Part22

2.3K 349 705
                                    

Iran
سلام سلام



150 تا ووت ⭐️⭐️و 500 کامنت  وقت کافی بهم میده پارت بعد رو بنویسم...


لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید





توی زندگی زخم هایی هست که مثل خوره، تو تنهایی روح رو اهسته میخوره و میتراشه.. این درد ها رو نه میشه به کسی گفت نه میشه دردشون رو تنهایی به دوش کشید.. بشر هنوز چاره و دارویی برای اونها نداره و نخواهد داشت.. شاید تنها داروی اون فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به کمک افیون و مواد مخدر باشه.. ولی افسوس که تاثیر این داروها موقته و به جای تسکین بعد از مدتی بر شدت درد اضافه میکنه...

بعد اینکه ادوارد به پای نایل صدمه زد انقد مشروب و مواد مصرف کرده بود که هنگ اور کنه... فشار عصبی و عذاب وجدان کاری که با نایل کرد، بیشتر از حد تحملش بود...

با اون همه ادعا و قدرت فقط کنار تختش ایستاده بود و نگاهش میکرد.. درد و رنج روح ادوارد رو بلعیده بود و هیچ دارویی قرار نود اونو بهتر کنه..

لیام -بیخوابی های مکرر و شراب و تریاکی که مدتهاست مصرف میکنه حال جسمیشو بدتر کرده... باید خیلی مواظبش باشین.. به مرور زمان، از نظر جسمی خوب میشه ولی مشخصه داره خودشو عذاب میده.. چرا نمیزارین یه روانشناس اونو ببینه...

هری- دکتر پین اگه کارت تموم شده میتونی بری...

سرد تر از همیشه زمزمه کرد و کنار پنجره ایستاد تا به خرابه های ساختمانی که سالها قبل سوخته بود چشم بدوزه..

سازه مخروبه ای که حتی نگاه کردن بهش زندگیشو زهر الود میکرد.. داغ وقایع سال ها پیش رو همیشه با خودش داشت... شاید کارهای اشتباه زیادی کرده بود ولی از هیچکدوم پشیمون نبود...

لیام- هری... لطفا بزار یه روانپزشک اونو ببینه.. اون داره از دست میره.. نگاهش کن..

هری- میتونی بری...

قبل اینکه از اتاق بیرون بره کنار در کمی مکث کرد ولی منصرف شد و به راهش ادامه داد..

لیوان مشروبی که دستش بود رو به لبهاش روسوند تا با تلخی مایع داخلش از افکار سمی فرار کنه...

ادوارد کل شب رو کابوس میدید و مدام هزیون میگفت... نزدیکای صبح بلاخره اروم شد...

ادوارد-هری...

با صدای زمزمه وار ادوارد کنار تخت نشست... برادرش رنگ پریده و بی حال بود.. صورتش طوری داغون و غمگین بود که همیشه تو سالگرد مرگ مادرشون میشد..

هری- بهتری؟

ادوارد- ادموند رو یادته؟

ادموند منشی پدرشون و پسر عمو و همبازی بچه گی های مادرشون بود.. دوران کودکیشون با خاطرات اون مرد پر شده بود.. تقریبا همسن الانشون بود و اون دوتا برادر رو مثل پسرای خودش دوست داشت.. ادموند تنها خاطره خوب دوران کودکیشون بود.. اون مرد با غیب شدنش خوشبختی کل خونواده رو هم با خودش برد... مادرشون بعد رفتن اون به جنون گرفتار شد و پدرشون به شدت غیر قابل تحمل و خشن رفتار میکرد.. این مساله برمیگشت به سالها پیش... وقتی 6 سالشون بود اون مرد ناپدید شد و دیگه هیچوقت ندیدنش..

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now