Part 37

1.8K 269 958
                                    


سلام سلام


کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..


کسایی که میپرسن کی اپ میشه، معمولا هر دوهفته یه بار، جمعه یا پنجشنبه شب اگه به شرط برسه كه پارت قبل به شرط نرسيده(一_一)

تا جایی که چشم میدید سکوت و پوچی بود... زخم لبشو با سر انگشت نوازش کرد و با فکر کردن به حرفای هری بدنش داغ کرد.. فکر کردن به اینکه هری تنبیهش کنه نفسش رو میگرفت..

میدونست بهش صدمه ای نمیزنه.. بهتر از هر کسی میدونست چیزی که هری رو انقد با ملاحظه کرده صرفا هوس یا علاقه و غیره نیست... انگار نخ نامرعی اونا رو به هم متصل کرده بود..
هری...

به محض فکر کردن بهش مرداب مرموز و ساکت مرد جلو چشماش تداعی میشد.. حتی فکر کردن بهش باعث میشد گونه هاش گل بندازن.. میدونست شانسی برای دوست داشته شدن از مردی مثل هری نداره و این اضطراب و استرسشو بیشتر میکرد..

هاله ای از افکار نگران گننده و احساسات منفی که احاطش کرده بود رفته رفته پرنگ تر میشد.. باید زین رو پیدا میکرد و به جایی دور از همه اینها فرار میکردن.. ولی مگه میشد ازش دور و شد و از این ناامیدی زنده موند.. راهرو تاریک طبقه دوم باعث شد لبه پنجره بشینه و پاهاشو جمع کنه.. انگشتاشو رو شیشه که به خاطر سرما سرد بود کشید و سرشو بهش تکیه داد..

انگار هیچوقت کسی پشت دیوار ها زندگی نمیکرده.. بی هدف تو قاب پنجره نشسته بود و حاظر نبود به هیچی فک کنه.. مغزش پر از خالی شد..

فانوس ها جلو خونه رو مثل روز روشن کرده بودن و براش سوال بود هری کی برمیگرده... با صدای پاهایی که از پله ها بالا میومد سمت صدا چرخید..

مری رو که بطری مشروبی دستش بود رو تو تاریک و روشن راهرو تماشا کرد که سمت اتاق ادوارد میره.. مری زن سختی کشیده و مهربونی بود؛ شوهرش قبل به دنیا اومدن بچش مرد و اونو با یه بچه تنها گذاشت.. پسر کوچولوشو معمولا با خودش میاورد و لویی تو وقتای بیکاری باهاش بازی میکرد و تنها کسی به شمار میرفت که بعد فرارش و تنبیه شدن خدمه توسط هری از لویی متنفر نبود..

حوصله حرف زدن نداشت و همونجا ساکت نشست و به نامرعی بودن ادامه داد.. زن خدمتکار با حالت مضطربی مشروب رو روی میز تو راهرو گذاشت.. توی تاریک و روشن راهرو، بطری کوچیکی رو از جیبش بیرون اورد و چند قطره از اون رو داخل مشروب ادوارد ریخت... انقد سریع اتفاق افتاد که به چیزی که دیده شک کنه..

تا همین چند دقیقه پیش فک میکرد مری بیشتر از هر کسی به استایلزا وفاداره ولی به نظر میرسید اشتباه میکرده....

اگه لب باز میکرد و به هری میگفت، خودش بهتر از هر کسی نتیجه رو میدونست... فکر کردن بیهوده بود... با گفتنش نه تنها مری بلکه همه کسایی که تو اون عمارت بودن رو به فنا میداد... پسر گوچولوش رو بیسرپرست میکرد و اونم باید بقیه عمرشو تو یتیم خونه میگذروند..

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now