سلام سلام
❤️لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید❤️
ووت ⭐️⭐️و کامنت 💌 یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم..
غذایی که نایل درست کرده بود عالی به نظر ميرسيد و مطمعنا لیام خوشش میومد.. فکر کردن به اینکه اگه لیام میفهمید دروغ گفته و پسره و حتی غذایی که درست کرده هم کار کسه دیگه ایه میکشتش.. بعد اینکه بهش اعتراف میکرد، قرار بود باهاش چطور رفتار کنه..بعد شام عمارت پين خیلی خلوت بود و زین کمی مردد بود به کتابخونه بره..
خدمتکار- اینجا چیکار میکنی؟
زین- اقای پین گفت برم به کتابخونه.. کتابخونه کجاست؟
خدمتکار- برای چی؟
زین کلافه چشماشو چرخوند..
زین- میخواد راجب مسائل مهم پزشکی ازم نظر بخواد.. من چه بدونم...
به خدمتکار فضول پرید و راهشو سمت دری که دختر اشاره میکرد کج کرد..
در اتاق رو به ارومی باز کرد و داخل رو سرک کشید.. لیام با دیدنش با دست بهش اشاره کرد سمتش بره..
زین- مثل اینکه داره به سگ اشاره میکنه.. مردک رو مخ، من ادمم
زیر لب غرغر کرد و با تعجب حجم زیاد کتاب هایی که تو قفسه ها منظم چیده شده بودن نگاه کرد.. سبد غذایی که دستش بود رو روی نزدیک ترین میز کنار در رها کرد..
لیام- بیا اینجا..
صندلی پشت یکی از میز ها رو عقب کشید و بهش اشاره کرد اونجا بشینه.. جلوش قلم و کاغذ گذاشت و کتابی که نقاشی های زیادی داشت بهش داد.. زین با کنجکاوی حرکات لیام رو دنبال میکرد..
لیام- سعى كن اسم خودتو بنویسى
زین- بلد نیستم..
لیام- سعیتو بکن.. مهم نیست اگه اشتباه بنویسی..
زین اسمشو چن بار رو پرونده خودش دیده بود.. لیام کنارش با فاصله کم نشسته بود و نمیزاست تمرکز کنه.. کمی تمرکز کرد تا یادش بیاد اسمش چطور نوشته میشه..لیام خودشو نزدیک کشید تا ببینه زین چی مینویسه و با خوردن زانوهاشون به هم زین سریع پاشو عقب کشید..
ضربان قلبش به سرعت بالا میرفت و حس میکرد تا چن دقیقه دیگه قرار ایست قلبی کنه.. اب دهنشو به سختی قورت داد و سرشو به ارومی سمت لیام که چند اینچ با صورتش فاصله داشت چرخوند..
لیام- درست نوشتی.. این عالیه..
وقتی متوجه نگاه گنگ زین شد سریع خودشو عقب کشید و فاصلشون رو زیاد کرد..
لیام- خب برای شروع از اونجایی که میتونی بخونی.. با این کتاب شروع میکنیم.. کلمه هاش اسونه..
![](https://img.wattpad.com/cover/218065345-288-k3323.jpg)
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...