سلام سلام
150ووت و 500 تا کامنت یادتون نره و اگه به شرط برسه اپ میکنم.. لطفا کامنت الکی نزارین، راجب بوک و روندش و شخصیتا نظر بدین تا بدونم روند داستان رو چطور جلو ببرم.. شرط کامنت برا اینه که بدونم چی براتون بیشتتر جذابیت داره و چی باعث میشه از کاراکترا بدتون بیاد یا خوشتون بیاد...
خیلی دلم میخواد زودتر این فصل رو تموم کنم.. و فصل دومش که زین و لویی بزرگ شدن رو بنویسم..♥‿♥این پارت زیام نداره ولی پارت بعد احتمالا جبران کنم و باز زیام داشته باشیم.. دارم فک میکنم لرری بیشتر باشه یا زیام یا ندوارد؟ خودم زیام میدوستم.. نمیدونم چرا تو بوکام زیام همیشه بهتر مینویسم..¯\_(ツ)_/¯
زین- فااااکترس نفس های مسمومش رو تو صورت پسر دمید و باعث شد بدنش بلرزه.. نمیدونست لرزش لحظه ای بدنش به خاطر نسیم سردی بود که به بدنش خورد یا از ترسی بود که بدنشو مثل فرو رفتن توی اب میبلعید... تعقیب و گریز احمقانه ساعت پیش، فقط بهونه ای برای خسته کردنش بود..
در رو با تموم قدرتی که داشت کوبید و به محض مطمعن شدن از بسته بودنش صندلی درب و داغونی که کنار در بود رو به دستگیره تکیه داد.. میدونست این چیزا جلو اون مرد رو نمیگیره و با یه لگد میتونه در رو باز کنه ولی حداقل شاید چند ثانیه بیشتر بهش وقت میداد..
با عجله پله ها رو بالا دوید و از پنجره طبقه دوم خیابون رو نگاه کرد.. مرد عرض خیابون رو طی کرد و مستقیم سمت ورودی خونه اش حرکت کرد. وقتی مسیر حرکت مرد رو دنبال میکرد، سرش به شیشه خورد و مرد از دیدش خارج شد..
با شنیدن صدای افتادن صندلی و باز شدن در طبقه پایین احساس کرد خون تو رگهاش یخ بسته... صدای قدم های کسی که رو کف پوش چوبی طبقه پایین گام برمیداشت باعث شد سراسیمه سمت در دوید و در رو قفل کرد...
زین- شت.. شت.. شت...
کمی از در فاصله گرفت و جز صدای نفس های خودش صدای دیگه ای نمیشنید... چن ثانیه ای به در زل زده بود و فقط گوش میداد.. باز صدای قدم ها، رو کف پوش چوبی رو شنید که اینبار داشت از پله ها بالا میومد..
دور و برشو نگاه کرد و میز کوچیکی که تو اتاق بود رو جلو در کشید.. نمیتونست به همین راضی بشه و دنبال چیزی میگشت تا بتونه مرد رو باهاش بزنه، ولی با چرخیدن دستگیره در خشکش زد..
چشماش گرد شده بود و حتی نفس نمیکشید.. شخصی که پشت در بود چند بار دستگیره رو تکون داد و بعد بیخیال شد...
بعد چند ثانیه سکوت کر کننده، با انگشت ضربه های ارومی به در زد، فاصله ضربه ها با هم فرق داشت و به نظر میرسید بدون هدف نیست.. با هر ضربه ای که به در میخورد، پسر چشم عسلی با حمله عصبی فاصله ای نداشت
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...