سلام سلام
ووت و کامنت یادتون نره...چون برای نوشتن بقیه بوک بهم انرژی میده.. هر وقت به شرط رسید اپ میکنم... 160 ووت و 600 تا کامنت...
یقه پیراهنش به واسطه کنده شدن دکمه هاش باز بود و رو کفشاش با گل و کثیفی پوشیده بودن.. مدام گوشه لبشو که زخم بود زبون میزد.. مثل یه بچه لات و لاابالی بود که خیلی زود عصبی میشد و خیلی زود خشمش فروکش میکرد.. تو دعوا کسی گردنش رو چنگ انداخته بود و جای ناخوناش ملتهب و قرمز بودن..هری- خب.. خب.. چه بهم ریختگی ای..
تن صداش و طوری که کلمه هارو بیان میکرد باعث شد بدنش یخ بزنه.. این مرد میتونست روح هر کسی رو به زانو دربیاره.. پلکاشو رو هم فشار داد و خودش میدونست چه خبطی کرده سرشو بالا نیاورد..
فلش بک
حس میکرد قرار از خوشحال پرواز کنه.. پله ها رو با سرعت بالا دوید تا به اتاق ادوارد و نایل برسه.. بعد در زدن، نفسشو از سینه بیرون فرستاد تا نفسش جا بیاد..
ادوارد- جغله چی میخوای؟
لویی- میشه بیام تو..
ادوارد- عااا.. یه لحظه صبر کن..
چند دقیقه ای طول کشید تا بلاخره ادوارد در رو براش باز کنه و پسرک با عجله از زیر دستش رد شود و خودشو تو اتاق انداخت.. به محض داخل شدن کتاباشو که با یه کمر به هم بسته بود رو کنار در رها کرد و با ذوق کنار نایل رو تخت پرید..
لویی- میدونین چی شده؟ میدونین چی شده؟
نگاهشو بین ادوارد که با تاخیر در رو ميبست و نایل جابجا کرد..
ادوارد- چی شده؟ گوشامون کر شد..
لویی که متوجه شده بود صداش خیلی بلند بوده اینبار با لحنی ارومتر ادامه داد..
لویی- فکرشو نمیکردم امروز انقد خوب پیش بره.. امروز بهترین روز زندگیمه..
نایل- چی انقد خوشحالت کرده؟ بیا اینجا ببینمت..
صدای نایل جونی نداشت ولی سعی میکرد خودشو شاد و پر انرژی نشون بده.. این روزا حال دلش خوب نبود زیادی غصه میخورد.. بی حال و بی حوصله یه گوشه تخت تو خودش جمع میشد و غصه رفتن ادوارد رو میخورد.. وقتی دستشو لمس کرد متوجه تب بالاش شد..
لویی- به نظر خوب نمیای.. دکتر پین قرار بیاد دیدنت؟
ملافه رو بالا کشید و حوصله جواب دادن نداشت.. چشماش کمی قرمز بودن و مشخص بود دیشب گریه کرده..
لویی- گریه کردی؟
نایل با حالت خجالت زده ای دستشو رو گردنش کشید و لبشو گزید، بعدم نگاه پر از تهدیدشو به ادوارد دوخت که سعی میکرد خندشو بخوره دوخت..
YOU ARE READING
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...