Part 39

1.7K 247 720
                                    

سلام سلام


کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..


حس حماقت و گناه داشت.. با اینحال که میدونست نباید اشتباهی بگنه ولی در اخر دوباره گند زده بود... اگه میگفت هری رو نمیپرسته دروغ گفته بود.. طوری محوش میشد که زمان و مکان رو از یاد ببره..

چند دقیقه ای از رفتن نیکلاس میگذشت و اینطوری جلوی هری نشستن زیادی سخت بود.. بی حرف نگاهش میکرد و باعث میشد زیر سنگینی نگاهش له بشه.. نگاه سردرگمش رو به چشمای بی روح هری دوخت.. مردی که یه جایی تو گذشته خودشو چال کرده بود.. معلوم نبود تو کدوم روز تو کدوم لحظه جوهر احساساتش ته کشیده..

هری مدارکی که نیکلاس براش اورده بود رو تو کشو میز کارش گذاشت.. طبق عادت جعبه سیکارشو برداشت تا مثل همیشه با وسواس یکی از سیکارای داخلشو انتخاب کنه..

هری- مطمعنم به قدر کافی بهت وقت دادم..

صبح که از خواب بیدار شد از یوکین شنید مری رو گرفتن و تو انبار زندانی شده... نمیخواست به دیدنش بره.. نمیخواست ببینه چه بلایی سرش اومده... حتی دیگه نمیخواست راجب پسرش چیزی بشنوه..

افکار افسار گسیختشو جمع و جور کرد تا بیشتر از این صبر هری رو محک نزنه..

لویی- چی به سر مری میاد؟

هری- چیزی که لایقشه...

جعبه سیگارش بدون اینکه سیگاری از توش برداره رومیز گذاشت و چشمای مشتاقشو به لویی دوخت..

شاید اولین عشق هری نبود.. شاید اخری هم نبود.. شاید اصلا دیگه احساسی برای مرد نمونده بود که عاشق بشه ولی چه اهمیتی داشت..

هری- دلیل رفتار عجیب دیشبت همین بود دارلینگ؟

خونسردی و ارامش تو رفتارش رو درک نمیکرد.. مگه ممکن بود بحث ادوارد باشه و هری انقد بیخیال باشه..

چند بار پلک زد و لبهاش از هم فاصله گرفت ولی صدای نبود.. داشت با خودش کلنجار میرفت.. بهش بگه فرصت فرار رو به مری داده یانه.. کل هرزگی دیشبش برای پرت کردن حواس هری کاملا بی نتیجه بود.. مرد روبروش به هیچکس فرصت دوباره نمیداد..

لویی- من..

گیچ تر از هر وقت دیگه ای زمزمه کرد. کاش انقد ممنوعه نبود تا سیر میبوسیدش.. هر بار که غرق نگاه مرد میشد این حقیقت که زندگی ارزش زندگی کردن رو داره براش غیر قابل انکار بود..

اون نگاه سرد که تازگیها به سردی قبل نبود.. دستایی که میتونست گرم باشه و باعث ارامش بشه.. هری تنها بود.. از تنهایی خودش به خودش پناه میبرد و به کسی نیازی نداشت.. تو جدال عقل و احساس با اختلاف احساساتش به مرد برنده بودن.. هری میتونست تو تلخی لحظه ها شیرینی لبخند رو روی لبهاش بنشونه.. چرا نباید دوستش داشته باشه..چرا خودشو منع میکرد..

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now