Part 50

1.5K 239 802
                                    


سلام سلام


ووت و کامنت یادتون نره...چون برای نوشتن بقیه بوک بهم انرژی میده.. هر وقت به شرط رسید اپ میکنم... ١٨٠ ووت و ٧٠٠ تا کامنت...

اينم يوكينه ☝️☝️كي  پرسيده بود چه شكليه؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اينم يوكينه ☝️☝️كي  پرسيده بود چه شكليه؟

---------

بین تموم رفتارهای خشک و بی احساسش دل لویی رو برده بود.... جادوی تو چشمای دردسرسازش دهن پسرک رو برای هر مخالفتی میبست.. طوری رام و مطیع میشد که خودشو کامل در اختیارش قرار میداد ولی بازم حس میکرد کمه..

لویی- هری..

زبونشو رو خط فک لویی کشید و بوسه هاشو سمت گوشش برد.. بدن بی تجربش زیادی واکنش نشون میداد و چشمای قشنگش پر از اشک شده بود..

هری- باید همینجا تنبیهت کنم؟

لویی- هری.. اهه...

بدنشو قوس داد و به دنبال گرمای تن مرد روش سعی کرد بهش برسه.. دستاش به پیراهن هری چنگ زد بین انگشتاش مچالش کرد.. یعنی ممکن بود دل سنگش نرم بشه.. یعنی ممکن بود به لویی اجازه بده اونو بشناسه؟ ممکن بود یه روز دوسش داشته باشه؟

هری- زیادی فک میکنی..

لبای لویی رو نوک زد و از لبهاش بوسه ی پر حرارتی دزدید.. لیوان مشروب رو به لبهای لویی نزدیک کرد تا مجبورش کنه از مایع داخلش بنوشه.. شاید اینطوری میشد اونو از بند افکار و دلواپسی بیرون اورد..

هری- چرا لباساتو برام درنمیاری دارلینگ..

انقد استرس داشت که لرزش دستاش اجازه نمیداد دکمه هاشو باز کنه...

لویی- ن..نمیشه....

دست لویی رو گرفت و بعد بوسیدنش سعی کرد باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه.. لویی زیادی خجالتی بود و مدام دنبال راه فرار میگشت تا باهاش چشم تو چشم نشه.. باید یخشو اب میکرد و بهش میفهموند چیزی برای ترسیدن وجود نداره و قرار نیست اذیتش کنه.. لبه پیراهنش رو گرفت تا اونو از تنش بیرون بکشه..

موهاش بهم ریخت و کیوت تر از قبل به نظر میرسید.. دست لرزونشو دراز کرد و لیوان مشروب رو برداشت و سریع به لبهاش رسوند..انقد عجله داشت که محتویات لیوان از گوشه لبهاش رو چونه و گردنش بریزه..

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now