Part 20

2K 348 468
                                    


سلام سلام

برای اینکه فرایند اپ رو سرعت ببخشم نیازمند ووت و کامنتم.. شرط میزارم تا نیاید بپرسید کی اپ میکنی.. اگه ووت به 130 برسه و کامنت 300


لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید



بادیدن لویی که رو تخت مچاله شده و زانو هاشو تو شکمش جمع کرده کمی اخم کرد.. حتی سرش رو بالا نیاورد تا ببینه کی وارد اتاق شده..

هری-ناک ناک

به گوشهاش اعتماد نداشت ولی مطمعن بود صاحب صدا رو میشناسه.. سرشو با ضرب بالا اورد و نگاهش رو نیشخند و صورت بی روحی که ته دلشو خالی میکرد چرخوند.. مثل همیشه با تن صدای اروم و ثابتی شروع به حرف زدن کرد..

هری- فرار کردی تا سر از اینجا دربیاری و استعداد های کشف نشدت رو به رخ بقیه بکشی؟

کمی مکث کرد و تک خنده پر از تمسخرش مثل پتک رو تن پسرک نشست.. سرگرم شده ادامه داد..

هری- اکه انقد برای به فاک رفتن مشتاق بودی چرا به خودم نگفتی دارلینگ؟

ویرانه های مغزش با شنیدن حرفای هری به کل فرو ریخت..

هری- این قلبم رو به درد اورد..

ناراحتی ساختگی رو صورت مرد زیادی تو ذوق میزد و البته که هری هیچوقت برای چیزی متاسف و ناراحت نمیشد..

هری- اهه شاید کوتاهی کردم.. ولی سعی میکنم جبرانش کنم.. تو که فکر نمیکنی من همچین مرد بی ملاحظه ای باشم.. وقتی به خونه برگشتیم میتونیم از اول شروع کنیم..

چندبار لب زد ولی صدایی برای حرف زدن نداشت.. انقد ناراحت و مضطرب بود که نتونه کلمه ها رو پیدا کنه..

هری بیخیال ازش دور شد و وقتی لویی متوجه موقعیتش شد، به سرعت از رو تخت پایین رفت و خودشو مرتب کرد.. سرشو پایین انداخته بود و نمیتونست تو مرداب چشمای هری نگاه کنه.. جرات زیادی میخواست تا نگاهشو بالا بیاره..

نگاه کلی به لویی که گوشه اتاق ایستاده بود انداخت.. فقط یه پیراهن تنش بود و از نظر هری پاهای لختش زیادی وسوسه کننده و تو چشم بودن.. نباید کسی جز خودش بچه گربشو نیمه لخت میدید. حس میکرد چیزی مثل خوره به جونش افتاده... نفسشو از سینه ازاد کرد و دست مشت شدشو باز و بسته کرد تا کمی خودشو اروم کنه.. یک هفته زیاد بود.. معلوم نبود تو اون مدت چن نفر دستمالیش کردن و چه بلایی سرش اومده..

هری- بهش لباس بده..

رو به یکی از نگهبان ها دستور داد..

هری- مردم این روزا قیمت هر چیزی رو میدونن ولی ارزششون رو نه...

درسته لویی یه پسر یتیم و بی کس بود و احتمالا ازز نظر بقیه مردم بی ارزش و بی اهمیت.. قرار بود اون پسر رو طوری که میخواد تربیت کنه.. یه ادم قوی و وفادار.. کسی که بتونه کاملا بهش اعتماد کنه.. ولی تصویر جلوش، یه پسر بچه لوس و وحشتزده بود که مطمعنا دفعه اخری نبود که فرار میکرد..

Here you are  [z.m_l.s]Where stories live. Discover now