44

443 50 4
                                    

درحالی که مینهو روی یکی از نیمکت های پارک دراز کشیده بود و سرش رو روی پای چانیول که بالای سرش نشسته بود گذاشته بود به ستاره ها خیره شده بود

" بهت خوش گذشت؟"

" اره. حداقل بهتر از اون بار مسخره ایه که هر شب میرفتیم"

" هی. به بار مورد علاقم بی احترامی نکن!"

مینهو به حرف چان خندید.

" ولی تو دوستش داری"

چانیول با حالت متعجبی که تو صورتش داشت به مینهو نگاه کرد

" ها؟"

" قشنگ تو نگاهش معلوم بود که دوستش داری"

" بیخیال بابا. دوست داشتن که به همین زودی و راحتی نیست "

" پس روش کراش داری؟ "

مکث چانیول باعث خنده مینهو شد

" میدونستم!!"

" هی! "

" واقعا اون بهتر از اون احمقای توی بار نیستن؟"

" من نمیخوام باهاش بخوابم!"

" زود باش! اعتراف کن که خوشت میاد قیافه اش رو موقع به اوج رسیدن ببینی! "

" دهنتو ببند! "

" واقعا دلت میاد به چشمای اشکیش از روی لذت نه بگی؟"

چانیول مینهو رو از روی نیمکت شوت کرد پایین. پسر کوچیک تر از روی زمین با خنده بلند شد و به قیافه سرخ شده چانیول با شیطنت نگاه کرد

از روی زمین بلند شد و خاکی که روی لباسش بود رو تکوند و دوباره روی نیمکت نشست

" مینهو "

ایندفعه لحن چانیول جدی بود و خبری از خنده نبود
برگشت و به چانیول نگاه کرد و منتظر حرفش موند

" فردا برای شام به خونه پدر میریم. پدر دعوتمون کرده"

مینهو بهت زده به چانیول نگاه کرد. عرق سردی از بالای کمرش پایین اومد
چانیول که متوجه وضع بد مینهو شده بود دستش رو روی شونش گذاشت و گفت

" هی اروم باش. قرار نیست اتفاقی بیوفته. فقط یه شام سادست!"

ولی هردو خوب میدونستن این قرار شام هرچیزی هست جز *شام ساده*

**

به سختی در خونه رو باز کرد. اره خب وقتی که یه دختر 45کیلویی روی کولت باشه باز کردن در سخت میشه.
هیونا خوابش برده بود و نمیخواست خواهرش رو که در طول هفته 10 ساعت به زور میخوابید رو از خواب بیدار کنه
بالخره از اون هشت تا پله جهنمی بالا رفت و هیونا رو توی تختش به ارومی گذاشت
پایین تخت نشست و نفسی تازه کرد
این کارش اون رو یاد بچگی هاش انداخت. وقتی که هیونا توی فوتبال زمین میخورد و بکهیون اون رو کول میکرد و تا خونه می‌برد

پتو رو روی خواهرش کشید و زیر لب گفت

" بچگی هات سبک تر بودی!"

لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. درسته که اونها در طول روز مثل دوتا دایناسور باهم دعوا میکردن ولی کدوم خواهر برادری بدون دعوا خواهر برادر حساب میشن؟

توی اتاق خودش رفت و روی تخت دراز کشید
وقتی به اتفاقات امروز فکر می‌کرد پروانه های شکمش بیقراری میکردن. حس میکرد امروز یکی از بهترین روز هاش بود چون بعد مدت ها تونسته بود از ته دلش بخنده. مثل وقتی که باهم به سینمای هشت بعدی رفتن و چانیول بهش گفته بود هیچی برای ترسیدن نیست چون اونا واقعی نیستن ولی وقتی فیلم شروع شد اولین داد رو از روی ترس کشید.. بکهیون فکر می‌کرد اون حرف رو چان به اون نزده و فقط داشته با خودش یادآوری میکرده

دلش می‌خواست بیشتر باهاش وقت بگذرونه
ولی چیزی که اونجا بیشتر خنده دار بود رابطه هیونا و مینهو بود. اونجا مثل تام و جری بودن!
مثلا وقتی که میخواستن بستنی بگیرن و اون همزمان باهم یه چیزو گفتن که باهم کاملا متفاوت بود

" چون عاشق بستنی توت فرنگیم"

" چون از بستنی توت فرنگی متنفرم"

میدونست که هیونا هم از امشب خوشش اومده بود چون هروقت از چیزی بدش میومد فقط راجبش حرف نمیزد ولی اون تمام راه رو داشت از احمق بودن مینهو میگفت که یکی از دلایلش هم دوست داشتن بستنی توت فرنگی بود و اخر از حرف زدن زیادی خوابش برده بود!

‌   𝔹𝕝𝕠𝕠𝕕𝕪 𝕃𝕠𝕧𝕖🍷❤️Where stories live. Discover now