرون اومد و سوار ماشین یونگی شد

____________

هی گایز 🙂🖐️

چ خبر
هیچی ندارم که بگم 😐🤝🏻
سو بای

‌   𝔹𝕝𝕠𝕠𝕕𝕪 𝕃𝕠𝕧𝕖🍷❤️Where stories live. Discover now