26

972 133 10
                                    

ساعت ۱۱ صبح بود و بکهیون تازه از خواب بیدار شده بود
از پله ها پایین اومد و توی آشپزخونه رفت
. معمولا اون و هیونا صبحانه نمیخورن اما الان میخواست باهاش حرف بزنه بخاطر همین روی میز رو چید

هیونا با صورت خواب آلودگی از پله ها پایین اومد و بکهیون با صدای گرفته سلام کرد

روی صندلی پشت نیز نشست و به بکهیون نگاه کرد

"چرا اینطوری نگام میکنی هیونا؟"

" وقتی میخوای باهام حرف بزنی صبحانه آماده میکنی... چی میخوای بگی"

"ام...هب راستش درباره چانیوله... اون یه برادر داره که هم سن و سالای توعه"

"چیه نکنه میخوای منو هم از سینگلی دراری؟ نه داوش بنده قصد ادامه سینگلی دارم"

وقتی دید بکهیون داره پوکر نگاش میکنه فهمید زر زده

" داشتم میگفتم... قرار شد برای قرار بعدی من تورو و اونم داداششو بیاره "

_فلش بک_

" برادر یا خواهر داری؟ "

با سوال یهویی چانیول نزدیک بود غذا توی حلقش بپره اما خودش رو کنترل کرد
جدی باید از هیونا واسش میگفت... چیز خوبی نمیشد چون اگه میخواست بگه اینطوری میشد که :
اره من یه خواهر دارم ک از من کوچیک تره اما یک سانت ازم بلند تره و جرم میده با اون یک سانت همیشه... دیگههه... زلزلس! هیچ کاری انجام نمیده طلب کارم هست... بگم بازم ؟

" ا-اره دارم... یه خواهر اسمش هیوناس"

" اوه منم یه برادر دارم... اسمش مینهو هست.."

بکهیون با لبخند سری تکون داد...
با فکری که به سرش زد لبخندش بیشتر شد و گفت

" ام... میشه بیشتر باهم اشنا بشیم؟ ام.... میشه یک بار دیگه هم ملاقات‌ کنیم همدیگه رو اما ایندفعه خواهر و برادر هامون هم بتونن همدیگرو ملاقات کنن؟ "

چانیول اولش تعجب کرد که باعث شد بکهیون از حرفش پشیمون بشه

" ا-اگه کار داری اشکالی نداره مزاحمت ن.. "

" عالیه! "

بکهیون با قیافه سوالی نگاش کرد

" عالیه چون منم دوست دارم بیشتر باهم اشنا بشیم "

پروانه های دل بکهیون پر کشیدن و توی دلش پرواز کردن... لبخند بزرگی زد و گفت

" ممنون!"

_پایان فلش بک_

" واااات؟؟؟! عمرا اصلا عبدا... نمیخوام! توخونه راحت ترم! "

" آیشششش... هیونا من بهشون قول دادم! نمیشه!!! باید بیای.. یه باره دیگه!"

هیونا هوفی کشید و به صندلی تکیه داد

‌   𝔹𝕝𝕠𝕠𝕕𝕪 𝕃𝕠𝕧𝕖🍷❤️Where stories live. Discover now