47

887 70 13
                                    

حدود یک ساعت میشد که داشت اون جنگل نفرین شده رو می‌گشت. نبود. نبود. هیچ جا نبود. هر طرف رو که نگاه میکرد فقط درخت و خاکی رو که حالا بخاطر بارون شدید به گل تبدیل شده بود رو میدید. هیچ خبری از سباستین نبود.
به گشتن ادامه داد. تا وقتی که سباستین رو پیدا نکرده بود بیخیال نمیشد. چشمش یک لحظه به چیزی خورد. جلو تر رفت. یک لحظه سر جاش خشکش زد. با دیدن پیکر بی جون سباستین نفسش توی سینش حبس شد. برای چند لحظه نمیتونست طرز نفس کشیدن رو به یاد بیاره
نزدیک تر رفت وقتی مطمئن شد اون بدن متعلق به همون کسیه که حدس میزد روی زانو هاش فرود اومد. نمیتونست قبول کنه که سباستین نفس نمی‌کشه. نمیتونست قبول کنه که قلبش دیگه نمیزد. نمیتونست قبول کنه که اون مرده.

سریع بلند شد و زیر گردن و زانوی سباستین رو گرفت و بلندش کرد. باید به شرکت میبردش. حتما به راهی بود که دوباره نفس بکشه اره؟ اون باید دوباره نفس میکشید.

نمیدونست با چه سرعتی حرکت کرده بود که الان جلوی شرکت بود. داخل رفت و با بیشترین سرعتش از پله ها بالا رفت. یک لحظه حس گیجی کرد. حس کرد که الان تعادلش رو از دست میده و روی زمین میوفته ولی به راهش بدون توقف ادامه داد. باید بخاطر اون زخم روی بازوش میبود. فکر نمی‌کرد که فقط اون زخم باعث بشه طلسم روی چاقو روش اثر کنه. سمت دفتر عموش رفت و درو باز کرد. دوباره جلوی چشماش سیاهی رفت. خیسی رو روی پشت لبش حس کرد.  میتونست حدس بزنه که خون دماغ شده. به بالا نگاه کرد و دید که لب های عموش داره تکون میخوره و به نظر عصبی یا نگران میاد. پس چرا نمیتونست صداشو بشنوه. قطره خونی از بینیش روی دستش چکید. حس کرد که دیگه نمیتونه روی پاهاش به ایسته و داره تعادلش رو از دست میده پس قبل از اینکه بیهوش بشه گفت

" سباستین رو نجات بده"

و بعد هیچی جز سیاهی حس نکرد

___________

بعد از سلام خیلی خیلی گرم اون زن، کنار رفت و اونهارو به داخل راهنمایی کرد. وقتی داخل رفتن پیر مرد نسبتا قد کوتایی رو دیدن که همزمان وقتی با دکمه سر استین پیراهنش بازی میکنه از پله ها پایین میاد

وقتی نگاهش به پسرا افتاد گفت
" دیر کردین.. شام داره سرد میشه پس بهتره همه صحبت ها باشه برای بعد از شام"

نگاهش رو از اونا گرفت و سمت میز رفت

مادرشون لبخندی زد که فیک بودنش رو هرکسی میتونست تشخیص بده و اونارو سمت میز هدایت کرد

هرکدوم از اونها صندلی رو بیرون کشید و پشت میز نشست. هیچ کدوم از اونها میلی به غذا خوردن نداشتن ولی میدونستن اگه نخورن چی میشه و ترجیح میدادن فقط همین دو ساعت رو تظاهر کنن همه چیز عالیه

مشغول خوردن یا همون بازی کردن با غذاشون شده بودن که صدای پدرشون حواسشون رو جمع کرد

" خب. پس میدونید که چرا اینجا دعوتید درسته؟"

‌   𝔹𝕝𝕠𝕠𝕕𝕪 𝕃𝕠𝕧𝕖🍷❤️Where stories live. Discover now