Part 40

1.6K 245 810
                                    



سلام سلام




کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..

برای اولین بار تو بغل هری بیدار شد و مغرور جذابش خواب بود.. هم ازش فراری بود و هم تشنه دیدنش.. صورت دلنشینش تو خواب اروم و مهربون به نظر میرسید.. به ارومی از تو بغلش بیرون خزید و متوجه اخم بین ابروهاش شد.. دست خودش نبود و وقتی در اتاق رو میبست لبخند رو لبش نشست.. یعنی از اینکه بغلشو ترک کرده بود ناراحت شد؟
انقد دوسش داشت که میتونست به خورشید بگه تا نتابه و مزاحم خواب عزیزش نشه.



لبه پنجره نشست و نگاهشو به خورشید که پرتوهای طلاییشو چند ساعت قبل رو برفای سرد تابونده بود داد... نورهای طلایی رنگش باعث میشد گرمای دلنشینی از پشت پنجره پوستشو نوازش کنه..

با این حال که خلاف میلش رفتار میکرد و هیچ نقطه اشتراکی نداشتن جلوش کاملا بی اراده بود..انگشتشو رو لبش کشید و با به یاد اوردن لبای هری حس کرد بدنش گر گرفته..

بعد رفتار احمقانه دیشب چطور میتونست باهاش روبرو بشه..

لویی- فاک.. خیلی احمقم..

فلش بک

هری دیرتر از همیشه به خونه برگشت در حالی که کتشو رو شونه دختر زیبایی انداخته بود و به خوبی باهاش رفتار میکرد..

یعنی اون دختر میتونست یه وان نایت باشه؟ جواب یه نه بزرگ بود و هری هرگز با فاحشه ها رفتار درستی نداشت اونهارو خار و خفیف میدید.. در واقع از له کردنشون لذت میبرد..

صورت دلنشین دختر در حین زیبایی خیره کنندش پر از اضطراب و نگرانی به نظر میرسید.. لباس مناسبی به تن نداشت و سرشو بلند نمیکرد..

هری- دوشیزه تاملینسون رو به اتاق مهمان راهنمایی کن..

دخترک همونجا ایستاد و پشت سر خدمتکار نرفت.. مشخص بود حال خوبی نداره و تو شرایط خوبی نیست..

شارلوت- اقای استایلز میشه ازتون خواهش کنم..

هری- وقت برای صحبت زیاده دوشیزه تاملینسون و شما کاملا خسته اید.. بهتره فعلا استراحت کنید..

سرخدمتکار- حمام امادست..

دختر همونجا ایستاد و با غم تو چشماش رفتن هری رو تماشا کرد.. به نظر میرسید پاهاش توان رفتن ندارن.. لباشو رو هم فشار داد و نمیشد فهمید دلیل حال بدش هریه یا چی؟

چرا همیشه انقد دست نیافتنی و دور به نظر میرسید.. غم عمیقی سینشو میفشرد و دردش غیرقابل تحمل بود.. بطری خالی مشروب رو تکون داد و با خم کردنش اخرین قطره های اون مایع ارام کننده رو تو لیوانش ریخت.. چرا هیچوقت حس نمیکرد برای هری مناسب باشه و چرا مغرور بی قلبش با بیرحمی دوسش نداشت؟
متوجه نشد کی هری به اتاقش اومده و جلوش ایستاده..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن