Part 41

1.5K 241 1K
                                    

سلام سلام

کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..

کسی چون من اگر دیدی برای ماندنت جان داد از او بگیر تو جانش را ولی با او بمان لطفا..
لیوان جلوشو سرکشید و از تلخی مایع داخش تا ته گلوش سوخت.. زین بدون حتی یه کلمه خونه رو ترک کرده بود و معلوم نبود دوباره اونو ببینه یا نه.. چشمای طلایی رنگش حالشو جوری میکرد که نمیشد توصیفش کرد.. تو نگاهش یه گرگ وحشی داشت که برای تیکه تیکه کردن هرکسی لحظه ای درنگ نمیکرد..

لیام- اون دوسم نداره.. هر کاری میکنم ولی اخرش روشنه دوسم نداره..

با خودش زمزمه کرد و دهنشو از مشروب تو لیوان پر کرد و بعد نگه داشتن چند ثانیه ای اونو قورت داد.. حتی حوصله خودش رو نداشت.. مگه نه اینکه زین بهش گفت دوسش داره.. شاید مجبورش کرده بود ولی نه هیچ اجباری نبود.. زین همیشه پا پیش میزاشت و اون بود که حرکت اول رو میزد..

فلش بک

ضربه ارومی به در اتاق خورد، طوری که شک کرد کسی در زده یا نه.. منتظر به در چشم دوخت تا اینکه لای در کمی باز شد و دستی که تومشتش بطری مشروب داشت وارد اتاق شد..

بعدش یه کله پر موی مشکی تو اتاق رو سرک کشید و با دیدن لیام لبخند شیطونی رو لبش نشست..

زین- هی پینو، ببینم دکترا هم مشروب میخورن یا میخوای چس کنی؟

لیام- دکترا مشروب میخورن ولی بیبی ها حق ندارن..

همونطور که با حالت لوندی به تخت نزدیک میشد ریز خندید..

زین- من همین الانشم مستم.. این کوفت رو از اتاق بابات بلند کردم.. ولی ارزشش رو داشت خیلی محشره..

ليام- چيكار كردي؟

موهای شلختش رو به پیشونیش چسبیده بودن و نصف دکمه های پیراهنش باز بود.. طوری که میشد نافشو دید.. چند قدم برنداشته بود که سرش کیج رفت و مجبور شد بایسته..

زین- واو لیام دو... دوتا شدی..

دوتا از انگشتاشو باز کرد تا به لیام نشون بده و نگاهش روشون موند.. انگشتاشو باز و بسته میکرد و گیج شده بود..

زین- بیخیال.. با اینکه خیلی رومخی و نمیشه یکی از تو رو تحمل کرد، یکی بیشتر بد نیست..

نمیتونست سرشو رو گردنش نگه داره و کمی سرشو سمت شونش خم کرد و دستشو به طرف لیام دراز کرد تا اونو بگیره..

دست زین رو گرفت و کشید تا رو تخت کنار خودش بندازه..

زین- اخ خدا لعنتت کنه.. چرا یهو رم میکنی..

بطری مشروب رو پیچوند و از بین انگشتای سمجی که دورش حلقه شده بودن بیرون اورد.. مجبور بود با یه دست دوتا دستای زین رو پشت کمرش نگه داره وگرنه معلوم نبود چی به روزش میاره..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن