Part 34

2K 273 1.2K
                                    


سلام سلام




کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..


بلاخره روحی که پشت چشمای سرد و بی احساسش پنهان بود خودشو نشون داد، حالا میتونست شوق و اشتیاق پنهان تو نگاهش رو ببینه.. زندگیش ته این چشما غرق میشد...

میشد حرارت و گرمای تنش رو حس کرد.. بوی نمناکی از موهای فردارش متصاعد میشد و صورت بی نقصش تو نور کم اتاق زیباتر از هر وقت دیگه ای بود.. کم کم داشت میفهمید این مرد طلسمش کرده.. چطور ممکن بود اینطوری زیر سلطه اش باشه بدون اینکه متوجه بشه..

جذابیت دیوانه کنندش باعث میشد حس حقارت کنه.. اختیار دستشو نداشت تا موهاشو لمس نکنه.. موهایی که رو شقیقش ریخته بود رو کنار زد و دستشو  روی گردن و بعد رو سینه برهنش کشید و گذاشت رو قلبش بمونه.. ضربان قلبش و حتی جریانی که تو رگاش جاری بودن رو حس میکرد.. نگاهش تو چشمای سبزش گره خورد و افکارش منجمد شدن، چه جادویی پشت چشماش پنهان شده بود که با نگاه کردن بهشون خودشو فراموش میکرد.. چه عذابی بود دونستن اینکه دوسش نداره..

سایشو رو لویی انداخته بود و این نزدیکی اجباری نفس پسرک رو میگرفت.. میتونست احساس تردید و نگرانی رو تو صورت زیباش بخونه.. دست لرزون و نا مطمعنی که رو سینش گذاشته شده بود رو بین انگشتاش گیر انداخت..

برای چیزی که ارزشش رو داشت صبر میکرد ولی این دیگه صبوری نبود.. داشت مراعات لویی رو میکرد.. داشت بهش اسون میگرفت و از کی تا حالا بهش اهمیت میداد؟ دلش برای پسرک میسوخت؟ البته نمیسوخت.. وجدانی براش نمونده بود که براش دل بسوزونه.. هری یه پسر بد با یه قلب الوده بود که جز خودش به کسی اهمیت نمیداد..

با همه این اوصاف نمیتونست انکار کنه، دلش برای کوچولوی نازنینش لرزیده بود..


فلش بک نیم ساعت قبل

وقتی لویی سرشو پایین انداخت تا باهاش چشم تو چشم نشه.. نیشخند غیر قابل اجتنابی گوشه لبش نشست.. قبل اینکه کاملا استرپ بشه چرا نباید لویی رو بیشتر اذیت میکرد..

هری- بیا اینجا..

زیر بغلشو گرفت تا اونو کنار وان رو زمین بزاره.. لباشو رو شاهرگش گذاشت و با تماس لبهاش، چشمای ابی رنگ لویی خمار رو هم افتاد.. پسرک نفس لرزونشو با صدا از ششهاش ازاد کرد و صدای نفسهای سنگینش تو سکوت حموم پیچید..

بدون اینکه بدونه شیفته و دلباخته هری شده بود و مرد به خوبی میدونست لویی براش مثل یه کتاب باز بود... خودشو جلوش کشید و دستشو قاب قوس بدنش کرد و با فشار اروم دستش لویی رو به خودش چسبوند. گرمای تنش رو میخواست... گرمای دستای کوچیکشو رو تنش میخواست.. حرکتش باعث شد لویی سرشو به شونه مرد رو بروش تکیه بده..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن