part 32

2K 281 1.3K
                                    


سلام سلام


کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..

حس میکرد بختک روش افتاده و داره خفه میشه..

زین- گرمه...

با حالت خفه ای زمزمه کرد و با به یاد اوردن دیشب دست و پای لیام رو از روش کنار زد و رو تخت نشست.. خواب لیام عمیق بود و فقط کمی تکون خورد.. احتمالا به خاطر دیشب هنوز هم مست بود.. یعنی یادش میومد چه اتفاقی افتاده؟

زین- خاک به سرم... دیشب چه غلطی کردم؟

فقط مونده بود به لیام بگه دوسش داره و خیال خودشو راحت کنه..نمیدونست چه اتفاقی میافته که با دیدن قهوه چشمای مرد به کل عقلش از کار میافته...

زین- این اصلا خوب نیست.. گند زدی زین... ریدی...

همین که خواست از رو تخت بلند بشه کسی از پشت گرفتش و اونو تو بغلش کشید...

لیام-الان نمیتونی بری.. بقیه میبیننت...

زین- باشه.. باشه... واضح متوجه شدم.. فقط ولم کن...

لیام اونو بیشتر تو بغلش قشار داد و زین حس میکرد طوری گیر افتاده که راه نجاتی نداره...

لیام- همینطور بمون...

زین-وات دا فاک؟؟ لیام تا خدا بیامرزت نکردم ولم کن.. میدونی که اعصاب درست و حسابی ندارما.. میزنم میمیری.

لیام- چقد بد که زودت نمیرسه...

مصم تقلا کرد و بعد چند دقیقه انقد خسته شده بود که خیس عرق شد..

زین- لیام ولم کن.. گرممه.. دارم میمیرم.. مرتیکه چسب.. از هیکلت خجالت بکش...

وقتی لبای لیام رو گردنش کشیده شد و پشت بندش نفس داغش رو روی پوستش دمید، مغزش منجمد شد..

زین- داری چه غلطی میکنی؟

لیام- من؟ منظورت چیه؟

صدای گرفته و خشدارش با تن صدای ارومش باعث میشد حس کنه تو اتاق هوایی برای تنفس نیست... خودشو رو زین انداخت و اونو به تخت پرس کرد...

زین- دارم خفه میشم.. الاناست که قاتل بشی.. ولم کن...

لیام- اگه اشتباه نکنم، داشتی راجب اینکه منو خدابیامرز کنی نطق میکردی؟
صداش زيادى سكسى و هات بود و مو به بدنش سيخ ميكرد..

زین- فاااکککک... من یه غلطی کردم تو چرا جدی گرفتی.. منطورم این نبود.. لیااااام... لعنت بهت برو کنار..

لیام- خوابم میاد.. زیاد تکون میخوری...

با حالت کلافه ای نالید و دوباره ول خورد...

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now