40

621 65 16
                                    

" یه یاد اوری سریع و کوچیک از پارت قبل = جیمین بخاطر حرفای پدرش بهش فشار اومده بود و میرد و یونگی بردنش بیمارستان و به هوش اومد و یونگی مثل اجوشی ها سر جیمین بخاطر لاغر شدنش و غذا نخوردن و خوب نخوابیدنش غر زد و کلی غذا چپوند تو دهنش. جونگکوک هم بخاطر لیوانی که روی میز کنار تختش بود و حالا شکسته بود بیدار شده بود و مث چی پشماش ریخته بود ترسیده بود پس رنگ زد به تهیونگ و کلی سفارش بهش داد و گفت براش بخره با اینکه میدونست نمیخره.. بچه بیچاره من 😔"

یونگی و جیمین داخل ماشین بودن و یونگی داشت اون رو به خونه می‌برد

توی راه سکوت خیلی کر کننده ای بود که بعضی وقتا با بوق ماشین های اطراف شکسته میشد
توی کوچه ای که خونه جیمین بود رفت و جلوی ساختمون پارک کرد

جیمین به یونگی نگاه کرد و گفت :

" من واقعا متاسفم که انقدر توی زحمت انداختمت و متشکرم. بعدا میبینمت "

و بعد لبخند غمگینی زد و خواست از ماشین پیاده شه که دستش توسط یونگی گرفته شد

جیمین برگشت و به یونگی نگاه کرد.
یونگی برای گفتن حرفش یکم مکث کرد ولی بالخره به چشمای جیمین که پر بود از غم هایی که چندیدن سال توی سینش حبس کرده بود نگاه کرد و گفت

" میشه.. باهم حرف بزنیم؟"

" اوه.. حتما بیا بالا میتونیم اونجا حرف بزنیم"

" خب راستش حرفام اونقدر زیاد نیست پس میشه توی ماشین حرف بزنیم؟ "

" باشه"

جیمین دوباره سر جاش نشست و به یونگی نگاه کرد

" خب راستش.. اتفاقی افتاده؟"

"اتفاق؟"

" منظورم... پدرته. از وقتی اون پیداش شده حالت خیلی بد شده. تا جایی که امروز کارت به بیمارستان کشید! من نمیخوام تحت فشار قرارت بدم برای اینکه کل ماجرا رو به من بگی. این انتخاب خودته ولی.. فکر می‌کنم اگه با من در میونش بزاری بتونم کمکت کنم "

جیمین لحظه ای توی فکر رفت.. میتونست فقط بگه نه خوبم و بره توی خونه و تمام شب گریه کنه یا همه چیزو به یونگی بگه و شاید یونگی کم کم بخاطر خانواده مزخرفی که داشت ازش فاصله می‌گرفت و رابطشو باهاش قطع میکرد و جیمین تنهای تنها میشد

ولی تنها چیزی که الان جیمین بهش احتیاج داشت فقط یه گوش شنوا برای حرف های زیادی که توی قبلش بود میخواست چون حس میکرد اگه فقط یکم دیگه توی خودش بریزه قلبش منفجر میشه

" یونگی. راستش واقعا نمیدونم قراره چه ریکشنی نشون بدی ولی مادر من به جرم قتل توی زندانه. ولی اون اصلا قاتل نیست! راجبش مطمئنم. پدرم باعث تمام این جریاناته. اون.. اون یه عوضیه که تمام زندگیمو به جهنم تبدیل کرده! هیچ وقت دست از سرم بر نداشته و بر نمیداره. اون لعنتی 1 میلیون دلار میخواد تا مادرمو از زندان بیرون بیاره ولی من اصلا همچین پولی ندارم! حتی اگه تمام زندگیم هم بفروشم نمیتونم همچین پولی داشته باشم! اون فقط چند روز بهم وقت داده یه جورایی واقعا برام غیر ممکنه که اون پول رو توی این چند روز جور کنم "

‌   𝔹𝕝𝕠𝕠𝕕𝕪 𝕃𝕠𝕧𝕖🍷❤️Where stories live. Discover now