Part 51

1.4K 242 753
                                    


سلام سلام


ووت و کامنت یادتون نره...چون برای نوشتن بقیه بوک بهم انرژی میده.. هر وقت به شرط رسید اپ میکنم... 170 ووت و 800 تا کامنت...


خب این پارت طولانیه و بدونيد اگاه باشيد كه تقصير بعضياست كه دير به شرط ميرسه و اپ به تاخير ميافته و مديونيد اگه فك كنين تقصر منه

دستشو بیرون پنجره دراز کرد تا دونه های درشت برف رو که به ارومی حرکت میکردن بگیره.. به محض برخورد به پوستش اب میشدن.. منظره بیرون سفید پوش شده بود و به خاطر سرما نمیشد کسی رو بیرون دید و هر از گاهی شخصی با عجله رد میشد.. تنها صدایی که سکوت راهروهای عمارت اشرافی استایلز رو میشکست صدای نایل بود..

نایل- برو بیرون..

با اینحال که موقع رفتن ادوارد و بدرقش به هر زحمتی بود نایل خودشو کنترل کرد و اشکاشو نگه داشت ولی با امروز سومین روزی بود که خون همه رو تو شیشه میکرد.. کلافه و بیقرار بود، درست مثل کسی که میخواد مواد رو ترک کنه ولی درد خماری امونش رو میبره.. ارامش نداشت و خماری دوری از ادوارد اونو از پا درمیاورد..

دنیل خواسته بود تا بعد رفتن ادوارد، نایل جایگزینش تو محل کار باشه و این باعث میشد کمتر تو خونه بمونه.. یه جورایی اتفاق خوبی بود چون اینطوری سرگرم میشد و کمتر به ادی و نبودش فک میکرد..

یک هفته طول میکشید تا فرستاده ها به معادن جنوب برسن و با اضافه کردن چند روز سرکشی به معادن و برگشتشون اگه خوششانس بودن یه ماه به طول میانجامید.. زمان زیادی بود و احتمالا نایل از گریه چشماشو کور یا با غرغرهاش بقیه رو روانی میکرد..

فلش بک

بعد اینکه کالسکه ها از دروازه های اخر حیاط بیرون رفتن، نایل همونجا ایستاد.. میشد اندوه زیادی که ازارش میداد رو حس کرد.. چشماش پر اشک بود ولی نخواست جلو ادوارد گیره کنه و به هر بدبختی بود جلو ریختن اشکاشو گرفت..

یه جورایی براش غصه میخورد ولی این خود نایل بود که به ادوارد گفت به این مسافرت بره وگرنه هیشکی نمیتونست ادوارد رو به همچین مسافرت دور و دراز بفرسته...

ادوارد موقع رفتن ازش خواست حواسش به نایل باشه.. جای خالیش از همین لحظه رفتنش به شدت حس میشد..

هری- نایل..

با شونه های اویزون سمت هری قدم زد و پیشونیشو به سینه اش تکیه داد..

نایل- هری.. من گریه نکردم...

بغلش کرد و گذاشت همونجا بمونه.. صورت رنگ پریدش با اشکای جمع شده تو چشمای لرزونش زیادی غمگین به نظر میرسید و وقت رفتن ادوارد بدجور بغض کرده بود..

هری- ماشملو عزیزم.. بعد رفتنش هم نباید گریه کنی..

نایل- آخه دل بی صاحبم خیلی براش تنگ میشه.. دست خودم نیست که.. قرار از دلتنگی بمیرم..

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن