part 52

2.1K 238 958
                                    

سلام سلام

اینم از پارت اخر فصل اول.


تا شاکیای همیشکی منو کچل نکردن بگم باز مصدوم شده بودم و اینبار چون دستم بود دیگه نمیشد بنویسم.. و نفرین امون برشما باد که بعد اینهمه مدتی که نبودم هنوز به شرط نرسیده.. به هر حال بگذریم دلم برا چندتاتون تنگ شده بود که خودشون میدونن..احتمال داره بعضاشونم يادشون بره چون يكم ماهي تشريف دارن


ووت و کامنت یادتون نره...چون برای نوشتن بقیه بوک بهم انگیزه میده و هر وقت به شرط رسید اپ میکنم... 170 ووت و 800 تا کامنت...


بدنش درد میکرد و خسته تر از این حرفا بود که بخواد بیدار بشه با اینحال مثانش اجازه نمیداد و مجبور شد با عذاب غیر قابل وصفی از بغل گرم و نرم لیام دل بکنه.. انگشتای پاش به محض لمس کردن کف پوش سرد اتاق از رفتن پشیمونش کرد..

زین- شت.. میخوام بیشتر بخوابم..

بوی عطر لیام رو میداد.. با حالت ناله ای پتو رو کنار زد و با دیدن اینکه کاملا لخته جا خورد..

زین- هن؟ چه گه عمیقی خوردم؟

نگاهش سمت دیگه تخت دوید و با احتیاط ملافه رو بالا برد تا زیرشو دید بزنه و با دیدین اینکه لیامم لخته هین خفیفی از بین لبهاش فرار کرد.. تازه مغزش به کار افتاد و اتفاقات دیشب به مغزش حجوم اوردن.. دیشب بعد اینکه لیام کلی دستمالی و اذیت کردن اونو به حموم برد و در اخر تو حوله پیچید و به تخت برگردوند

زین- فاک فاک فاک.. مردک بیحیا...

دستشو لبه تخت گذاشت تا از رو تخت بلند بشه و اصلا انتظارش رو نداشت پاهاش نتونن وزنشو تحمل کنن و اینطوری پخش زمین بشه.. سرشو بلند کرد تا ببینه لیام رو بیدار کرده یا نه ولی به نظر میرسید خرس محبوبش تموم انرژیشو دیشب مصرف کرده که الان مثل جنازه رو تخت افتاده..

بعد اینکه کارش تموم شد به جای اینکه تو تخت برگرده، تخت رو دور زد و به سمتی که لیام خوابیده بود نزدیک شد.. کف اتاق طوری نشست که صورتش کنار بالش لیام باشه و بتونه از نزدیک جز به جز صورت لیام رو ببینه..

از مژه ها و چشماش گرفته تا لب ها و خط فکش.. چند دقیقه بود کنار تخت رو زانوهاش نشسته بود و لیام رو که غرق خواب بود تماشا میکرد.. چقد این مرد میتونست دلخواه باشه.. هر چیزی راجبهش دقیقا همونی بود که میخواست.. انگار که خدا موقع خلق لیام هر چی زین میخواست رو لحاظ کرده بود.. از صورت استخونی و شونه های پهنش گرفته تا صدای ارامش بخش و نگاه گرم و صمیمیش..

صدای ارامش بخش لیام مدام تو سرش میپیچید و اونو با خودش به جایی که نمیخواست برگرده میبرد.. میتونست نفسای گرمشو رو شونه و گردنش حس کنه.. گونه هاش رنگ گرفت و بدنش داغ کرد... پلکاش رو هم افتاد و سر انگشتاشو رو گردن کشید، جای لبهای داغ لیام رو روی گردنش مرور کرد.. انگشتاش رو روی لبهاش گذاشت و لبشو گزید..

لقد وصلت إلى نهاية الفصول المنشورة.

⏰ آخر تحديث: Mar 12, 2022 ⏰

أضِف هذه القصة لمكتبتك كي يصلك إشعار عن فصولها الجديدة!

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن