part 42

1.4K 234 948
                                    



سلام سلام


ووت و کامنت یادتون نره و اگه به شرط برسه اپ میکنم..


این پارتای اخر نوشتنشون واقعا سخته ولی دمتون گرم که حمایت میکنین و بهم انرژی میدین❤️❤️


هوا کم کم تاریک میشد و خورشید بند و بساط گرمای ناچیزش رو هم دریغ میکرد.. سرمای وسط زمستون مصل تیغ برنده و سوزناک بود.. با دمیدن نفسش به بیرون از سینه اش، ابر سفیدی جلو صورتش تشکیل شد و سرشو کلافه به دیوار انبار کوبید..

گوشاش از صدای ناله های زنی که گوشه انبار به خودش میپیچید پر بود.. چون از پاش به دیوار گوشه انبار بسته بودنش نمیتونست جلو بره و ببینه تو چه وضعیه ولی مطمعنا به زودی میمرد.. سرفه میکرد و خون بالا میاورد.. دیدن اینکه با یه امسان همچین رفتاری بشه باعث میشد گریه اش بگیره.. برای کمک، انقد داد زده بود که گلوش درد میکرد.. کلافه پاشو به دیوار تکیه داد تا زنجیر رو بکشه و از محل اتصال بکنه...

زین- کمک... این داره میمیره... چرا هیشکی جواب نمیده...

ناله های زن نامفهوم شده بود و اگه از درد نمیمرد مطمعنا از سرما میمرد..

زین- کمک... تورو خدا یکی بیاد به این کمک کنه.. داره میمیره.. لعنت به همتون... میشنوین چی میگم.. این بدبخت داره میمیره..

نگهبانی که صداشو شنیده بود مثل ازراعیل بالا سرش رسید و با لکد محکمی که به زین زد باعث شد ساکت بشه..

نگهبان- اگه یه بار دیگه داد بزنی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون.. پس خفه شو..

زین- اخ.. داره میمیره.. مگه ادم نیستی.. کمکش کن.. حداقل اینو باز کن ( زنجیر دور گردنش رو میگه) پتو رو بکشم روش از سرما داره میلرزه...

نگهبان- خفه شو.. گفتم صداتو نشنوم..

دستشو رو پهلوش که به خاطر لگد مرد درد میکرد فشار داد...

زین- این یارو یوکین کجاست.. بهش بگو کارش دارم..

نگهبان- فکر کردی کی هستی.. تو یه دزد بدبختی که لحظه های اخر عمرشو میگذرونه.. حالا خفه شو...

معلوم نبود تا کی قرار تو انبار نگهش دارن و اون عوضیه حرومزاده قرار باهاش چیکار کنه.. هنوزم که هنوز بود بدنش به خاطر درگیری با هری درد میکرد.. لعنتی دست خیلی سنگینی داشت و چه خوب که استخوناشو نشکست..

چقد میتونست عقده و سادیسم داشته باشه.. اون زن هر کاری هم که کرده بود نباید اینطوری میزدنش.. مطمعنا قرار بود بمیره.. دست خودش نبود و گریه اش گرفته بود..

دعا میکرد یوکین زودتر برگرده.. اون مرد منطقی بود و به نطر میرسید انسانیت تو وجودش خشک نشده..

از لای درز الوارهای قطوری که دیوار انبار رو تشکیل داده بودن، بیرون رو نگاه کرد تا شاید یوکین رو موقع برگشتن به خونه ببینه... با اینحال که همه جا زیر چتر شب سیاه شده بود ولی جلو خونه مثل روز روشن بود..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن